(Minghui.org) میتوانم هر نوع ابزاری از آهن بسازم، مانند اسکنه، قلاب، تبر، داس، چاقو و چکش. تمام روز با آهن و آتش سروکار داشته و بهراحتی در معرض آسیب قرار دارم. اما با داشتن فا در درونم و با درنظر گرفتن تمام جزئیات، کارم را بهتر و بهتر انجام میدهم.
تکه آهن داغ صدمهای به من نزد
وقتی درحال کار با ابزار پانچ بودم، یک تکه آهن مذاب به اندازه تخمه هندوانه روی دستم افتاد. پوست دستم را ذوب کرد، گوشت دستم را برید و درد تیزی را حس کردم. اما نترسیدم، زیرا فکر آنیام این بود که بنیانگذار فالون گونگ که تمرینکنندگان وی را «استاد لی» میخوانند، از من محافظت خواهند کرد.
پس از مدتی از زخم دستم ترشحاتی خارج شد و به خودم گفتم استاد درحال پاکسازی بدنم هستند. پس از دو روز متوجه شدم که زخم کوچک شده و بعد از چند روز دیگر حتی اثری از آن نبود.
آسیبی که یک تکه آهن به اندازه تخمه هندوانه میتواند ایجاد کند را دستکم نگیرید. وقتی آن با بدن برخورد میکند، مانند یک گلوله تمام پوست و گوشت اطراف آن را میسوزاند.
قبل از اینکه تمرین فالون گونگ را شروع کنم، تکه آهنهایی مشابه آن، روی ران پا و پایین قفسه سینهام افتاده بودند. مجبور شده بودم برای برداشتن تکهای که روی قفسه سینهام افتاده بود، تحت عمل جراحی قرار بگیرم، اما تکه روی ران پایم را نتوانستند بردارند، زیرا پزشکان نگران آسیب دیدن اعصاب پایم بودند. اما پس از اینکه تمرین فالون گونگ را آغاز کردم، آن تکه ناپدید شد.
نجات یافتن از یک حادثه
پس از باریدن برفی سنگین، میخواستم برف را از روی پشتبام کلبه پارو کنم. کلبه به یک ساختمان دوطبقه متصل است، بنابراین نردبانی روی دیوار آجری ساختمان گذاشتم. سعی کردم از دیوار بالا بروم و به بالای بام برسم، اما دیوار قدیمی بود و اتصال محکمی به ستونهای دو طرف نداشت.
شاید من هم کمی بیشتر از حد معمول فشار آوردم، اما دیوار سست بود و نردبان به یک سمت سُر خورد. افتادم و نقش زمین شدم. پیش از اینکه بتوانم حرکت کنم، آجرها رویم سقوط کردند.
بعداً همسرم گفت که شاهد این اتفاق بوده است. وی به سمتم دویده بود تا آجرها را از رویم بردارد و درخواست کمک کرده بود. همسایگانمان آمده بودند و همگی نگران بودند. احتمالاً با خود فکر کردند که من بیشازحد پیر هستم و از چنین حادثهای جان سالم بهدر نمیبرم.
پس از حدود نیم ساعت بلند شدم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. همگی شگفتزده شده بودند و گفتند باورنکردنی است که پس از سقوط از طبقه دوم و آن ضربههای آجر، هنوز زنده هستم.
مأموریت نیمهتمام
بهنظر میرسید که همسرم بهطور ناگهانی درگذشته است. یکی از همسایگان با سرعت به دخترمان که در آن نزدیکی کار میکرد، اطلاع داد.
به همسرم گفتم: «نمیتوانی ما را اینگونه رها کنی. باید به افراد بیشتری درباره فالون گونگ بگوییم؛ کارمان هنوز تمام نشده است.»
دخترمان از راه رسید و برای یک ساعت با صدای بلند مادرش را صدا زد، اما او حرکت نمیکرد.
هیچ یک از همسایگان باور نمیکردند که همسرم بههوش بیاید. اما ما هنوز صدایش میزدیم. وقتی ماندن در آنجا را بینتیجه دیدند، همگی خانهمان را ترک کردند.
دخترم به مادرش گفت: «هنوز مأموریتت را به اتمام نرساندهای. نمیتوانی همینطوری بروی.» سپس به کف پاهای مادرش چنگ انداخت و همسرم پایش را تکان داد. دخترم حس کرد که او درحال برگشت به زندگی است، بههمین خاطر به صدا زدن وی ادامه داد. پس از مدتی، همسرم از او پرسید که چرا صدایش میکند.
پس از اینکه همسرم بههوش آمد، بهمدت یک هفته کسی را بهخاطر نمیآورد و دو هفته طول کشید تا متوجه شد چه اتفاقی افتاده است.