(Minghui.org) من نوهای هفتساله به اسم هائوهائو دارم. او از وقتی کوچک بود، به فای استاد گوش داده است. در مدرسه دانشآموزی نمونه است. دوستانش و خانواده اغلب میگویند او بچۀ خوب و باشخصیتی است. معلمش از او خیلی تعریف میکند.
راهنمایی یائویائو برای کسب فا
هائوهائو یک همکلاسی به اسم یائویائو دارد. یائویائو وقتی متولد شد، پدربزرگش بیش از ۸۰ سال داشت. پدربزرگش دور از ما زندگی میکرد و دلش برای نوهاش خیلی تنگ میشد، به همین دلیل نام مستعار یائو یائو را روی او گذاشت که در چین به معنی دور است. پدر و مادر یائویائو هر دو از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) خارج شدهاند و کمی درباره من میدانستند.
یک روز نزدیک پایان سال تحصیلی، مادر یائویائو به من زنگ زد و خواهش کرد به او کمک کنم تا در طول تابستان از فرزندش مراقبت کنم. گفتم: «بسیار خوب، به این طریق هائوهائو نیز مصاحب و همراهی دارد.»
یائویائو و مادرش صبح ۷ ژوئیه به منزل ما آمدند. اولین چیزی که مادر یائویائو به من گفت این بود: «یائویائو از ماه مارس مدام سرفه میکند. سرفهاش در شب بدتر میشود. او اغلب تا مرز بالا آوردن سرفه میکند. طی چند ماه قبل، او را به بیمارستان کودکان، همینطور نزد پزشکان طب چینی بردیم. هرگاه کسی جای خوبی را توصیه میکرد که یائویائو را برای درمان آنجا ببریم، درجستجوی شفایش او را به آنجا میبردیم. او حتی دو بار تحت نوع خاصی از طب سوزنی قرار گرفت، اما هیچکدام کمکی نکرد. او هر روز رنج میکشد و هردوی ما را دلشکسته و ناامید میکند. اما نتوانستهایم کاری درباره آن انجام دهیم.»
همانطور که وضعیت پسرش را شرح میداد، اشک بر گونههایش جاری بود. دستمالی به او دادم و ساکی را که با خودش آورده بود گرفتم. آن ساک حاوی تعدادی لباس تمیز بود و ساک دیگری که داخلش یک بطری حرارتی مملو از داروی طب چینی و مقداری داروی سرفه قرار داشت. مادر یائویائو ناامید و درمانده شده بود: «نمیخواهم به شما زحمت دهم و وادارتان کنم کار به این سختی را انجام دهید، اما با دیدن اینکه هائوهائو چقدر خوب تحت مراقبت بوده است، تصمیم گرفتیم از شما بخواهیم از یائویائو مراقبت کنید.» گفتم: «بسیار خوب، تمام تلاشم را میکنم. اگر به چیزی نیاز داشتم با شما تماس میگیرم.»
به یائویائو نگاهی کردم. صورتش زرد و رنگپریده بود. پیشانیاش پر از جوش بود. برجستگیهای قرمزی روی گونههایش دیده میشد. هردوی پاهایش پر از جای زخمهای سیاه و کهنه و همچنین تعدادی برجستگی تازه بود. او سر، صورت و پاهایش را با دو دست میخاراند. خیلی مضطرب بهنظر میرسید. با خودم گفتم: «من مرید دافا هستم. اگر به استاد و فا باور داشته باشم، قطعاً میتوانم بهخوبی از او مراقبت کنم.»
اولین روز وقتی از یائویائو خواستم دارویش را بخورد، اخم کرد و دماغش را گرفت و دو جرعه نوشید. میگفت خوردن آن دارو خیلی سخت است، چون تلخ بود و بوی بدی میداد.
روز دوم، از او نخواستم دارویی بخورد. غروب وقتی مادرش آمد تا او را ببرد، گفتم که او دارویی نخورد و توانست سه وعده غذا بخورد. به او گفتم دیگر برایش دارویی نیاورد. همه داروها عوارض جانبی دارند. مادر یائویائو گفت: «با دیدن پسرم به این صورت، واقعاً نمیتوانستم کاری کنم و فقط میتوانستم به پزشکان و دارو اعتماد کنم. اگر شما اینطور فکر میکنید، پس به حرفتان اعتماد میکنم.»
