(Minghui.org) من فا را در سال ۱۹۹۴ کسب کردم و سه بار شخصاً شاهد آموزش فای استاد بودهام. از بیماریهای بسیاری رنج میبردم، اما پس از شروع به تمرین فالون گونگ، متوجه شدم که دیگر احتیاجی به دارو ندارم و در ۱۸ سال گذشته به هیچ پزشکی مراجعه نکردهام. در بدنم بسیار احساس سبکی میکنم و به نظر نمیرسد که بیش از ۷۰ سال داشته باشم.
سابقاً خیلی رقابتجو بودم. اما اکنون متواضع شدهام و هنگام مواجهه با تضادها، به درون نگاه میکنم. محیط اطرافم نیز آرام و عاری از تندی و خشونت شده است. زمانی که آزار و شکنجه شروع شد در ابتدا احساس غم و اندوه میکردم و ترسیده بودم. اما اکنون قدم پیش گذاشته، حقایق را برای مردم روشن میکنم و آنها را به خروج از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) ترغیب میکنم. استاد همه چیز را برای ما نظم و ترتیب دادهاند. فقط لازم است با افکار درست آن را انجام دهیم. استاد واقعاً در کنار ما هستند و همواره به ما کمک میکنند. به همین دلیل توانستم کسی باشم که امروز هستم. نمیتوانم با کلمات، قدردانیام را نسبت به استاد بیان کنم. درک کردهام که "کمک به استاد که فا را اصلاح کند" چه معنایی دارد. مسئولیت بزرگی بهعهده داریم و باید آن را با تمام قلبمان درک کنیم. من قدم به قدم استاد را دنبال میکنم و به عهد و پیمانم برای کمک به استاد در اصلاح فا جامهی عمل میپوشانم.
۱. از پریشانی و ترس تا عزمی راسخ
در ژوئیهی ۱۹۹۹، ح.ک.چ تلاش کرد فالون دافا را تخریب کرده و تمرینکنندگان آن را مورد آزار و شکنجه قرار دهد. تمرینکنندگان بسیاری بازداشت و زندانی شدند و جان خود را از دست دادند. چون فا را خوب مطالعه نکرده بودم، نمیدانستم تحت چنین شرایطی چگونه باید رفتار کنم. درک نمیکردم که چرا استاد نیکخواهمان و این تمرین که به مردم کمک کرده و سود میرسانند، مورد ظلم و بیعدالتی واقع شدهاند و چرا تمرینکنندگان صلحجو مورد آزار و شکنجه قرار میگیرند. دستپاچه و هراسان بودم. چه باید میکردم؟ هر روز آرزو میکردم که خبرهایی از استاد بشنوم.
شبی رویایی دیدم. حتی اکنون نیز آن را به وضوح بهخاطر میآورم. نوهی دوسالهام را که یک مرید کوچک دافا است به کول گرفته بودم و به همراه تمرینکنندگان دیگر در میان گل و لای و صخرهها دفن شده بودیم و فقط سرمان از میان مخروبهها بیرون بود. با تلاش یکدیگر را برای بالا رفتن از کوهستان حمایت میکردیم. وقتی به قله رسیدیم، به پشت سرم نگاه کردم؛ صخرهها و گل و لای کجا بودند؟ هیچ چیز نبود، زیرا آن به جویباری صاف و زلال تبدیل شده بود که آهسته و آرام جریان داشت، گویا آن شرایط سخت و دشوار هرگز اتفاق نیفتاده بود. متوجه شدم استاد در رویا تذکری به من میدادند: مهم نیست که آزار و شکنجهی ح.ک.چ تا چه حد شریرانه و وحشیانه است، آن توهمی بیش نیست. تا موقعی که ما بهعنوان بدنی واحد، افکار درست داشته باشیم و با یکدیگر همکاری کنیم آن از بین میرود، طوری که گویی ابداً وجود نداشته است.
سرانجام در سال ۲۰۰۰، مقالات جدید استاد به نام "قلب آگاه" و "بهسوی کمال" بهدستم رسید. با چشمانی پراشک، آنها را بارها و بارها خواندم. پس از آن، فالون دافا در قلبم ریشه دواند. با جدیت بر طبق اصول حقیقت- نیکخواهی- بردباری رفتار میکردم. دیگر از شیطان هراسی نداشتم زیرا استاد و فا با من بودند. به همراه تمرینکنندگان دیگر و به منظور عدالتخواهی برای فالون گونگ به پکن رفتیم. به هرکسی برخورد میکردم به او میگفتم که فالون دافا خوب است و مورد ظلم و بیعدالتی واقع شده است و تمرینکنندگان دافا افراد خوبی هستند. این حرفها را به مأموران ادارهی پلیس، بخش امنیت دولتی، ادارهی ۶۱۰ و نگهبانان بازداشتگاه نیز میگفتم. در آن روزهای تاریک، اغلب به استاد میگفتم: "استاد، من مرید شما هستم. من نظم و ترتیب شیطان را تصدیق نمیکنم. فقط به صحبتهای استاد گوش میدهم و با عزمی راسخ شما را دنبال میکنم."
