(Minghui.org) من و تمرینکننده دیگری به منطقه کوهستانی دورافتادهای رفتیم تا به مردم آنجا بگوییم حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) درحال آزار و شکنجه تمرینکنندگان فالون دافا بوده است و توصیه کنیم که از حزب و سازمانهای وابسته به آن کنارهگیری کنند. این اولین بار بود که چنین مأموریتی را به عهده گرفته بودیم.
برخورد دلگرمکننده
جادۀ این منطقه مارپیچ است و شیبها تند هستند. فقط خانههای کمی در مناطق نسبتاً هموار وجود دارد که در منطقهای وسیع پراکنده هستند. در ابتدا میترسیدیم مستقیماً با مردم صحبت کنیم و قبل از اینکه مطالب فالون دافا را روی پلههای جلوی خانههای مردم بگذاریم، منتظر ماندیم تا هیچکسی آن اطراف نباشد.
مرد جوانی در خانهای صدای ما را شنید و بیرون آمد. پرسید: «اینجا مشغول چه کاری هستید؟» در آن لحظه متوجه شدم که ما آنجا بودیم تا به مردم درباره فالون دافا بگوییم و چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. پاسخ دادم: «ما اینجاییم تا برای شما برکت و امنیت را به ارمغان بیاوریم.» به او جزوه و یادبود فالون گونگ را دادم.
سپس برایش توضیح دادم که چرا باید از حزب شیطانی کمونیست که مسئول آزار و شکنجه تمرینکنندگان فالون دافا است، کنارهگیری کند. او فهمید که ارتباط داشتن با یک سازمان شیطانی برای او و خانوادهاش ضرر به همراه میآورد. او پذیرفت و دو یادبود دیگر فالون گونگ درخواست کرد.
متوجه شدیم که معلم نظم و ترتیب داده بودند تا این مرد جوان ما را تشویق کند. این آسان نبود که به این منطقه کوهستانی برویم و ما باید مستقیماً با مردم صحبت میکردیم.
"انسانهای خوبی مانند شما نادرند"
بعد از دیدار با چند خانواده، به خانهای رفتیم که مرد مسنی جلوی در آمد و پرسید چه کار داریم. ما لیوان آبی تقاضا کردیم و سپس دربارۀ آزار و شکنجه فالون دافا به او گفتیم.
او باور نکرد و فکر کرد که سعی داریم فریبش دهیم. آماده بود تا ما را بیرون بیاندازد. اما ما شکیبایی کردیم و به او جزئیات و مدارک بیشتری ارائه دادیم. او نهایتاً ما را درک کرد و پذیرفت که از حزب کنارهگیری کند.
او نه فقط پذیرفت که از حزب خارج شود، بلکه یک یادبود فالون گونگ هم گرفت و از ما خواست که برای شام بمانیم. میگفت: «من بالای ۸۰ سال دارم و تاکنون کسی مانند شما را ندیدهام که برای کمک به دیگران اینقدر مصمم باشد. چطور میتوانم از شما تشکر کنم؟ پاسخ دادم: «شما باید از استاد ما تشکر کنید.» درحالیکه آنجا را ترک میکردیم، یادبود دیگری تقاضا کرد تا به همسایهاش بدهد.
این چیزی است که مردم منتظرش هستند
از خانه یکی از همسایههای آن مرد مسن، مرد جوانی بیرون آمد و پرسید که چه چیزی میخواهیم؟ وقتی یک لیوان آب درخواست کردم او خیلی عصبانی شد و گفت: «تو الان یک لیوان آب گرفتی و حالا یکی دیگر میخواهی؟ نمیتوانم کمکت کنم. لطفاً همین الان برو.»
متوجه شدم که حرف اشتباهی زدهام و سعی کردم برایش توضیح دهم که ما آمده بودیم تا به مردم کمک کنیم از ح.ک.چ شیطانی کنارهگیری کنند، اما او گوش نمیکرد. در ذهنم گفتم: «معلم، لطفاً به ما کمک کنید. آمدن به چنین منطقهای آسان نیست. نمیخواهم این فرصت نجات مردم را از دست بدهم.»