یائویائو با هائوهائو و بچههای همسایه در راهرو بازی میکرد. او کمی میدوید و سپس مجبور میشد روی کاناپه بنشیند تا نفس بگیرد. وقتی بهتر میشد، مدتی کتابی را میخواند و سپس دوباره بیرون میرفت. دوباره میآمد تا نفسی بگیرد. پنج بار در روز به این صورت میرفت و میآمد. هر بار مجبور بودم لباسهایش را عوض کنم و پس از آن لیوانی آب ولرم به او میدادم.
با گذشت زمان، دیگر زیاد نیاز به نفسگیری نداشت. در روز پنجم، او کاملاً خوب شد. وقتی مادر یائویائو آمد تا او را با خود ببرد، به وی گفتم که چه اتفاقی افتاده است. او گفت: «متشکرم که از او مراقبت کردی. رنگ صورت پسرم حالا مایل به صورتی است. جوشهایش ازبین رفته است. برجستگیهای روی صورت و بدنش ناپدید شده است. اما هنوز در شب سرفه میکند.»
وقتی این را شنیدم، فکر نکردم که چقدر مراقبت از پسرش سخت است. گفتم: «هفته آینده شوهرم به زادگاهش میرود تا از پدرش نگهداری کند. اجازه بده یائویائو به منزل ما بیاید و شب را اینجا بخوابد. میخواهم ببینم چطور سرفه میکند.»
مادر یائویائو با خوشحالی از جایش پرید: «عالی است! خیلی متشکرم. آشنایی با شما برکتی برای ما است. اشک بر گونههایش جاری شد. گفتم: «باید از استاد لی هنگجی، بنیانگذار فالون گونگ، تشکر کنی. استاد هستند که از من میخواهند به فکر دیگران باشم.»
درواقع ما برنامهریزی کردیم یائویائو در۱۴ژوئیه بیاید و پیش ما بماند. آنها نتوانستند منتظر بمانند و در تاریخ سیزدم ژوئیه آمدند. حدود ساعت ۱۰ شب رفتیم که بخوابیم. یائویائو پس از اینکه به رختخواب رفت، شروع به سرفه کرد. گفتم: «هر سه نفرمان میتوانیم تکرار کنیم: "فالون دافا خوب است، حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است"» ما ۱۰ بار آن را تکرار کردیم و سرفه یائویائو متوقف شد. ساعت ۱۱ شب خوابیدیم و من رفتم تا نگاهی به او بیندازم. مو و لباسهایش خیس شده بودند.
درحیرت بودم: «کولر روشن است. چرا او عرق کرده است؟» بدن هائوهائو را لمس کردم و او خوب و خشک بود. متوجه موضوع شدم: «دلیلش این است که یائویائو "فالون دافا خوب است، حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوی است" را تکرار کرد. استاد درحال کمک به او بود تا بدنش پاک شود. بهسرعت لباسهایی برایش پیدا کردم تا لباسهایش را عوض کند و پتویی رویش گذاشتم. یائویائو تمام مدت خوابید تا من تمریناتم را انجام دادم و افکار درست هم فرستادم.
او دو بار پشت سرهم عطسه کرد و آبریزش بینی داشت. گفت: «اشکالی ندارد. من آلرژی دارم.» گفتم: «در منزل من آلرژی نداری. بهخاطر این است که استاد درحال کمک کردن به تو هستند تا بدنت پاک شود.»
شب بعد، ما قبل از خوابیدن ده بار تکرار کردیم: «فالون دافا خوب است، حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است.» یائویائو تا ساعت ۸ صبح خوابید. او عرق نکرد، سرفه نکرد یا آبریزش بینی نداشت. من آرام شدم: «این عالی است. استاد متشکرم.»
یک روز یائویائو به من گفت: «من موقع خوابیدن خونریزی بینی داشتم. معمولاً وقتی در منزل یا در مهدکودک بودم، بینیام خونریزی زیادی داشت. مجبور بودم چیزی در سوراخهای بینیام بچپانم تا خونریزی بند بیاید. این بار تکرار کردم: "فالون دافا خوب است، حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است." وقتی به دفعه پنجم رسیدم، خونریزی متوقف شد. جریان خون به سمت سر و معدهام را احساس کردم. میتوانم ثابت کنم که خونریزی بینی داشتم. یک قطره خون روی بالشم ریخته است. به اتاق رفتم و نگاهی انداختم. واقعاً یک قطره خون روی بالشش بود. سر کوچکش را لمس کردم و گفتم: «یائویائو کیفیت روشنبینی خوبی دارد.»
