(Minghui.org)
پذیرش محنتها با خوشقلبی و رضایت و گذراندن آزمونها با کمک استاد
در طول سفر تزکیهام محنتهای بیشماری داشتم. همۀ اینها با افکار درست و حفاظت استاد حل و برطرف شدند. وقتی به گذشته نظری میاندازم، میبینم که این اندازه سختی چیزی نبوده. اما این سختیها شینشینگ و ارادهام را محکم و آبدیده کردند. فهمیدم که هر جمله در تعالیم استاد قدرت الهی فای بودا را منتقل میکند. این به شما بستگی دارد که آیا میخواهید به آن باور داشته باشید و آیا میدانید که چگونه از این قدرت استفاده کنید. همچنین این آزمونی برای سنجش ایمان شما به فا است.
(۱) پی بردن به ماهیت فریب و نیرنگ
نیروهای کهن علائم دروغین بسیاری را بهشکل کارمای بیماری برایم تغییر دادند. با افکار درست، از شر آنهایی که شدت کمتری داشتند خلاص شدم. بهعنوان مثال، بهطورناگهانی پاهایم مصدوم شدند. گاهی اوقات دردهایی در ناحیه معده و سرم داشتم و دچار التهاب گلو میشدم و غیره. تا زمانی که افکار درست داشتم از این ناراحتیهای کوچک بهسرعت رها میشدم. پس از اینکه برای مدت طولانیتری افکار درست فرستادم، موفق شدم از توهمات شدیدتر رهایی یابم.
درسال نو چینی ۲۰۰۶ سستی کردم و در اجتماعات محل کار با دوستانم پوکر بازی کردم. همانطور که نشسته بودم، یک جریان سرد به بدنم حمله کرد. توجهی به آن نکردم. اما زمانی که به خانه رسیدم شروع به سرفه کردم. بهدرونم نگاه کردم و متوجه شدم که نمیبایست پوکر بازی میکردم. نیروهای کهن از این شکاف استفاده کردند. برای از بین بردن آنها افکار درست فرستادم. با این حال مؤثر نشد و سرفهام به مدت یک ماه ادامه پیدا کرد و روز به روز بدتر شد. بههیچوجه نتوانستم حقیقت را برای مردم روشن کنم و هروقت دهانم را برای صحبت باز میکردم به سرفه میافتادم.
احساس کردم از آنجا که این موضوع روی کارم در روشنگری حقیقت اثر میگذاشت نباید ادامه پیدا میکرد. تصمیم گرفتم در ساعت ۶ صبح به مدت طولانیتری افکار درست بفرستم. از استاد کمک خواستم. تصمیم گرفتم که تا متوقف شدن سرفههایم بدون وقفه افکار درست بفرستم. پیش از این هرگاه افکار درست میفرستادم سرفههایم شدت پیدا میکرد. این بار سرفههای پیدرپی را نادیده گرفته و به فرستادن افکار درست در قلبم ادامه دادم. شدت سرفهها بدتر شد. پس از اینکه به مدت ۴۰ دقیقه افکار درست فرستادم، تقریباً از نفس افتادم و تمام بدنم خیس عرق شده بود. هر دقیقه برایم مبارزه و تقلا بود اما سرسختانه ادامه دادم و پنج دقیقه بعد بالاخره شیطان شکست خورد. دیگر به آن شدت سرفه نکردم و میتوانستم بهتر نفس بکشم. پنج دقیقه دیگر ادامه دادم و بهطور کامل بهبود یافتم. پنج دقیقه دیگر افکار درست فرستادم و پس از یک ساعت افکار درست کاملا ً خوب شدم. روز بعد سر کار رفتم و همه از این بهبودی سریع من شگفتزده شده بودند.
یکبار شیطان علائم سکته مغزی را به من نشان داد. نیمۀ چپ بدنم بیحس و سمت چپ گردنم سفت شد، چهار دست و پایم سست شده بودند، اما هنوز هم حرکت میکردند. شروع به فرستادن افکار درست کردم و هوای سردی از کف دستها و پاهایم تخلیه شد. این تخلیه سرما بعد از یک ساعت و نیم متوقف شد و بهطور کامل بهبود یافتم. این علائم یک بار دیگر ظاهر شدند، اما اینبار شدیدتر بود. بهمدت دو ساعت افکار درست فرستادم تا بهتر شدم. درنتیجه، هرچه زمان بیشتری صرف فرستادن افکار درست شود، مؤثرتر خواهد بود.
