این ماجرا توسط تمرینکنندهای در هیلونگجیانگ روایت شده و همتمرینکنندهای آن را به رشته تحریر درآورده است
(Minghui.org) من یک تمرینکننده فالون دافا هستم. چیزهای بسیاری را تجربه کردهام که ممکن است باورنکردنی بهنظر برسند. بهعنوان یک تزکیهکننده براساس اصول تمرین تزکیه، حقیقت- نیکخواهی- بردباری، زندگی میکنم و هر چیزی را که نوشتهام، حقیقتاً اتفاق افتاده است.
زندگیام قبل از تزکیه
هنگامیکه جوان بودم، چشم آسمانیام باز شد و توانستم بوداها، دائوها، دختران آسمانی که گلافشانی میکردند و صحنههای زیبای دیگری را ببینم.
قبل از اینکه تمرین فالون دافا را آغاز کنم، گرفتار بدبختی و فلاکت بودم و حتی سعی کرده بودم با خوردن زهر خودکشی کنم. خودآگاه اصلیام به جهنم رفت، در آنجا موجودی از روحی کوچک پرسید که چرا مرا به آنجا آورده است. او به آن موجود دستور داد تا مرا برگرداند، حتی گرچه مایل نبودم بازگردم. بهنظر میرسید که در این خصوص حق انتخاب ندارم و مرا برگرداندند.
در ۲۵ سالگی رؤیایی داشتم. در آن رؤیا پرده نمایش بسیار بزرگی را در آسمان دیدم که در آن دختران آسمانی میرقصیدند و گلافشانی میکردند، همینطور ستارگان و سیارات درحال چرخش را نیز در آن مشاهده کردم. سپس آموزش دافای استاد برای دنیای بشری را شنیدم. هنگامیکه به استاد نزدیکتر شدم، چیزی به من گفتند، اما نتوانستم بهطور واضح سخنان ایشان را بشنوم.
پس از بیدار شدن، به خانوادهام گفتم که استادم را پیدا کردهام و ایشان در دنیای بشری هستند.
در رؤیای دیگری، فالونها را در آسمان دیدم. روز بعد، برادر کوچکم انبوهی کتاب برایم آورد که برادر بزرگم از او خواسته بود آنها را به من بدهد. یکی از کتابها جلدی آبی داشت و در وسط صفحه آن یک فالون وجود داشت، شبیه آنچه که در رؤیایم دیده بودم.
یکی از کتابها را باز کردم، اما نمیتوانستم اکثر کلمات را بخوانم. میگریستم و اشکهایم روی کتاب میریخت. روی کتاب خم شدم و به خواب رفتم. وقتی از خواب بیدار شدم، توانستم بخش اعظم کلمات را بخوانم و معنی آنها را نیز درک کنم. آنگاه دریافتم که استادم را پیدا کردهام.
استاد هر زمان و هر کجا منتظر من هستند
پس از آنکه شروع به تمرین فالون دافا کردم، استاد بدنم را پاک کردند و کمکم کردند بر رنج و محنتهایم غلبه کنم. من نیز به نوبه خود آنچه را که استاد از تمرینکنندگان خواستهاند، انجام میدادم. بیرون میرفتم و درباره حقایق فالون دافا با مردم گفتگو میکردم و به آنها کمک میکردم تا از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند. به آنها میگفتم ازآنجاییکه سوگند خوردهاند در دفاع از ح.ک.چ جان و زندگیشان را فدا کنند، باید از حزب خارج شوند، وگرنه هنگامیکه حزب از تسلطش بر چین خلع شود، آنها نیز همراه حزب سقوط خواهند کرد.
پس از کسب دافا، این فرصت گرانبهایی را که استاد به من عطا کردهاند، گرامی میدارم. هر روز سر کارعادیام میروم، یک سخنرانی جوآن فالون را مطالعه میکنم و تمرینها را انجام میدهم. بهندرت اتفاق میافتد که برای فرستادن افکار درست در چهار زمان سراسری، شرکت نکنم، اگر نتوانم در زمان تعیین شده آن را انجام دهم، در زمانی دیگر جبران میکنم.
عاقبت توانستم علت رنجش میان خودم و مادرشوهرم را درک کنم که باعث شد بتوانم او و تمام افراد خانوادهاش را متقاعد کنم از ح.ک.چ خارج شوند.
سالن آرایشم، مکان خوبی برای روشنگری حقایق فالون دافا و خروج از ح.ک.چ است. با هرکسی ازجمله مأموران پلیس و عوامل اداره ۶۱۰ درباره فالون دافا صحبت میکنم و از آنها میخواهم که تمرینکنندگان دافا را تحت آزار و شکنجه قرار ندهند.
یک روز، وقتی آماده بودم تا بیرون بروم و مطالب دافا را توزیع کنم، ناگهان دیدم تار و پاهایم دچار مشکل شد. از استاد درخواست کردم دیدم را به حال اول برگردانند تا بتوانم بیرون بروم و مطالب اطلاعرسانی را توزیع کنم. بیرون رفتم و تحت مراقبت استاد قدمزنان و در مسیری بسیار طولانی، ۱۰۰ نسخه از مطالب را توزیع کردم.
پس از توزیع تمام آنها، مشکل پاهایم ازبین رفت، اما نتوانستم راه بازگشت به خانه را پیدا کنم. از استاد خواهش کردم کمکم کنند و گلهای سفید نیلوفر آبی به شکل یک قایق بزرگ فا در آسمان ظاهر شدند. به دنبال قایق فا به راه افتادم و راهم به خانه را پیدا کردم.
قدرت افکار درست
در سال ۲۰۰۲، مأموران پلیس بهزور وارد خانهام شدند. از استاد خواهش کردم کاری کنند که کتابهای دافایم را نبرند. آنها تمام اتاق را غارت کردند، اما ابداً جعبه بزرگی محتوی کتابها که درست در مقابلشان بود را ندیدند.
مأموران پلیس بهعلت توزیع مطالب اطلاعرسانی دافا، مرا بازداشت کردند و به اداره پلیس بردند. درباره حقایق دافا برایشان گفتم و از امضا یا درج اثر انگشتم پای هر چیزی که آنها میخواستند، خودداری کردم. ازهوش رفتم، بنابراین مرا به بیمارستانی بردند. به آنها گفته شد که در آستانه مرگ هستم و باید آزاد شوم. برعکس، آنها مرا به بازداشتگاه بردند. افکار درست فرستادم که بازداشتگاه مرا نپذیرد و همینطور هم شد.