فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

کنفرانس فای چین | تلاش سخت برای کوشا بودن و یک مرید واقعی شدن

21 ژانویه 2014

(Minghui.org)

کسب فا

تا قبل از سال ۲۰۰۷، توجه زیادی به فالون گونگ نداشتم. اغلب مطالب فالون گونگ را می‌دیدم که تمرین‌کنندگان در راهروی آپارتمان ما می‌گذاشتند؛ اما هرگز آنها را نخوانده بودم.

یک روز در سال ۲۰۰۷، فلایری برداشتم و چند روز بعد آن ‌را خواندم. در فلایر آمده بود افرادی که باور دارند دافا خوب است، سعادتمند خواهند شد و اینکه تمرین دافا اثرات خارق‌العاده و شگفت‌انگیزی دربر دارد. مقاله‌ای، سخنان استاد را از جوآن فالون نقل‌قول کرده بود. در شگفت بودم که جوآن فالون درباره چیست و واقعاً می‌خواستم آن کتاب را پیدا کنم. بنابراین، هر روز راهروی آپارتمان را برای دریافت مطالب فالون گونگ می‌گشتم و آنها را مطالعه می‌کردم.

بعدها تمرین‌کننده‌ای برای خرید به فروشگاه من آمد و واقعیت‌ها را برایم روشن کرد. وقتی پرسیدم که آیا نسخه‌ای از جوآن فالون را دارد، پاسخ مثبت داد. از او خواستم که در صورت امکان کتاب را قرض بگیرم و او آن را برایم آورد. ۲۷ سپتامبر ۲۰۰۷، روزی بود که نهایتاً فا را کسب کرده و تمرین را شروع کردم.

طی دو روز جوآن فالون را خواندم و گفته‌های استاد را به‌خاطر سپردم: "وقتی تحمل کردن آن سخت است، می‌توانی آن‌ را تحمل کنی. وقتی انجام آن سخت است، می‌توانی آن‌را انجام دهی." (سخنرانی نهم در جوآن فالون) آن تمرین‌کننده نوارهای ویدیوئی سخنرانی فای استاد و آموزش تمرین‌ها را به من داد. تمرین‌ها را از آن نوار ویدئویی یاد گرفتم. وقتی برای اولین بار "نگه‌ داشتن چرخ قانون" از تمرین دوم را انجام دادم، سرم به‌شدت درد گرفت. به‌یاد آوردم: "وقتی تحمل کردن آن سخت است، می‌توانی آن‌را تحمل کنی. وقتی انجام آن سخت است، می‌توانی آن‌را انجام دهی." و تا پایان آن‌ را تحمل کردم.

چند روز بعد، اواسط شب، فاشن (بدن‌های قانون) استاد را دیدم که کنار تختم ایستاده‌ و در حال پاک کردن بدن من بودند. می‌توانستم چرخش فالون را روی دستان و بالای سر خود احساس کنم. در آن زمان حتی تمام پنج تمرین را به‌طور کامل یاد نگرفته بودم!

یک روز چشم سومم باز شد و ناگهان فاشن استاد را دیدم که آنجا ایستاده‌ بودند و به من لبخند می‌زدند. فوراً به استاد سلام کردم، اما جرئت نداشتم چشمانم را باز کنم؛ می‌ترسیدم فاشن استاد ناپدید شوند. پس از مدتی، دیگر نتوانستم چشمانم را بسته نگاه دارم، بنابراین آنها را باز کردم و فاشن استاد را دیدم که هنوز آنجا بودند و به من لبخند می‌زدند.

پیوستن به جریان نیرومند اعتباربخشی به فا

پس از مطالعه کتاب به مدت بیش از یک ماه، به این درک رسیدم که دافا آن‌قدر فوق‌العاده است که باید درباره آن با مردم بیشتری صحبت کنم. از آن تمرین‌کننده درخواست کردم که مقداری مطالب روشنگری حقیقت به من بدهد تا بتوانم آنها را به‌ دیگران ارائه دهم. مقداری مطالب به من داد؛ آنها را در مکان‌های مختلف توزیع کردم و درخواست مطالب بیشتری کردم. سپس تعداد بسیار بیشتری به من داد.