ماه آوریل امسال، پس از فرستادن افکار درست در یک نیمه شب، احساس ناخوشی کردم. ابتدا در ناحیه معدهام درد داشتم، سپس درد به تمام بدنم گسترش پیدا کرد. دستها و پاهایم توان نداشتند. میخواستم افکار درست بفرستم، اما نمیتوانستم بنشینم. با تلاش بسیار، دستگاه پخش موسیقیام را برداشتم و به سخنرانیهای استاد گوش دادم. حتی نمیتوانستم دستم را حرکت دهم.
اصلاً نترسیدم. تا نیمه شب به سخنرانیهای استاد گوش دادم. هنگامیکه باید تمرینها را انجام میدادم، نتوانستم بلند شوم و به گوش دادن به فا ادامه دادم. شینشینگم را حفظ کرده و به استاد و دافا ایمان کامل داشتم. به درون نگاه کردم تا هرگونه وابستگی را ببینم. حتی اگر کاستی و نقص هم داشته باشم، درهرحال نظم و ترتیب نیروهای کهن را تأیید نخواهم کرد. همچنان با یک فکر در ذهنم به گوش کردن سخنرانی در دستگاه پخش موسیقی ادامه دادم: "... با وجود استاد و فا در اینجا چه چیزی برای ترس وجود دارد." (" سخنرانی در سیدنی") تا ساعت ۲ بعد از ظهر به سخنرانیها گوش دادم و کمی بهتر شدم. توانستم بلند شوم و پنج مجموعه تمرین را به یکباره انجام دادم و به حالت طبیعی برگشتم. کارمای بیماریام از طریق گوش دادن به فا و با افکار درست زدوده شد.
در زمستان گذشته، روزی صدایی شنیدم که میگفت: "پدرش و مادرش اینگونه درگذشتند." صحنهای به من نشان دادند که تمام بدن شوهرم ورم کرده بود. لبخند زدم و به آن وهم و خیال گفتم: "ابداً سخنان شما را به حساب نمیآورم. استادم برای همه چیز تصمیم میگیرند. ایشان به ما آموزش میدهند."... زیرا مریدان دافا شاگردان من هستند و هیچکس دیگری شایستۀ این نیست که [امور] آنها را اداره کند." ("آموزش فا در دیدار با دانشجویان آسیا و اقیانوسیه")
صبح دو روز بعد، وقتی بیدار شدم، احساس ناخوشی کردم. بدنم سفت شده بود و معدهام ناگهان ورم کرد. به دخترم نشان دادم، او شوکه شده بود. فوراً آرام شد و گفت: "نترس، مادر." خندیدم: "چرا باید از آن بترسم؟" به انجام کارهایی که برنامهریزی کرده بودم، ادامه دادم. بهمنظور روشنگری حقیقت برای مردم، سوار دوچرخهام شدم و خانه را ترک کردم. در پایان روز به خانه برگشتم و حالم خوب بود.
روز بعد، همان علائم ظاهر شدند. بازهم مطابق معمول به مطالعه فا و بیرون رفتن بهمنظور روشن کردن حقایق آزار و شکنجه برای مردم، ادامه دادم. باز هم در پایان روز حالم خوب بود. پس از آن هرگز این علائم ظاهر نشدند.
نیروهای کهن تغییر رویه دادند و به من گفتند: "باعث رنج و عذابت میشویم." خندیدم و به آنها گفتم: "نظم و ترتیبهای شما را انکار میکنم. آنها را بهحساب نمیآورم." آن روز در ساعت ۶ عصر، پس از فرستادن افکار درست آماده شدم تا فلایرها را توزیع کنم. ایستادم، پاهایم درد میکرد، انگار در آنها سوزن فرو میکردند. آموزههای استاد را بهخاطر آوردم که چگونه ایشان نیروهای کهن را منجمد کردند. به آنها گفتم: "در همان محلی که برای من درد ایجاد کردید، احساس درد خواهید کرد. هیچیک از نظم و ترتیبهایتان را نمیپذیرم. از این میترسید که بیرون بروم و بروشورها را توزیع کنم و مردم را نجات دهم. لحظهای نمیتوانید مرا متوقف کنید." بروشورها را برداشتم و خانه را ترک کردم. بهنظر نمیرسید پاهایم صدمه دیده باشند. زمانی که به خانه بازگشتم هردو پایم کاملاً سالم بودند.
