(Minghui.org) شوهرم و من در سال ۱۹۹۸ تمرین فالون دافا را آغاز کردیم. گرچه متحمل آزار و شکنجه از قبیل بازداشت، کار اجباری و غیره شدیم، اما ایمان ما قویتر شد. آنچه طی این سالها تجربه کردیم، به ما نشان داده است که وقتی افکار ما پاک و درست باشند، قدرت الهی فالون دافا برای ما آشکار میشود.
یک روز شوهرم برای تحویلدادن مطالب روشنگری حقیقت بیرون رفت اما بهشدت با یک موتورسیکلت تصادف کرد. با اینکه از سر او خون میآمد و یکی از آرنجهایش شکسته بود، اجازه داد راننده موتورسیکلت برود. پزشکان طی عمل جراحی یک پلاک فولادی به طول ۱۲ سانتیمتر و نه عدد میله در درون بازوهایش قرار دادند. حدود دو سال بعد، شگفتزده شد از اینکه پلاک فولادی دیگر وجود نداشت. او به بیمارستان رفت و از طریق عکسبرداری با اشعه ایکس ثابت شد که ورقه فولادی واقعاً ناپدید شده بود.
شوهرم دچار نشانههایی از یک بیماری وخیم شد، اما پس از چند روز بستری در بیمارستان، تصمیم گرفت به خانه برگردد. او بهطور محکم و استوار باور داشت که برای بهبودی فقط باید کارما را از بین ببرد. اما من هنوز نگران او بودم.
در بیمارستان تمرینها را با هم انجام دادیم. پس از انجام تمرین دوم، گفت که به نظر او من درحال کوچک شدن هستم و وقتی به او نگاه کردم، متوجه شدم که بسیار بلند بهنظر میآید.
این موضوع به یادم آورد که قبلاً هر وقت با پسرانم درگیری و تضاد داشتم، به هنگام انجام تمرینها کوچک بهنظر میآمدم. باور دارم که استاد میخواستند به من نشان دهند که وقتی افکار بشری بر افکار درست سایه میافکنند، کجا نواقص و کاستی دارم.
همانطور که از رفتارم احساس پشیمانی میکردم، صدایی را شنیدم که میگفت: «بگذار گذشتهها بگذرند، اما از امروز بهخوبی عمل کن.» فهمیدم که باید وابستگیهایم را رها کرده و از این به بعد بهدرستی عمل کنم.
بهطور اتفاقی، یک تمرینکننده چای را روی کتاب جوآن فالون خود ریخت و لکههایی را روی جلد کتاب برجای ماند. او کتاب را برای ما آورد.
شوهرم درحالیکه از اتفاقی که برای کتاب افتاده بود احساس بسیار بدی داشت، آن را داخل کشو، زیر عکس استاد گذاشت. چند روز بعد، متوجه شد که لکهها ناپدید شده بودند.
یکبار پس از اینکه بهخاطر کاری نکرده، مورد سرزنش قرار گرفتم، به درون نگاه کردم و متوجه شدم که باید حرفهای نادرستی گفته باشم. فهمیدم که انتقاد تمرینکننده مزبور بهخاطر من بود تا درک کنم که باید مراقب آنچه میگویم باشم. روز بعد مشاهده کردم که بدنم در بعدی دیگر پاک و شفاف شده بود.
بار دیگر، وقتی از سوی یک تمرینکننده مورد انتقاد قرار گرفتم، صادقانه از او عذرخواهی کردم. پس از مطالعه آموزههای استاد، تمرین کردم و و فوراً به سکون دست یافتم.
باز هم یک بار دیگر وقتی با تمرینکنندگان دچار تضادی شدم، به منظور جستجوی درون به مطالعه آموزههای استاد پرداختم و سپس در بعدی دیگر، فردی را دیدم که میگفت: «دست از رقابتجویی بردار. دست از رقابتجویی بردار.» متوجه شدم که باید دیگران را مجبور نکنم که کارها را به روش من انجام دهند. زمان آن بود که کمتر صحبت کنم و درعوض به دیگران فرصت حرفزدن بدهم.
دیوارهای آپارتمان من طوری ساخته شدند که صدا را به طرف دیگر منتقل میکنند، بنابراین همسایههایم بهراحتی قادر به شنیدن صداهای واحد من بودند. بااینحال یک شب، وقتی که مطالب فالون دافا را برای پخش در روستاهای اطراف چاپ میکردم، دستگاه چاپگر بدون هیچ صدایی تمام مطالب را چاپ کرد. واقعاً شگفتانگیز بود!