یک روز هنگامی که نهار میخوردیم، یائویائو با گریه گفت بازویش صدمه دیده و نمیتواند قاشق را نگه دارد. عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است» را تکرار کردم و همزمان قسمت صدمه دیده را مالیدم. هائوهائو نیز ظرف غذایش را کنار گذاشت. او در حالت لوتوس کامل نشست و کف دستش را عمود نگه داشت. پس از اینکه گفت: «همه عوامل اهریمنی در میدانهای بعدی یائویائو ازبین میروند" یائویائو گفت درد ازبین رفته است. از او خواستم از استاد تشکر کند. دوید به طرف عکس استاد و دستش را درحالت ههشی قرار داد (کف دو دست جلوی سینه به هم متصل به نشانه احترام) و گفت: «فالون دافا خوب است! حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است! استاد خوب است! متشکرم استاد!» سپس به خوردن غذایش ادامه داد.
وقتی مادر یائویائو آمد تا او را ببرد، به وی گفتم چه اتفاقی افتاد. گفت: «یائویائو ورم مفصل را از من به ارث برده است. هر زمانی که درد داشت، من مجبور بودم داروی طب چینی را بجوشانم و پاهایش را داخل آن بگذارم تا جاهایی که درد میکرد در محلول قرار گیرد. او از شدت درد جیغ میزد. اگر در شب آن اتفاق میافتاد، تا صبح روز بعد عذاب میکشید و سپس میخوابید. او در منزل شما به این راحتی بهبود یافت. واقعاً باورنکردنی است. شما واقعاً میدانید چطور از کودکان مراقبت کنید. یائویائو در منزلتان نیازی به مصرف دارو و آمپول ندارد. سرفهاش قطع شد و خونریزی بینیاش پس از اینکه تنها یک قطره آمد، متوقف شد. ورم مفصلش بعد از اینکه شما آن قسمت بدنش را لمس کردید، درمان شد. در منزل هر وعده غذا خوردنش یک ساعت طول میکشید. حالا آن ۲۰ دقیقه طول میکشد و او بیشتر و بهخوبی میخورد. میدانید چطور غذای خوشمزه درست کنید و میدانید چطور سوپی درست کنید که برای سلامتی خوب باشد. او در عرض فقط دو هفته بهبود یافته است. من به دوستان و همکارانم درباره شما گفتم و آنها همه تحت تأثیر قرار گرفتند.»
گفتم: «تو اکنون میدانی چرا تمرینکنندگان فالون گونگ نیازی ندارند به بیمارستان بروند و به دارو یا تزریق نیز نیازی ندارند. استاد لی هنگجی در پاراگراف اول لونیو این مسئله را خیلی واضح و روشنبیان کردهاند. هائوهائو آن را بلند خواند:
«فای بودا عمیقترین چیز است. از تمام تئوریها در جهان، شگفتانگیزترین و خارقالعادهترین علم است. برای کاوش و پژوهش در این زمینه، مردم باید بهطور اساسی روش فکر کردن خود را عوض کنند. اگر نتوانند، حقیقت دنیا تا ابد یک راز برای بشریت باقی خواهد ماند و مردم عادی در قفسی که از جهلشان ساخته شده، برای همیشه آهسته و ناتوان حرکت خواهند کرد.» (جوآن فالون)
مادر یائویائو گفت: «وای! هائوهائو عالی است!» ادامه دادم: «فای بودا فوقطبیعی است. من واقعاً خانمی مسن هستم. چه قدرتی دارم که از غذای عادی و سوپ استفاده کنم تا بیماری پسرت را به این سرعت شفا دهم؛ بیماریای که نتوانست در بیمارستان درمان شود؟ آن قدرت دافا است.» مادر یائویائو از اعماق وجودش تحت تأثیر قرار گرفته بود: «آن را باور میکنم، آن را باور میکنم، واقعاً آن را باور میکنم.»