طولانیترین زمانی که این توهم کارمای بیماری تغییر شکل یافته توسط نیروهای کهن، طول کشید در ماه اوت سال ۲۰۰۸ بود. یک روز پس اینکه برای کمک به یکی از همتمرینکنندگان افکار درست فرستادم، غده کوچکی در انگشت سومم ظاهر شد. پوست آن شکاف برداشت و چرکش تخلیه شد. پس از آن، کل دستم عفونت کرد و از هر انگشتم چرک میآمد. خارش تحملناپذیری داشت. نیروهای کهن گفتند: "به تو سم تزریق کردهایم." گفتم: "من مرید استاد لی هنگجی هستم، مایل به پذیرش نظم و ترتیبهای دیگر یا تأیید آنها نیستم." ("تشریح فا هنگام جشن فانوس در کنفرانس فای غرب ایالات متحده درسال ۲۰۰۳")
باوجود جستجوی مداوم برای یافتن وابستگیهایی که هنوز در من بود و فرستادن افکار درست، وضعیتم بدتر شد. عفونت به مچ دستم گسترش یافت. برای بیش از دو سال یعنی تا اول اکتبر ۲۰۱۰، دستم قرمز و دردناک بود. پاراگرافی از آموزههای استاد را بهخاطر آوردم که مریدی گفت، حتی اگر سرش قطع شود بدنش هنوز هم آنجا نشسته است. در واقع، من فا را کسب کرده بودم بنابراین چه چیزی وجود داشت که از آن بترسم؟ تصمیم گرفتم که تحت تأثیر آن قرار نگیرم و بگذارم استاد از همه چیز مراقبت کنند. بنابراین زمان فرستادن افکار درست، دیگر به آن فکر نکردم. گویی چیزی اتفاق نیفتاده. صرفاً سه کار را بهخوبی انجام دادم. سپس، معجزهای اتفاق افتاد. در روز سوم، خارش متوقف شد. در روز چهارم بازویم صاف و بدون لک شد و مانند سابق شد. دستم که به مدت دو سال عفونت شدید داشت در عرض چهار روز بهطور کامل خوب شد.
این تجربه به من آموخت زمانی که واقعاً وابستگیهایمان را رها کنیم، استاد به ما کمک خواهند کرد. واژهها قادر به توصیف احساسی که پس از آن داشتم، نیستند.
شیطان چندین بار آزمونهای مرگ و زندگی برایم پیش آورد. این موانع را، با قدرتی که از سوی استاد گرفتم و افکار درست پاک کردم. یک روز در مقابل چشمانم دو عکس بزرگ سیاه و سفید ظاهر شدند. آنها شبیه تصاویر افراد متوفی بودند که به نزدیک شدن مرگم اشاره میکردند. یک اهریمن از روی بدطینتی به من گفت: "تو قبلاً دو مرتبه مردهای." با خودم فکر کردم: "آزمونهای زندگی و مرگ را دو بار پشت سر گذاشتهام و خوب هستم." تنها این فکر که براساس فا نبود باعث مشکلات بیشماری برای من شد. شیطان هشت تصویر بزرگ سیاه و سفید دیگر از من را نیز نشان داد. بهسختی بر دو آزمون دیگر زندگی و مرگ غلبه کردم. از طریق مطالعه فا، متوجه شدم که در راهی که توسط نیروهای کهن نظم و ترتیب داده شده بود قدم گذاشته بودم.
یک روز در حین از بر خواندن فا، با مداخله بزرگ ویژهای مواجه شدم و مجبورشدم خواندن را متوقف کنم. پس از فرستادن افکار درست در شب شروع به مطالعه آموزهها کردم. سردرد وحشتناکی داشتم اما از پذیرش نظم و ترتیب شیطان امتناع کردم. ایمانم را به استاد و دافا تقویت کرده و سخنرانی دیگری را خواندم. از سر دردم کمی کاسته شد و تکههای قرمزی در کتاب دیدم. اشعههای نور بنفش و آبی از چشم آسمانیام ساطع شد و یک هلوی عظیم دیدم. سردردم متوقف شد و صدای پسر بچه کوچکی را شنیدم که میگفت: "او دوباره زنده شد." صدا بلند و واضح بود. شاید شیاطین در بعدهای دیگر قصد داشتند مرا بکشند، اما استاد نقشههایشان را خنثی کردند.