برای توزیع مطالب، معمولاً از بالاترین طبقه شروع می‌کنم و درحالی‌که از طبقات پایین می‌آیم آنها را توزیع می‌کنم. یک‌بار به داخل ساختمانی رفتم و بعد فهمیدم که برای استفاده از آسانسور باید کارت سکونت داشته باشم. بنابراین، برای بالا رفتن، به‌جای آسانسور، از پله استفاده کردم. وقتی به بالاترین طبقه یعنی طبقه هجدهم رسیدم، حتی احساس خستگی هم نکردم. مانند این بود که به‌ بالا پرواز کرده بودم.

پس از اینکه فا را بیشتر مطالعه کردم، توانستم برخی قسمت‌های آن را ازبر بخوانم. اغلب هنگام قدم زدن یا توزیع مطالب، فا را ازبر می‌خواندم. قلبم سرشار از شادی بود و بدنم احساس سبکی می‌کرد. آنچه بیشتر از همه می‌خواندم این بود:

"او با حقیقت می‌آید که به او اختیار تام می‌دهد
و چهار دریا را با روحی آزاد و آرام می‌پیماید
اصول فا در سرتاسر دنیا اشاعه می‌یابد
قایق فای او بادبان‌ها را برمی‌افرازد، در‌حالی‌که پر از موجودات ذی‌شعور است"
 ("تاتاگاتا"، هنگ یین ۲، ترجمه ضمنی)

یک‌ بار که با دوچرخه برای توزیع مطالب می‌رفتم، همسرم تماس گرفت و خواست که زود به خانه برگردم. سریع‌تر حرکت کردم، اما او مرتب زنگ می‌زد. ازآنجاکه هنوز مقداری از مطالب توزیع نشده بودند، به توزیع آنها ادامه دادم. وقتی کارم تمام شد و به سمت خانه حرکت کردم، متوجه شدم که لاستیک جلوی دوچرخه پنچر شده است. برای تعمیر آن وقت نداشتم، ‌بنابراین با دوچرخه لنگان به سمت خانه رفتم.

در سال نو چینی ۲۰۰۹، به یک مجتمع مسکونی رفتم. وقتی به در ورودی رسیدم، متوجه شدم که همه ساختمان‌ها، درهای الکتریکی دارند. چگونه می‌توانستم داخل شوم؟ همین که به سمت ساختمانی حرکت کردم، در الکتریکی باز شد و دختری دم در گفت: "عجله کن!" در دلم از استاد تشکر کردم و به‌سرعت داخل شدم.

وقتی داخل شدم، پدر و مادر آن دختر را دیدم که با جعبه‌های کادو، به سمت در حرکت می‌کردند. دختر منتظر پدر و مادرش بود تا بیرون بروند. از پله‌ها بالا رفتم و مردی در طبقه سوم گفت: "سال نو مبارک!" من هم سال نو را به او تبریک گفتم و می‌دانستم که استاد درحال تشویق من هستند. مطالب را در تمام طبقات گذاشتم.

زمانی دیگر که داشتم بروشورها را به دستگیره‌های در آویزان می‌کردم، ناگهان در باز شد و خانمی بیرون آمد. با عصبانیت به من نگاه کرد و سپس چشمش به بسته‌هایی افتاد که پشت درهای دیگر گذاشته بودم. پایین رفتم و با عجله از خیابان عبور کردم و وارد ورودی دیگری شدم تا به توزیع مطالب ادامه دهم. سپس ماشین پلیسی را دیدم که مأموری داخل آن درحال صحبت با تلفن بود.

پس از اینکه تمام مطالب را توزیع کردم و بیرون آمدم، آن مأمور پلیس هنوز آنجا بود و تلفن در دستش بود. به سمت ماشین حرکت کردم که درجهت مسیر محل کارم بود. وقتی از کنارش رد شدم، ناگهان مأمور پلیس ماشین را روشن کرد. درحالی‌که به مسیر خود ادامه می‌دادم، قلبم تند‌تند می‌زد؛ زیرا ماشین به‌آهستگی مرا تعقیب می‌کرد.