همچنین به او گفتم: «در آینده وقتی به دوستان و بستگانت میگویی که من چطور به فرزندت کمک کردم، بهترین روش این است که بگویی: «این خانم فالون دافا را تمرین میکند. فالون دافا آن چیزی نیست که رسانهها به تصویر میکشند. او فردی این چنین مهربان است، اما پلیس به خانهاش رفت تا او را تحت اذیت و آزار قرار دهد و مجبورش کرد تعهدنامهای بنویسد مبنی بر اینکه دیگر فالون گونگ را تمرین نمیکند. فالون دافا خوب است و افراد بد و شرور به این تمرین افترا زدهاند.» اگر دافا را پخش کنی، تقوا جمع میکنی و هر کسی حقیقت فالون دافا را درک کند، چیزهای خوبی برایش اتفاق میافتد. مادر یائویائو لبخند میزد و سرش را به علامت تأیید تکان میداد.
همچنین گفتم: «یائویائو مشکلات بسیار زیادی دارد، او را راهنمایی کردهام که جوآن فالون را مطالعه کند. آیا موافقید تمرینات فالون دافا را به او آموزش دهم؟» گفت: «موافقم، موافقم. با ما درست مثل اعضای خانوادهتان رفتار کنید.»
تمرینکنندگان کوچک را به مطالعه فا و انجام تمرینات راهنمایی کنید
تمام وعدههای غذایی کودکان را آماده میکردم تا آنها بتوانند بر انجام تکالیف مدرسهشان تمرکز کنند. زمانی را برایشان مشخص میکردم که جوآن فالون را مطالعه کنند. این دو تمرینکننده کوچک خیلی جدی مطالعه میکردند. هرگاه کسی در خواندن فا اشتباهی میکرد، به آن اشاره و آن را تصحیح میکردم. آنها میتوانستند فای استاد را درک کنند. بحث یا دعوا نمیکردند. آنها به ذهنیت خودنمایی و وابستگی به حسادت همدیگر اشاره میکردند.
آنان کیفیت روشنبینی خوبی دارند. هنگامی که درباره راهبی در جزیره لانتائو میخواندند که از آینهای استفاده کرد تا نور خورشید را بر مجسمه بودا بتاباند، خندیدند و گفتند آن تبرک قلابی بود. زمانی که درباره موضوع خوردن گوشت میخواندند، هائوهائو گفت: «یائویائو بیشتر از هر چیزی دوست دارد گوشت بخورد و از خوردن سبزیجات امتناع میکند.» یائویائو گفت: «من کمکم تغییر میکنم. در آینده کمتر گوشت خواهم خورد.»
هنگام خواندن درباره معالجه بیماری در بیمارستانها و استفاده از چیگونگ، از تفاوت بین آنها پرسیدم. یائویائو گفت: «وقتی شخص به هیچگونه بیماریای مبتلا نیست، بهترین چیز این است که دنبال فای درستی باشد تا اگر هر زمان بیماریای داشت خیلی دیر نشده باشد و بتواند آن را از دیدگاه فا درنظر بگیرد» خیلی شوکه شدم. این کودک کیفیت روشنبینی بسیار خوبی داشت. پرسیدم چه کسی این را به تو گفت. جواب داد: «خودم دربارهاش فکر کردم.»
یائویائو پس از مطالعه فا گفت: «من واقعاً این کتاب را دوست دارم. اجازه میدهید آن را به منزل ببرم و بخوانم؟» گفتم: «البته! من با احترام نسخهای از این کتاب را میگیرم و از مادرت میخواهم آن را به منزل ببرد.» لبخندی خالص و صمیمانه بر صورت کوچک و معصوم یائویائو نقش بست.
یائویائو تمرینات، مخصوصاً تمرین چهارم و پنجم را خیلی سریع یاد گرفت. او فقط دو بار حرکات دست در تمرین پنجم را انجام داد و پس از آن قادر بود آنها را بهدرستی انجام دهد. به آنها دیویدی تمرین استاد را نشان دادم و از آنها خواستم همراه با آن حرکات را دنبال کنند. حرکاتشان را تصحیح کردم. هائوهائو گفت که میخواهد با چشمهای بسته تمرین کند و به دستورالعملهای استاد گوش دهد. موسیقی تمرین ایستاده ۳۰ دقیقهای را برایشان گذاشتم.