در نیمه شبی، پس از فرستادن افکار درست وقتی به تختخواب رفتم، کوه عظیمی را دیدم. کوه بسیار مرتفع بود و دو حلقه درست مثل لنزهای دوربین را دیدم که مرا هدف گرفته بودند. بهسرعت بلند شدم و افکار درست فرستادم. دود سیاه غلیظی از دو روزنه مانند موجی به سمت من ساطع شد. فریاد زدم: "استاد لطفاً کمک کنید." به یکباره دود پراکنده شد و کل کوه عظیم لایه لایه فرو ریخت و در آب گل آلودی حل شد. در زمان کوتاهی کل کوه کوچکتر شد تا اینکه دیگر چیزی از آن باقی نماند.
شیطان مستقیماً به مبارزه با من روی آورده بود. هنگام فرستادن افکار درست و یا انجام مدیتیشن نشسته، مرا تحت فشار قرار دادند. فوراً بلند شدم و برای از بین بردن آنها افکار درست فرستادم. زمانیکه احساس کردم قدرتم کافی نیست، ازاستاد کمک خواستم. تا زمانیکه شینشینگ یک تزکیهکننده را حفظ میکردم، میتوانستم در یک چشم بهم زدن شیطان را نابود کنم.
یکبار ساعت ۵:۵۰ صبح به سمت تصویر استاد آمدم و برای فرستادن افکار درست آماده شدم. بهمحض اینکه به حالت سکون رسیدم، شیطان بزرگی در سمت چپم ظاهر شد و مرا هل داد. با صدای بلندی گفتم: "فا کیهان را اصلاح میکند، شیطان بهطور کامل حذف میشود. استاد لطفاً مرا نجات دهید." و آن شیطان فوراً ناپدید شد. کف دستم را بهصورت عمود نگه داشتم و اهریمنی غول پیکر با چوبی بزرگ در دستش در سمت راستم ظاهر شد. با چوبش به سرم ضربه زد و من همین کلمات را فریاد زدم. آن اهریمن نیز ناپدید شد.
آرامشم را بدست آوردم و اقدام به فرستادن افکار درست کردم. آن اهریمن چیزی گرد شبیه سرپوش آبپاش را در دستش نگه داشته بود و باعجله به سمت من میآمد. یک بار دیگر برای کمک فریاد زدم و این اهریمن اجباراً عقبنشینی کرد.
صاف نشستم و به فرستادن افکار درست ادامه دادم. ساعتی بعد پاهایم را از حالت لوتوس خارج کردم. نگاهی به تصویر استاد کردم. استاد به من لبخند زدند! با قدردانی گریستم. یک بار دیگر خرسندی و شکوهِ گرمی موجود در نیکخواهی را که استاد به من نشان دادند، تجربه کردم.
استاد مرا از موقعیتهای خطرناکی نجات دادند. یک روز ساعت ۳ صبح بعد از فرستادن افکار درست و خواندن دو سخنرانی به تختخواب رفتم. همانطور که دراز کشیدم، دود سیاهی مرا احاطه کرد. درست هنگامیکه قرار بود افکار درست بفرستم استاد را دیدم که در هوا ظاهر شدند. دست بزرگی را بیرون آوردند و تمام دود را در کف دستشان جمع کردند. دستشان بلافاصله همه دود را جذب کرد و زمین روشن شد. از استاد برای حل این محنت عظیم سپاسگزارم. چه کسی میداند که چه مشکلات بزرگی را ایشان برای من تحمل کردهاند.
استاد بیان کردند:
"مهم نیست همانگونه که به اعتباربخشی به فا پرداختهاید با چه چیزی روبرو شدهاید، همهی آنها، به شما میگویم، چیز خوبی هستند-- و در این سالهای آزار و شکنجه، مخصوصاً اینگونه است-- چراکه آن چیزها ظاهر شدهاند دقیقاً بهخاطر اینکه شما تزکیه میکنید. آن آزمونهای سخت و رنجها، بدون توجه به اینکه پی میبرید چقدر بزرگ یا سخت هستند، چیزهای خوبی هستند، زیرا آنها فقط بهخاطر تزکیهی شما رخ میدهند. یک شخص وقتی از میان آزمونهای سخت میگذرد میتواند کارما را از بین ببرد و وابستگیهای بشری را دور بریزد، و از طریق آزمونهای سخت میتواند رشد کند." (" آموزش فا در کنفرانس نیویورک ۲۰۰۸")
مدیون مرحمت بیکران استاد هستم
استاد در همۀ این سالها با نیکخواهی مرا حفاظت و راهنمایی کردهاند. شبی در ساعت ۱۲:۳۰ فرستادن افکار درست را به پایان رساندم و درست هنگامیکه قصد داشتم دراز بکشم و مدتی استراحت کنم، یک واژۀ بزرگ "مطالعه" در چشم آسمانیام ظاهر شد. بلافاصله بلند شدم و به مطالعه فا پرداختم.
