(Minghui.org) در سال ۱۹۹۷ فا را کسب کردم. از آن زمان به بعد، خودم را مطابق با استانداردهای یک تمرینکننده واقعی اداره کردهام. بیماریهای مختلفی را که قبلاً دچار آنها بودم، از جمله بیمار قلبی، تصلب شرایین، التهاب معده و بیماریهای زنان، همگی ناپدید شدند.
در روستای ما بسیاری از افراد قبل از سال ۱۹۹۹ فالون گونگ را تمرین میکردند، اما بعد از شروع آزار و شکنجه بسیاری از آنها تمرین را متوقف کردند. برای آنها متأثر شدم. وقتی مردم از من میپرسیدند که آیا هنوز تمرین میکنم، بهطور محکم و استوار پاسخ میدادم: «بله. حتی اگر هیچکس در روستای ما فالون گونگ را تمرین نکند، هنوز به تمرین آن ادامه خواهم داد!» برای سالها، درواقع تنها فردی در منطقهمان بودم که تمرین میکردم.
در طی شانزدهمین کنگره ملی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، برای نصب نوشتههای روشنگری حقیقت در مکانهای عمومی به خارج از شهر رفتم. در پایان از سوی پلیس بازداشت و به سه سال زندان محکوم شدم.
پس از آزادی از زندان، بیشتر مصمم بودم که سهکار را بهخوبی انجام دهم. متوجه شدم که باید ابتدا وابستگیهایم به ترس و حفظ آبرو را رها کنم. در آغاز، باید خودم را مجبور به صحبت با افراد درباره فالون گونگ میکردم، اما بعداً انجام این کار برایم بهتدریج بسیار آسانتر شد.
حتی قادر بودم برای افراد از زوایای مختلف حقایق را روشن کنم. درنتیجه موفق شدم به بسیاری از اهالی روستایمان درخروج از ح.ک.چ کمک کنم. بااینحال، هنوز برخی از افراد کلمات ناپسندی به من میگویند. برخی از آنها رفتار طعنهآمیزی دارند. یک نفر به من گفت: «ح.ک.چ به من پول پرداخت میکند، آیا فالون گونگ این کار را انجام میدهد؟ اگر قادر به انجام این کار هستید، به حرفهای شما گوش میدهم و عضویت در ح.ک.چ را رها میکنم.» هر زمان با افرادی ملاقات میکردم که به روستایمان میآمدند، همیشه برای آنها حقایق را روشن میکردم. شوهرم نگران من بود و میگفت: «تو قبلاً یکبار بازداشت شدهای. اگر دوباره به دست آنها بیفتی، محکومیت حتی سنگینتری در انتظارت خواهد بود.» هراسی از وقوع این احتمال نداشتم.
یکبار سعی کردم برای دبیر حزب روستا حقیقت را روشن کنم. او به مدت بیش از ۳۰ سال در این موقعیت قرار داشت و عمیقاً به ح.ک.چ وفادار بود. میدانست که فالون گونگ به افراد میآموزد از "حقیقت- نیکخواهی- بردباری" پیروی کنند. او و همسرش اغلب با بیان این کلمات مرا ستایش میکردند: «از زمانی که تمرین فالون گونگ را شروع کردهای، شاهد تغییرات بسیار بسیار مثبتی در تو هستیم.» اما بهمحض اینکه از او میخواستم که ح.ک.چ را رها کند، از انجام آن خودداری میکرد. میگفت: «فالون گونگ بسیار عالی است، اما مخالفت تو با حزب را قبول ندارم.» او نیز به نادرستبودن ح.ک.چ آگاهی داشت اما هنوز مایل به ترک آن نبود.
زمانی که با اعضای خانوادهاش درباره فالون گونگ صحبت میکردم، سعی نمیکرد مرا متوقف کند. یکی از پسران و سه دختر او از حزب خارج شدند. به خانهاش رفتم تا بیشتر با او صحبت کنم. گفتم: «آیا میدانی چرا از تو حمایت کردهام که دبیر حزب روستا باشی؟ زیرا درک میکنی که فالون دافا خوب است و از تمرینکنندگانمان محافظت کردهای.»