۲. دگرگونی پس از کسب فا
قبل از تمرین فالون گونگ، خیلی بیمار بودم و به آسانی عصبانی میشدم. شوهرم هنگامی که از سر کار به منزل بازمیگشت، مجبور بود کارهای خانه را انجام دهد، آشپزی کند و از دو فرزندمان مراقبت کند. حقوقش کم بود. هیچ چیز او را خوشحال نمیکرد. اغلب اوقات ناراحت و آشفته بود و حس میکرد پس از ازدواج با من، این بدبختی برایش مقدر شده است. اغلب بچهها، به خصوص پسرمان را کتک میزد. همسایهها شایع کرده بودند که شاید او پدر بچه نیست، بنابراین با بیرحمی او را کتک میزد و به او ناسزا میگفت. پسرمان از کودکی از پدرش متنفر بود. شاید بیش از ده سالی بود که ما مثل یک خانواده نبودیم. از یکدیگر متنفر بودیم، هیچ ارتباط و گفتگویی بین ما نبود و هیچ لبخندی بین ما رد و بدل نمیشد. شدیداً رنج میکشیدم و همسرم را ملامت میکردم و او را مسبب تمام این مشکلات میدانستم. روز به روز نفرتم از او عمیقتر میشد. حتی در اختلافهای کوچک مدام به او ناسزا میگفتم. عاقبت مجبور میشدم به پزشک مراجعه کنم یا هر بار در بیمارستان بستری شوم.
هرگز روزی که استاد را در ماه می ۱۹۹۴ ملاقات کردم فراموش نمیکنم. من فا را کسب کرده بودم و هیچ کلمهای نمیتوانست خوشحالیام را توصیف کند. احساس میکردم امیدی در زندگیام بهوجود آمده است. هر روز صبح به محل تمرین میرفتم تا با تمرینکنندگان دیگر تمرینها را انجام دهم و غروب نیز برای مطالعهی فا به آنها ملحق میشدم. به سخنان استاد گوش میدادم و بهطور کوشا رفتارم را مطابق با اصول حقیقت- نیکخواهی- بردباری اداره میکردم. چون سلامتیام را بهدست آورده بودم، شروع به انجام بعضی از کارهای خانه کردم تا بار مسئولیتی که به دوش همسرم بود کمتر شود. هنگامی که او به من توهین میکرد، تلافی نکرده و جواب نمیدادم. ظاهراً تحمل میکردم، اگرچه در قلبم فکر میکردم که آن بیانصافی است. بهتدریج توانستم به درون نگاه کنم و ببینم در کجا خوب عمل نکردهام. هنگامی که افکار درست میفرستادم، سعی میکردم از احساس کینه و نفرت نسبت به همسرم رها شوم. شروع به مراقبت از او کردم.
با مطالعهی مداوم فا، آموختم که در مواجهه با تضادها، به درون نگاه کنم. افکار و اعمالم را تصحیح میکردم. به نکات مثبت همسرم توجه میکردم و ضعفهای او را تحمل میکردم. درحال تغییر بودم و همسرم نیز درحال تغییر بود. هنگامی که برای اولین بار مورد آزار و شکنجه قرار گرفتم، او صدها کتاب دافا را که هم تمرینکنندگان در منزل ما گذاشته بودند، همان شب با تاکسی به منزل خواهرزادهاش در حومهی شهر برد. وقتی مأموران ح.ک.چ دومین بار برای تفتیش منزلمان آمدند، او روی نیمکتی نشست که جلوی کتابهای دافا قرار داشت و از جایش حرکت نکرد، بنابراین کتابها از دست مأموران در امان ماندند. در سال ۲۰۱۱، تعدادی از تمرینکنندگان محلی به مرکز شستشوی مغزی فرستاده شدند. شوهرم کاملاً از ح.ک.چ مأیوس شده بود. روزی برای دیدار یک همکلاسی سابق رفته بود که با یک مأمور پلیس روبرو شد. او متذکر شد که تمرینکنندگان دافا خیلی سرسخت و لجباز هستند و از امضای اظهارنامهای مبنی بر "رها کردن فالون گونگ" خودداری میکنند. همسرم گفت که آنها افراد خوب و معتقدی هستند. اگر از آنها بخواهید تمرینشان را رها کنند، به این معنی است که میخواهید آنها را بکشید. آیا این مسئلهی کوچکی است؟"
۳. اصلاح دائم خود و رها کردن احساسات
نُه سال قبل دختر سی سالهام خبر داد که رسماً از همسرش جدا شده است. آپارتمانی را که من برایش خریده بودم به شوهر سابقش داده و حتی حضانت دخترش را هم به او واگذار کرده بود. از دو سالگی آموزش تمرین فالون گونگ را به نوهام شروع کرده بودم. دخترم خودش آپارتمانی را اجاره کرد. وقتی شنیدم خیلی عصبانی شدم. آیا او همه چیزش را از دست نداده بود؟ نمیتوانستم خود را کنترل کنم و او را بهخاطر حماقتش سرزنش میکردم.