در‌حالی‌که راه می‌رفتم، مرتب عبارات افکار درست را تکرار می‌کردم. به تقاطع که رسیدم، ایستادم و به عقب نگاه کردم. مأمور پلیس تلفن را کنار گذاشت و از آنجا دور شد.

تمرین‌کننده‌ای که دافا را به من معرفی کرد، در ماه سپتامبر سال ۲۰۰۸ بازداشت و به مدت یک‌ ماه زندانی شد. پس از اینکه آزاد شد، تمایل نداشت مطالب را برای توزیع در اختیار من قرار دهد. احساس گم شدن و تنهایی می‌کردم. ازآنجاکه تمرین‌کننده دیگری را نمی‌شناختم که مطالب را دراختیار من قرار دهد، با گوشی همراه خود شروع به فرستادن پیام‌های روشنگری حقیقت کردم. در پایان سال ۲۰۰۸، به خانه‌ی او رفتم تا مقداری مطالب روشنگری بگیرم. او گفت: "تو به گروه بعدی تمرین‌کنندگان تعلق داری و با ما فرق داری. من دارم از اینجا نقل‌مکان می‌کنم. از حالا به بعد می‌توانی مطالب را از فلان شخص دریافت کنی."

آن‌ روز تمام مسیر خانه را گریه کردم. بسیار افسرده بودم و چند روز بعد را بدون مطالعه فا یا انجام تمرین‌ها سپری کردم و اشک ریختم. احساس می‌کردم که استاد دیگر مرا به‌عنوان مرید خود نمی‌خواهند. در روز یازدهم دیگر نتوانستم این وضعیت را تحمل کنم. کتاب را برداشتم و به‌طور تصادفی صفحه‌ای را باز کردم. این جمله را خواندم: "اما در گذشته تمرین‌ چی‌گونگ‌ را انجام‌ نداده‌اند و هیچ‌ انرژی‌‌ای قبلاً‌ نداشتند." (سخنرانی دوم در جوآن فالون) دوباره برای مدتی گریه کردم و فکر کردم: "تا زمانی که استاد به من اجازه دهند که تزکیه کنم، مهم نیست من در گروه بعدی باشم."

استاد بیان کردند:

"نگران این نباشد که یک مرید دافای دوره اصلاح فا هستید یا یک مرید آینده. اکنون که مسیر تزکیه را درپیش‌گرفته‌‌اید، موجودی هستید که تعداد بی‌شماری از موجودات دیگر به شما رشک می‌برند. بنابراین فقط مسیر خود را به‌خوبی بپیمایید. هرآنچه که یک موجود در این کیهان انجام می‌دهد، بازخورد آن را دریافت خواهد کرد. انجام کارهای خوب پیامدهایی دربر خواهد داشت و انجام کارهای بد نیز پیامدهایی دارد. البته تزکیه نیز نتایجی را دربر دارد– آن پاداش خوب دستیابی به ثمره تزکیه است که برای اعتباربخشی به ثمره تزکیه خودتان است. این یک حقیقت مطلق در کیهان است. خیلی زیاد به آن فکر نکنید و نگران وضعیت‌ خودتان نباشید. اگر بتوانید آنچه را که باید انجام دهید، انجام دهید و بتوانید تزکیه کنید، پس به‌پیش بروید و تزکیه کنید." ("آموزش فا در کنفرانس فای ۲۰۰۴ غرب آمریکا")

تصمیم گرفتم خودم مطالب روشنگری را تولید کنم. تمرین‌کننده‌ای به من کمک کرد تا یک چاپگر بخرم و بعد فلایرها چاپ کرده و آنها را توزیع کردم.

در ۲۵ آوریل ۲۰۰۹، پلیس به چند مکان تهیه مطالب محلی حمله کرد. یکی از تمرین‌کنند‌گان، که به‌خوبی او را می‌شناختم، به هفت سال زندان محکوم شد. بعداً خانه تمرین‌کننده دیگری که مطالب روشنگری را تولید می‌کرد، از بین رفت؛ در نتیجه، کار تولید مطالب را به من واگذار کرد. از آنجا که باید روزها به کسب و کارم رسیدگی می‌کردم و شوهرم در آن زمان از من حمایت نمی‌کرد، باید پس از اینکه او می‌خوابید، مطالب را تهیه می‌کردم.