یائویائو در تمرین دوم گفت خیلی خسته است. او از درد ناله میکرد اما بااین وجود توانست تمرین را تمام کند. پس از پایان تمرینات ایستاده، گفت که میخواهد برود و بخوابد. او تلوتلوخوران به اتاق خواب رفت و بهمدت دو ساعت خوابید. روز بعد پس از اینکه تمرین پنجم را انجام داد، گفت که میخواهد به فای استاد گوش دهد. پس از خاتمه سیدی پاهایش را ازحالت لوتوس باز کرد و از جایش بلند شد. همانطور که راه میرفت، گفت: «وقتی در حالت لوتوس نشستم، پاهایم درد گرفتند و همزمان کرخت و بیحس شدند. حالا خیلی احساس سبکی میکنم، خیلی سبک.» از آن پس، او هر روز فا را مطالعه و تمرینات را انجام داد.
ازبین بردن وابستگی به خشم، خودخواهی و راحتطلبی
مادر یائویائو و من توافق کردیم که بگذاریم یائویائو با دنبال کردن ویدئوی تمرین استاد، روزهای شنبه و یکشنبه تمرینات را در منزل انجام دهد. وقتی پدر یائویائو روز جمعه برای بردن او آمد، دیویدی را در ساکش گذاشتم. دامادم گفت: «آن را بردار. آیا میدانی او کجا کار میکند؟ او را وارد این جریان نکن.» گفتم: «اهمیتی ندارد او کجا کار کند، این برای پسرش خوب است. این دیویدی خیلی ارزشمند است.»
وقتی دیویدی را داخل ساک گذاشتم، رفتم تا دوشی بگیرم. وقتی از حمام آمدم، پدر یائویائو پیشتر با پسرش رفته بود. او دیویدی را در اتاقم روی میز گذاشته بود.
ابتدا خیلی عصبانی شدم. ناگهان فکری به ذهنم آمد: «من اینقدر سخت زحمت کشیدم تا از فرزندت مراقبت کنم و تو قدردان آن نیستی.» از پدر یائویائو رنجیدم که از من قدردانی نکرد و دیویدی را با خودش نبرد. از دامادم رنجیدم که مانع از این میشد مردم را نجات دهم: «من مراقب همه مسائل خانوادهات هستم و تو درباره هیچ چیزی نگرانی نداری. حالا سعی میکنی سد راهم شوی.»
هرچه بیشتر دربارهاش فکر کردم، عصبانیتر شدم. همچنین فکر کردم: «تصمیم ندارم از فرزندت مراقبت کنم، بگذار ببینیم تو چطور ادارهاش میکنی.» همچنان به این موضوع فکر میکردم که اگر مجبور نبودم به آنها در مراقبت از فرزندانشان کمک کنم چقدر راحت و آزاد میبودم.
وقتی درباره کسب راحتطلبی فکر کردم، متوجه شدم که چیز اشتباهی در این رابطه وجود دارد. بهعنوان یک تمرینکننده، نباید اینگونه میبودم. باید درباره این موضوع، بهدقت فکر میکردم! معمولاً دامادم مرا از انجام سه کار منع نمیکرد. به من کمک میکرد کامپیوترها را ارتقا دهم، نرمافزار نصب کنم و چاپگرها را نصب و راهاندازی کنم. هرگاه مشکلات یا سؤالات فنی داشتم، به من کمک میکرد تا آنها را حل کنم. او حتی هزینه شبکه ارتباطیام را پرداخت میکرد. چرا من رنجیدم و او را سرزنش کردم؟
درباره پدر یائویائو نیز فکر کردم. پسرش فقط هفت ساله بود و تازه فا را کسب کرده بود. او فردی عادی بود. چطور میتوانستم از او برنجم و وی را سرزنش کنم؟ آن باید فرصتی برای من میبود تا شینشینگم را ارتقا دهم. چه وابستگیهایی را باید رها میکردم؟ با نگاه به درون، متوجه شدم هنوز باید از رنجش، خودخواهی و راحتطلبی رها شوم.
مادر یائویائو برای عذرخواهی نزدم آمد: «متأسفم، لطفاً ناراحت نشوید. لطفاً بهخاطر خانواده من، با یکدیگر بحث و مجادله نکنید.» گفتم: «مسئلهای نیست. تمرینکنندگان توسط استاد محافظت میشوند. دلیلی که دامادم به آن طریق با من رفتار کرد، این بود که دیویدی نباید برای شما فرستاده شود.» او فکر کرد که منطقی است و گفت: «بله! اگر علت این است، دیگر نگران نیستم.» به دامادم نیز چیزی نگفتم، گویا هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
بهخوبی تزکیه کنید و بگذارید موجودات ذیشعور حقایق فالون دافا را درک کنند
نوهام را با خودم میبردم تا خانمهای سالمند دیگر را ملاقات کنیم. به بعضی از آنها یادبودهای دافا و دیویدیهای شنیون میدادم. به بعضی از پدر و مادرها مقداری مطالب روشنگری حقیقت میدادم. برخی از آنها حقیقت فالون دافا را درک کرده و از ح.ک.چ کنارهگیری میکردند.