چند سال پیش، دبیر حزب روستا به من گفت که مافوقش اغلب با وی تماس میگیرد و درباره وضعیت فالون گونگ در آن روستا سؤال میکند. وی همواره به آنها میگفت که اینجا هیچ تمرینکنندهای وجود ندارد. یکبار یکی از مافوقهایش از او پرسید: «درخصوص آن خانوادهای که با شما ارتباط دارند چطور. آیا هیچکدام از آنها تمرینکننده فالون گونگ نیستند؟" پاسخ داد: «آن خانم! نه، او هیچ کاری انجام نمیدهد. با توجه به سن و سال خود، گاهی اوقات با انجام حرکات کششی دستها و پاهایشان را تمرین میدهد.» با این حال مافوقش میدانست این من بودم که فلایرهای روشنگری حقیقت را به همسایگانمان میدادم و همچنین آگاهی داشت که پوسترها را من نصب میکنم.
باید مطمئن میشدم که دبیر حزب روستا هرگز مرتکب جنایاتی علیه تمرینکنندگان نمیشود و اغلب به او یادآوری میکردم که بهعنوان دبیر حزب روستا مسئول محافظت از روستاییان است. همیشه به من اطمینان میداد اما میگفت: «تو میدانی دافا خوب است، بنابراین در خانه تمرین کن. لطفا به همه جا نرو که درباره آن صحبت کنی.» هرچه بیشتر با خوشرویی با من رفتار میکرد، بیشتر میخواستم او را نجات دهم.
یکبار او را دیدم که در محوطه حیاط ایستاده بود، بنابراین بهسوی او رفتم تا درباره ترک حزب با او صحبت کنم. بااینحال، پاسخش این بود: «زمانی که تو اعتقاد به استادت را متوقف کنی، آن وقت من نیز اعتقاد به ح.ک.چ را رها خواهم کرد.» با خودم فکر کردم: «امیدی به او نیست. مطمئناً از سوی آسمان نابود خواهد شد.»
وقتی به خانه آمدم، به درون نگاه کردم و فکر کردم: هرچند حتی بیش از دهها بار حقایق را برایش روشن کردهام، چرا همیشه از ترک ح.ک.چ خودداری میکند؟ آیا به علت برخی شکافهای من نیست؟ بسیاری از وابستگیها را پنهان کرده بودم، مانند شوق و اشتیاق بیش از حد، ذهنیت خودنمایی و اینکه بهطور سطح بالایی درباره خودم فکر میکردم. زمانی که با ذهنی آرام شروع به مطالعه فا کردم، فای استاد جلوی چشمانم ظاهر شد:
نیکخواهی میتواند آسمان و زمین را هماهنگ کند و به بهار رهنمون شود،
افکار درست، مردم این دنیا را نجات میدهد
(«فا کیهان را اصلاح میکند» در هنگ یین ۲)
متوجه شدم که هم بهاندازه کافی نیکخواه نبودم و هم افکارم به اندازه کافی درست نبود. شروع به فرستادن افکار درست کردم تا میدان بعدیام را پاک کنم، یاوران تاریک، اهریمنهای پوسیده، ارواح شیطانی و هر عاملی از نیروهای کهن را که در حال مداخله با نجات مردم است، از بین ببرم. سپس این فکر را در قلبم داشتم: باید او را نجات دهم.
دو روز بعد، با قلبی مهربان و نیکخواه به خانه دبیر حزب برگشتم. با او درباره اهمیت خروج از ح.ک.چ صحبت کردم. امیدوار بودم که او و خانوادهاش قادر به پشتسرگذاشتن آخرین فاجعه باشند. او دائماً میگفت: «خوب، خوب،» و درنهایت گفت که حزب را ترک میکند. از اینکه تصمیم درستی برای آیندهاش گرفته بود، احساس آرامش و شادمانی داشتم.