رشد شین‌شینگ و غلبه بر رنج و محنت‌های خانوادگی

طی ۲۰ سال گذشته، مشغول تجارت و کسب‌وکار بوده‌ام و دراثر آنها خودخواه، رقابت‌جو و منفعت‌طلب شده بودم، بنابراین در این زمینه با امتحانات زیادی روبرو شده‌ام.

زمانی ‌که ابتدا تزکیه را شروع کرده بودم، هر دو یا سه روز، با موقعیت‌‌هایی روبرو می‌شدم که شین‌شینگم را رشد می‌دادند. یک‌بار که از کنار مغازه‌ای رد می‌شدم، مردی جوان با لگن، آب به بیرون می‌ریخت. وقتی داشتم رد می‌شدم، آب را روی پاهایم ریخت. به‌سرعت چند قدم جلو رفتم، اما او به دنبالم آمد و روی من آب ریخت. به‌روشنی درک کردم که باید تحمل کنم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و قدری شکایت کردم. او گفت که آن محل متعلق به خودش است و می‌تواند هر کاری که بخواهد، انجام دهد. جوابش را ندادم.

بار دیگر یکی از مشتریان کالایی را سفارش داد. وقتی برای تحویل آن مراجعه کرد، کالا هنوز به فروشگاه من تحویل داده نشده بود. او مست به‌نظر می‌رسید و بدون اینکه به توضیحات من گوش کند، با صدای بلند جروبحث می‌کرد. بسیاری از مردم جمع شدند تا ببینند این هیاهو برای چیست. او به من اشاره کرد و گفت: "بیایید دیگر از فروشگاه او خرید نکنیم، نمی‌شود به او اطمینان‌ کرد."

می‌دانستم که این رویداد به‌منزله امتحانی بود تا از ذهنیت رقابت‌جویی رها شوم، بنابراین او را به حال خود گذاشتم. پس از مدتی طولانی، سرانجام فروشگاه را ترک کرد. حدود یک ساعت بعد برای عذرخواهی بازگشت. گفت که مست بوده و از من خواست که آن حرف‌ها را جدی نگیرم و اینکه باز هم از من خرید خواهد کرد.

پس از اینکه تزکیه را شروع کردم، شوهرم شکایت می‌کرد که من همیشه سرم شلوغ است و دیگر به او توجه نمی‌کنم. پس از اینکه درگیر پروژه روشنگری حقیقت از طریق تلفن همراه شدم، هر روز تعداد زیادی از تمرین‌کنندگان نزد من می‌آمدند. شوهرم خیلی ترسیده بود و به من گفت: "دیگر تمرین نکن. نمی‌خواهم سرانجام با تو زندانی شوم." اما بازهم مشغول کارم می‌شدم و به احساسات او توجهی نمی‌کردم.

یک شب که درحال تهیه بروشورهای روشنگری حقیقت بودم، شوهرم وارد اتاق شد و گفت: "اگر به این کار ادامه دهی، دستگاهت را خرد می‌کنم." بعداً، وقتی در خانه نبودم، کمد و تختم را جستجو کرده و مقدار زیادی اسکناس‌های دسته‌‌بندی‌شده را پیدا کرد که روی آنها پیام‌های روشنگری حقیقت نوشته شده بود. این موضوع حتی باعث شد بیشتر بترسد.

تنش و کشمکش بین ما مدام بیشتر می‌شد. یک روز که به خانه آمدم، متوجه شدم که کتاب‌های دافا پاره شده و بر روی کف اتاق و تخت ریخته شده و عکس استاد نیز آسیب دیده بود. خیلی عصبانی شدم و فکر کردم که شوهرم به مخالفت با من برخاسته است. تقریباً هر روز به من ناسزا می‌گفت و تهدید به طلاق می‌کرد.