مادر کودکی یک بار از من پرسید: «چرا هیچ کسی هائوهائو را اذیت نمیکند اما همیشه فرزندم کیکی را اذیت میکنند؟» گفتم: «دلیلش این است که هائوهائو تقوای عظیمی دارد. از همان زمانی که خیلی کوچک بود به او یاد دادم تقوا جمع کند.»
مادر کیکی گفت: «شما چگونه تقوا جمع میکنید؟ تقوا چیست؟» نرمافزار عبور از فایروال اینترنتی را به او دادم و گفتم: «با استفاده از این نرمافزار به اینترنت وصل شو و وبسایت ژنگجیان را باز کن. داستانهای بسیار زیادی درباره جمع کردن تقوا وجود دارد و میتوانی آنها را برایش بخوانی. بچهها خیلی پاک هستند. خواهی دید که او خیلی سریع تغییر میکند.»
تعدادی از بچههای همسایه از من پرسیدند: «چرا ما هرگز نشنیدهایم هائوهائو به بیمارستان برود؟» به آنها گفتم: «چون او اغلب اوقات تکرار میکند: "فالون دافا خوب است، حقیقت- نیکخمواهی- بردباری خوب است!"»
مادربزرگ ونون به عنوان پرستار بچه در خانوادهای دیگری مشغول به کار شد. پدر ونون اغلب به من زنگ میزد تا به او کمک کنم و بروم ونون را به منزلم بیاورم. وقتی مادر ونون میآمد که او را ببرد، میگفت: «شما آدم خوبی هستید. به هر کسی که به کمک نیاز دارد، کمک میکنید.» به او گفتم دلیلش این است که فالون دافا را تمرین میکنم. حقایق فالون دافا را به وی گفتم و او از ح.ک.چ خارج شد. سخنرانیهای استاد را نیز با احترام برایش آوردم تا گوش دهد.
دخترم نیز در روشنگری حقیقت با من همراهی میکرد. یک بار دخترم با مادران چند کودک گفتگو میکرد. یکی از مادرها گفت: «مادرت خیلی دلچسب و درستکار است.» یکی دیگر گفت: «آیا مادرت معلم است؟ او قطعاً تحصیلات بالایی دارد.» سومی گفت: «مادرت واقعاً میداند چگونه از کودکان مراقبت کند. اگر کودکی تب بالایی داشته باشد، نیازی نیست کودک را به بیمارستان بفرستد، چون آنها خیلی سریع بهبود پیدا میکنند.»
مادر دیگری نیز گفت: «به منزلتان رفتم تا فرزندم را بردارم و مادرتان منزل را تمیز و مرتب نگه داشته بود. سوپش خوشمزه بود. یک بار آن را خوردم و هرگز فراموشش نمیکنم.» دیگری ادامه داد: «داشتن چنین مادری نعمتی است. او به هائوهائو آموزش داده که چطور باشخصیت باشد.»
دخترم گفت: «بله! من خیلی خوشبخت هستم. مادرم فقط تا پایان مدرسه راهنمایی درس خوانده است. او در طول انقلاب فرهنگی دیگر تحصیل نکرد. او در یک شرکت مواد شیمیایی کارگر بود. در گذشته بیماریهای بسیاری داشت، اما درحالحاضر کاملاً سالم و تندرست است. من مجبور نیستم درباره چیزی در خانه نگران باشم و او در مراقبت از کودکم به من کمک میکند. مادرم فالون دافا را تمرین میکند.»
آن خانمها همگی بسیار درشگفت بودند و با همدیگر گفتند: «واقعاً» دخترم گفت: «فالون دافا آن چیزی نیست که رسانهها میگویند. رویداد خودسوزی یک حقه بود. مادرم هیچ موجودی را نمیکشد. او بیشتر از هر کس دیگری برای زندگی ارزش قائل است.» گفتند: «متوجهایم. مادرت مسن است، اما توانمندتر از هر کس دیگری است.»
شکوه و عظمت و تواناییهای تمرینکنندگان دافا از دافا سرچشمه میگیرد. متشکرم استاد!