اما هنوز بهخاطر داشتم که یک تزکیهکننده و مرید دافا هستم. باید هر چیزی را با فا اصلاح کنم. استاد بیان کردند: "شما نمیتوانید در زندگی دیگران دخالت کنید، نمیتوانید سرنوشت آنان را کنترل کنید، خواه همسر، فرزند، والدین یا خواهر و برادرتان باشد. آیا این چیزی است که شما تصمیم میگیرید؟" (جوآن فالون) آن را چند بار خواندم. متوجه شدم که از درون تغییر کردم. دیگر از داماد سابقم متنفر نبودم. با او و خانوادهاش مانند خویشاوندان خودم رفتار میکردم. دیگر دخترم را سرزنش نمیکردم. احساساتم را رها و نیکخواهی را جایگزین آن کردم.
زمانی که بهطور غیرقانونی بازداشت شدم، دخترم نامهای سرگشاده به رئیس ادارهی پلیس شهر نوشت و گفت که چطور پس از تمرین فالون گونگ تغییر کردهام. رئیس کمی تحت تأثیر قرار گرفت و به دختر و پسرم اجازه داد تا در زندان به ملاقات من بیایند. دخترم وکیلی گرفت و پسرم نیز به دیدار تعدادی از شاگردان سابقم رفت تا از آنها کمک بگیرد. آنها به ادارهی پلیس آمدند و خواستار آزادی فوری من شدند. تحت تأثیر نور بودایی فالون دافا، آرامش و هماهنگی در خانوادهام برقرار شد. استاد، متشکرم که اجازه دادید خانوادهام، بستگانم شامل دامادم، عروسم و بیش از ۱۰۰ نفر دیگر، از حقیقت آگاه شوند. آنها از ح.ک.چ خارج شدند و نجات پیدا کردند.
۴. آگاهی از حقیقت، کسب خوشبختی و نجات یافتن
در ده سال گذشته، سه کار را انجام داده، خود را تزکیه کرده و از هر لحظهای که امکان داشت برای نجات موجودات ذیشعور استفاده کردهام. برای همکاران، همکلاسیها، همسایگان و افراد غریبه روشنگری حقیقت کرده و آنها را تشویق کردهام که از ح.ک.چ خارج شوند. بهخاطر نمیآورم که چند نفر پس از روشن شدن به حقیقت، از ح.ک.چ خارج شدند. در اینجا مایلم برخی از داستانهای مربوط به افرادی را شرح دهم که با خارج شدن از ح.ک.چ خوشبختی را از آن خود کردند.
- همسایهام شیائو یون
شیائو یون سرپرست اعزام اتوبوسها در یک شرکت اتوبوسرانی بود. روزی به منزل ما آمد و دربارهی معجزاتی به من گفت که اخیراً با آنها مواجه شده بود. پس از اینکه از حقایق دربارهی فالون دافا آگاه شد، دربارهی آن به همکارانش گفت. اما یکی از همکارانش صحبتهای او را به رئیس شرکت گزارش کرد. سپس شرکت جلسهای ترتیب داد به این قصد که در آن جلسه او را اخراج کند. سر راهش به محل برگزاری جلسه، مدام به خودش میگفت: "با روشن کردن حقیقت برای مردم کار اشتباهی نمیکنم. فالون دافا، لطفاً مرا نجات بده." وقتی به آنجا رسید و رئیس را دید، رئیس گفت که فکر میکند او در انجام کارش خیلی احساس مسئولیت میکند، بنابراین برایش پاداشی در نظر دارد. رئیس هیچ اشارهای به اخراج او نکرد.