چند ماه بعد، متوجه شدم که شوهرم با زن دیگری سروسری دارد. گفتم: « عجیب نیست که آن‌همه ناسزا گفتن به من را متوقف کرده است. اما تا آنجا که تأثیر نادرستی بر تزکیه من نداشته باشد، اهمیتی نمی‌دهم که چه کاری انجام می‌دهد.» پس از آن، حتی او هم احساس کرد که کار اشتباهی درحق من انجام داده است و دیگر به آن اندازه مرا اذیت نکرد.

یک روز، پس از اینکه چند تمرین‌کننده به دیدن من آمدند، شوهرم گفت: "تو تبدیل به فردی کلیدی شده‌ای. آیا نمی‌دانی که حزب کمونیست چین مخالف فالون گونگ است؟ دیر یا زود، جای افرادی مثل شما در زندان خواهد بود." کلمات او حقیقتاً مرا از خواب بیدار کرد. در طی این مدت طولانی تصور می‌کردم که اعمالش از سمت خودش می‌آید؛ اما در آن زمان پی‌ بردم که نیروهای شیطانی او را کنترل می‌کنند.

استاد بیان کردند:

"وقتی رنجی وارد می‌شود، اگر شما، یک مرید، بتوانید به‌طور واقعی آرامشی تکان‌نخوردنی را حفظ کنید یا برای رسیدن به شرایط مختلف در سطوح مختلف مصمم باشید، باید این برای شما کافی باشد که امتحان را بگذرانید. اگر آن به‌طور بی‌پایان ادامه پیدا کند و اگر مشکلات دیگری در شین‌شینگ یا رفتارتان وجود نداشته‌ باشد، باید این‌طور باشد که شیطان‌های خبیث درحال استفاده از نقاط ضعف‌ شما ناشی از عدم کنترل‌تان هستند. هر چه باشد، یک تزکیه‌کننده یک انسان عادی نیست. بنابراین چرا جنبه‌ای از شما که سرشت اصلی‌تان است فا را اصلاح نمی‌کند؟" ("شرح دادن فا" در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)

در طی مدت دو سال گذشته، به‌طور مستمر با رنج و محنت‌هایی در خانواده‌ام مواجه شده‌ام. به‌حدی به کار روشنگری حقیقت مشغول بودم که حقایق را به‌طور کامل برای همسرم روشن نمی‌کردم، در نتیجه عوامل شیطانی او را در کنترل خود گرفتند. شروع کردم تا برایش افکار درست بفرستم و در حین فرستادن افکار درست، به او گفتم که ساکت شود. او ساکت شد، گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است.

بعد از آن، اغلب افکار درست می‌فرستادم و گهگاه واقعیت‌ها را برایش روشن می‌کردم. یک‌بار که روی تخت نشسته بودم و کتاب‌های دافا را مطالعه می‌کردم، در را با لگد باز کرد و به من خیره شد و گفت: "نمی‌توانی از تمرین کردن دست بکشی؟" پاسخ دادم: "پس از تمرین فالون گونگ سالم و تندرست شدم. تو بارها به من دشنام داده‌ای، اما هرگز تلافی نکرده‌ام. اگر فالون گونگ را تمرین نکرده بودم، آیا می‌توانستم این‌قدر صبور باشم؟" او گفت: "فقط به من بگو که آیا هنوز قصد داری تمرین کنی." گفتم که قصد دارم تمرین کنم. او پایش را بلند کرد و به آرنجم لگد زد و گفت: "هنوز می‌خواهی تمرین کنی؟ فردا صبح برویم و از هم طلاق بگیریم. دیگر نمی‌توانم یک روز دیگر صبر کنم."

در آن‌ زمان خیلی آزرده شدم و نتوانستم آرام باشم، درنتیجه تمرین پنجم را انجام دادم. پس از نیم ساعت، دیگر آن‌ احساس آشفتگی را نداشتم و درعوض برای همسرم متأسف شدم. او باید رابطه‌ای تقدیری با من داشته باشد که در این دوره زندگی همسر من شده است، با این وجود من با او به‌سردی رفتار کرده و هرگز به او نگفته بودم که دافا واقعاً درباره چیست. شیوه رفتار من با او مطابق استاندارد یک تمرین‌کننده نبود. از آموزش‌های استاد پیروی نکرده بودم تا روابط خانوادگی‌ خود را به‌خوبی متعادل کنم. با او نیک‌خواه نبودم و در روابط خود با او مطابق الزامات دافا رفتار نکرده بودم.