در این لحظه زنی حدوداً پنجاه ساله ظاهر شد و به پسرش گفت: «برو یک یوآن برایشان بیاور.» ما سریعاً پاسخ دادیم: «لطفاً اشتباه نگیرید. ما درخواست پول نداریم، میخواهیم برایتان برکت و امنیت به ارمغان بیاوریم. میخواهیم از حقیقت آزار و شکنجه فالون دافا آگاه شوید و باور کنید که اگر درخصوص آزار و شکنجه موضع درستی را انتخاب کنید، خوشبخت خواهید شد.»
او کمکم متوجه شد که چرا خروج از ح.ک.چ مهم بود و گفت: «باورش سخت است که دنیا آدمهای خوبی مثل شما دو نفر دارد که پول و وقت خودشان را برای کمک به دیگران صرف میکنند. قبل از رفتن باید برای شام بمایند. چطور میتوانیم با هم در ارتباط باشیم؟»
پاسخ دادم: «قرار ما در آینده، بواسطه رابطۀ تقدیریمان معین شده است. برای دعوت به شام، از شما متشکریم، اما ما باید به کارمان ادامه دهیم تا به دیگران نیز درباره فالون دافا بگوییم.» او تا مسافت زیادی ما را همراهی کرد و از اینکه ترکش میکردیم، ناراحت بود. متوجه شدیم که او برای زمانی بسیار طولانی منتظر پیام ما بوده است.
«برای این سوءتفاهم سرزنشت نمیکنیم»
در روستای دیگری برای گروهی از مردم توضیح دادیم که چرا باید از ح.ک.چ خارج شوند. زنی گفت: «حرفهایتان را باور نمیکنم، از اینجا بروید.» وقتی به اطراف نگاه کردیم، زن دیگری را دیدیم که کنار دیوار نشسته بود و عصایی نیز کنارش بود. به سمتش رفتیم تا با او صحبت کنیم و او بسیار مشتاق بود و همه مطالبی که دربارۀ فالون دافا به او دادیم و یک یادبود فالون گونگ از ما گرفت.
مردم دیدند ما درخواست پول نداریم. بنابراین برای گرفتن دیویدیها، جزوهها، و یادبودهای فالون گونگ جلو آمدند. زنی که به ما مشکوک شده بود هنوز آن اطراف بود. به طرف او رفتم، یک یادبود فالون دافا به او دادم و گفتم: «به خاطر این سوءتفاهم سرزنشتان نمیکنیم.» از گرفتن یادبود خوشحال شد و گفت: «عذرخواهی میکنم، فکر کردم شما کلاهبردارید.»
" شما باید بوداساتواهایِ آسمانی باشید"
هنگامی که در مسیر باریکی خارج از روستا قدم میزدیم، زن مسنی را دیدیم که کنار نهری نشسته بود. به او درباره خروج از ح.ک.چ گفتیم. او خیلی مشتاق بود حرفهایمان را بشنود. وقتی به او یادبود فالون گونگ را دادیم، گفت: «من پول ندارم.» به او گفتیم که یادبودها برای فروش نیست.
او آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بود که میخواست برای تشکر از ما جلوی پایمان زانو بزند. گفتیم: «میتوانی وقتی به خانه برگشتی، فقط از معلممان تشکر کنی.»
او گفت: «شما باید بوداساتواهای آسمانی باشید. من ۹۲ سال دارم و هرگز کسی را مانند شما عاری از خودخواهی ندیدهام. عروسم سه سال است که فلج شده است. او واقعاً به یکی از این این یادبودها نیاز دارد.» قبل از اینکه برویم، به او تعداد بیشتری جزوه و یادبود فالون گونگ دادیم. خوشحال بودیم که خانمی ۹۲ ساله فرصت این را یافته بود تا از حقیقت فالون دافا آگاهی یابد.