- یک رانندهی تاکسی
روزی، هنگامی که سوار تاکسی شدم، راننده مدام مقصدم را میپرسید. از او خواستم دوباره سؤال نکند زیرا مسیر را میداند. اما گفت که در واحد ارتش تحت شستشوی مغزی قرار گرفته و نمیتواند درست فکر کند. هر چه را که فرماندهی ارتش از او میخواست انجام میداد. پس از انتقال به یک واحد کاری غیرنظامی و ازدواج، هرچه را که همسرش به او میگفت انجام میداد. وقتی رانندهی تاکسی شد، گوش به فرمان مسافرانش بود. او همیشه احساس میکرد گیج و سردرگم است و نمیتواند درست فکر کند. پرسیدم که آیا عضو ح.ک.چ است. پاسخ داد آری. سپس توضیح دادم که کفر و الحاد چقدر اشتباه است، چگونه خدا و بودا موجودات انسانی را خلق کردند اما بشر فکر میکند که از نسل میمونها است. ح.ک.چ به مردم تعلیم میدهد از خدایان و بوداها متنفر باشند. این باعث خشم خدایان و بوداها شده و حالا آسمان ح.ک.چ را از بین خواهد برد.
او پرسید که باید چهکار کند. گفتم اگر از ح.ک.چ خارج شود، نجات پیدا میکند. گفت ذهنش میگوید که نباید از آن خارج شود. پاسخ دادم به این دلیل است که عوامل شیطانی او را اذیت میکنند. گفتم: "خواهش میکنم با صدای بلند بگو که میخواهی از ح.ک.چ خارج شوی. نترس— من اینجا هستم." تمام نیرویش را جمع کرد و فریاد کشید: "من قطعاً از ح.ک.چ شیطانی خارج میشوم." به محض اینکه جملهاش را به پایان رساند، ماشینش لرزید و مرا ترساند. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. اما راننده خندید و گفت: "آن چیز از بدنم جدا شد— بسیار احساس سبکی و راحتی میکنم." سپس حقایق را برایش روشن کردم. گفت: "خیلی معجزهآسا است، خیلی معجزهآسا است. فالون گونگ حقیقتاً فای بوداست. اکنون درک میکنم."
- پدر و پسر حقیقت را دریافتند و سرطان در مراحل نهایی، ناپدید شد
روزی از محلی عبور میکردم که ۳۰ سال قبل در آنجا مشغول بهکار بودم. با معلم لیو مواجه شدم. به محض اینکه مرا دید شروع به گریه کرد و داستان زندگیاش را برایم تعریف کرد. شوهر و پسرش هر دو به سرطان کلیه مبتلا و در آن زمان در مراحل پایانی سرطان بودند. پول زیادی برای معالجهی آنها خرج کرده بود اما پزشکان گفته بودند امیدی به بهبود آنها نیست. پدر و پسر فقط حداکثر تا یک ماه زنده میماندند. درک نمیکرد که چطور امکان دارد پس از صرف هزینه و انرژی بسیار زیاد چنین چیزی اتفاق بیفتد. دیگر نمیخواست زنده بماند. گفتم: "اگر به صحبتهایم گوش کنی، آنها ممکن است نجات پیدا کنند. همه چیز بستگی دارد به اینکه آنها چقدر به فای بودا باور داشته باشند." برایش توضیح دادم که ماهیت ح.ک.چ چیست و فالون گونگ چیست و اینکه چرا مردم باید از ح.ک.چ خارج شوند. او با دقت به صحبتهایم گوش کرد.
یک ماه بعد هر سه نفر آنها را دوباره ملاقات کردم. همگی لبخند به لب داشتند و پدر و پسر سلامتیشان را بازیافته بودند. معلم لیو حقایق را به شوهر و پسرش گفته بود. آنها از ح.ک.چ خارج شده بودند و تمام روز از بر میخواندند، "فالون دافا خوب است و حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است." معجزات اتفاق افتاده و طی یک ماه، هر دو نفرشان از بیمارستان مرخص شده بودند.
آنها صمیمانه به من گفتند، "از شما برای نجات خانوادهمان متشکریم." پاسخ دادم: "استادمان و فالون دافا شما را نجات دادند. من فقط یک پیامآور هستم. اگر میخواهید قدردانی و سپاسگزاریتان را بیان کنید، لطفاً این واقعه را برای بستگان و همکارانتان تعریف کنید."
مدتی بعد دریافتم که آنها به قولشان عمل کردهاند، و پسرشان نیز به سر کار بازگشته است.