روز بعد در همان زمان دو واژۀ بزرگ "دافا" در چشم آسمانیام ظاهر شدند. استاد به من یادآوری کردند که تنبلی نکنم و به مطالعه فا بپردازم. استاد همیشه با هدایت و حفاظت کردن من، در کنارم هستند.
یکبار، با آزمونهایی یکی پس از دیگری مواجه شدم و تحت فشار بودم. آن شب وقتی افکار درست فرستادم، درخت غول پیکری در یکی دیگر از بعدها به من نشان داده شد. زاغ بزرگی بر روی درخت بود و میدانستم این نشانهای بود که به من میگفت محنتهایی که داشتم چیز خوبی بوده. آنها فرصتهایی برای رشد و ارتقای من بودند.
همچنین معجزات بسیاری برای بدنم اتفاق افتاد. بهعنوان مثال گاهی بدنم به ارتفاع چند طبقه بالا میرفت و یا به اندازه یک دانه کنجد کوچک میشد. وقتی تمرینات را انجام میدادم، مجموعهای از پرتو نورهای رنگارنگ از قفسه سینهام ساطع میشد. یکبار، دو شکوفه آلو با نور نقرهای درخشان روی پاهایم ظاهر شد. گاهی اوقات شاهد پرواز خدایان بودم و یا فالونی را میدیدم که در حال خواندن فا بود. واژگان کتاب بزرگ و روشن میشدند. دفعات دیگر، کتاب تبدیل به یک تکه یشم سبز روشن شد و هر واژه در داخل یشم تعبیه شده بود. روزی وقتی که تمرین دوم را انجام میدادم، بدنم را دیدم که داخل یک بودیساتوای غول پیکر بود.
صبح روز سیام ماه اوت سال جاری، در حال فرستادن افکار درست بودم که طنین صدای استاد را در هوا شنیدم: "باید به حداکثرسرعت نهایی برسید" در واقع، اگرعجله نکنید و اکنون در روش من کوشا نباشید، فرصتی در آینده نخواهید داشت. این فرصت نادر و با ارزش در یک لحظه از بین خواهد رفت!
طی ۱۸ سال تزکیهام، یک عقیده و تصور بشری را تغییر دادم. پیش از این به تزکیهام بهعنوان بخشی از زندگیام نگاه میکردم. اولویت من زندگی روزانهام بود. در حال حاضر فعالیتهای روزانه را بهعنوان بخش کوچکی از زندگیام انجام میدهم. اگر سر کار میروم، غذا میخورم و میخوابم، صرفاً برای ارضای نیازهای فردی عادی است که یک زندگی عادی را پیش ببرم. اینها محیط تزکیه را برای من فراهم میکنند. هدف واقعی من در جهان بشری کمک به استاد در اصلاح فا و نجات مردم است. باید خودم را بهطور کامل وقف انجام سه کاری که استاد از ما خواستهاند کنم. من باید روی این موضوع تمرکز کنم درحالیکه مسائل دیگر تنها مکملی برای آن هستند.
"تزکیه به تلاش خود فرد بستگی دارد، درحالیکه گونگ به استاد فرد مربوط است." (سخنرانی اول جوآن فالون) ما در خم بزرگ رنگرزی مردم عادی زندگی میکنیم و همیشه باید به خودمان یادآوری کنیم که تزکیهکننده هستیم. بهدنبال شهرت، منافع مادی یا احساسات نیستیم. جذب حقیقت-نیکخواهی-بردباری میشویم و به رنج بهعنوان یک چیز خوب نگاه میکنیم. بهعنوان یک تزکیهکننده، این وضعیتی است که باید داشته باشیم.
پس از ۱۸ سال تزکیه، عمیقترین چیزی که احساس میکنم این است که: رحمت استاد بینهایت است و قابل جبران نیست. به عنوان یک مرید تمام کاری که در مقابل میتوانم انجام دهم، کوشاتر بودن در تزکیه است.
به استاد ادای احترام میکنم و از همتمرینکنندگان سپاسگزارم!