استاد در تعالیم‌شان گفته بودند که چگونه با این مسائل برخورد کنم، اما به‌طور محکم و استوار تزکیه نکرده بودم. احساس گناه می‌کردم از اینکه اشتباهات من تقریباً شوهرم را نابود کرده بودند.

از آن به بعد بیشترین سعی خود را کردم تا از او مواظبت کنم و از هر فرصتی استفاده کردم تا واقعیت‌های دافا را به او بگویم. او به‌تدریج تغییر کرد. وقتی هم‌تمرین‌کنندگان به دیدن من می‌آمدند، دیگر عصبانی نمی‌شد. او حتی در انجام برخی از کارهای روشنگری حقیقت به من کمک می‌کرد. عمیقاً درک کردم که تنها با پیروی از الزامات فا در زمینه داشتن نیک‌خواهی واقعی، می‌توانیم افراد را تغییر دهیم.

تزکیه نیک‌خواهی

من اولین نفر در منطقه‌‌مان بودم که از تلفن همراه برای روشنگری حقیقت استفاده کردم. یک‌بار دو پیام برای یکی از رؤسای امنیت ملی فرستادم تا تمرین‌کنندگان دافا را آزاد کرده و آزار و شکنجه را متوقف کند و از این طریق دچار عقوبت اعمال شرورانه خود نشود. پاسخ او پر از لعن و نفرین و حاوی کلمات افترا‌آمیز درباره استاد بود. دو یا سه پیام دیگر برای او فرستادم و جزای احتمالی اعمالش را به او یادآوری کردم؛ اما پاسخ او هر بار با دشنام همراه بود.

آنقدر ناراحت شدم که تلفن همراه خود را خاموش و فرستادن پیام‌ها را متوقف کردم. در ابتدا هنگام فرستادن پیام‌ها، وضعیت ذهنی من این‌گونه بود. مهربانی و نیک‌خواهی نداشتم و تحت تأثیر وابستگی‌های مردم عادی قرار می‌گرفتم. وقتی مردم کلمات خوشایند می‌گفتند، خوشحال می‌شدم و وقتی کلمات ناپسند می‌گفتند، تلافی می‌کردم.

طی شش سال روشنگری حقیقت از طریق تلفن همراه، بسیاری از وابستگی‌ها را رها کرده‌ام. آشکارترین آنها وابستگی به رقابت‌جویی بود. وقتی با مردم تماس می‌گرفتم تا کمک کنم از ح.ک.چ و تشکیلات وابسته به آن خارج شوند، تحت تأثیر رفتار آنها قرار نمی‌گرفتم و از ته قلبم می‌خواستم که آنها را نجات دهم. وقتی آنها بی‌حوصله و بد‌اخلاق شده یا به من ناسزا می‌گفتند تحت تأثیر قرار نمی‌گرفتم.

برخی از افراد پس از برداشتن گوشی می‌گفتند: "چرا مرتب مزاحم من می‌شوی؟" به آنها می‌گفتم: "اگر مدام در این باره با شما تماس‌ می‌گیرم، به این معنی است که رابطه‌ای تقدیری با شما دارم. ما هرگز همدیگر را ندیده‌ایم، بنابراین، از تماس با شما به هزینه خودم، چه نفعی می‌برم؟ فقط امیدوارم وقتی بلای ناگهانی نازل می‌شود، شما در امان باشید." بعد از آن ادامه می‌دادم تا حقیقت را بیشتر روشن کنم.

درحقیقت، پروژه روشنگری حقیقت از طریق تلفن‌ همراه، در اواخر سال ۲۰۰۸ در منطقه ما خیلی رایج شد. تعداد زیادی گوشی همراه خریدیم. من مسئول خرید سیم‌کارت، ویرایش پیام و آموزش به هم‌تمرین‌کنندگان بودم که چطور از تلفن همراه خود استفاده کنند.

سخت‌ترین قسمت، آموزش کار با تلفن به سایر تمرین‌کنندگان بود. بیشتر تمرین‌کنندگان محلی مسن بودند. پس از اینکه بار اول نحوه استفاده از تلفن را یاد می‌گرفتند، روز بعد فراموش می‌کردند چگونه از آن استفاده کنند. تمرین‌کنندگانی بودند که پس از بارها آموزش، نمی‌توانستند طرز کار با تلفن را یاد بگیرند. اغلب شاکی بودم از اینکه آنها زیاد مراجعه کرده و وقتم را تلف می‌کنند و اینکه می‌توانستم از آن زمان برای مطالعه فا استفاده کنم. گاهی اوقات با آنها بسیار سرد برخورد می‌کردم.

یک هم‌تمرین‌کننده که بیش از ۵۰ سال داشت خجالت‌زده شد، زیرا پس از بارها سعی و کوشش نتوانسته بود استفاده از تلفن را یاد بگیرد. یک‌بار گفت: "فکر می‌کنی من نباید این کار را انجام دهم؟ چرا این‌قدر نادانم؟ خجالت می‌کشم دوباره از شما کمک بگیرم." او به گریه افتاد. تحت تأثیر قرار گرفتم و متوجه شدم که با هم‌تمرین‌کنندگانم صبر و بردباری نداشتم. آنها واقعاً می‌خواستند یاد بگیرند و آرزو داشتند حقایق را روشن کنند. با این درک، وضعیت تزکیه‌ام برای مدتی بهبود یافت و در برابر هم‌تمرین‌کنندگان آرام و صبور شدم. اما پس از مدتی به رفتار سابق خود بازگشتم.

چند روز قبل، همین‌که هم‌تمرین‌کننده‌ای وارد مغازه‌ام شد، به او گفتم: "چرا این‌قدر زیاد اینجا می‌آیی؟" او گفت: "فکر کردم از من استقبال می‌کنی تا با هم تبادل تجربه کنیم." به او گفتم: "اینجا مکانی برای تبادل تجربه نیست. من اینجا باید کارم را انجام دهم و وقتی فرصت پیش می‌آید، باید فا را مطالعه کنم. از دیدن تو خسته‌ شده‌ام."

آن تمرین‌کننده گفت: "باید به درون نگاه کنی." سپس مغازه‌ام را ترک کرد. آن ‌روز پس از پایان کار این موضوع را با تمرین‌کننده دیگری درمیان گذاشتم. آن تمرین‌کننده گفت: "واقعاً باید به درون نگاه کنی. آیا دراین‌باره فکر کرده‌ای که چرا سال‌ها است این وضعیت را داری؟ هر چند وقت یک‌بار در همان وضعیت گیر می‌کنی. سپس افسرده می‌شوی." قبلاً هر وقت تضادهایم را با او مطرح می‌کردم، همیشه از من جانب‌داری می‌کرد. اما این بار از من خواست که به درون نگاه کنم.

پس از اینکه به درون نگاه کردم، فهمیدم مشکلم این بود که با مردم صادق نبودم. فکر می‌کردم که اگر مستقیماً افکارم را بر زبان بیاورم، تضادهایی را ایجاد می‌کند. با نگاه عمیق‌تر به درون، متوجه شدم که این وابستگی، ترس از رنجاندن دیگران است. این رنجش با گذر زمان بیشتر می‌شد.

با این درک، متوجه شدم که رنجش بعد از تولد در من شکل گرفته است و این خود حقیقی من نیست. مصمم شدم آن ‌را از بین ببرم. به‌محض اینکه مصمم شدم، محیط تزکیه‌ام به‌کلی تغییر کرد. تمرین‌کنندگان برای دریافت کمک پیش من می‌آمدند و پس از آموزش فوراً می‌رفتند.

هنوز در تزکیه‌ام کاستی‌هایی دارم. در زمان محدود باقی‌مانده، به سخت‌کوشی در تزکیه‌ام ادامه خواهم داد تا سه کار را به‌خوبی انجام داده و به عهد و پیمان‌های ماقبل ‌تاریخی خود عمل کنم.