(Minghui.org) درود بر استاد نیکخواه! درود بر همتمرینکنندگان!
این افتخار بزرگی است که تجربۀ تزکیهام را با شما بهاشتراک بگذارم.
استاد در طول سه سال گذشته بر من نظارت داشتهاند و از من محافظت و مرا تشویق کردهاند. استاد مرا در مسیر سفر به خانه گام به گام هدایت کردهاند.
رهایی از وابستگی به پول
در ماه آوریل گذشته بازنشسته شدم و تمام توجه و تمرکزم را بر انجام سه کار گذاشتم. اما، وابستگی به پول را بهطور کامل حذف نکرده بودم. نیروهای کهن از این موضوع استفاده کردند و باعث مشکلاتی برای من شدند.
در ماه مه سرپرست سابقم تماس گرفت و از من خواست به سر کارم بازگردم. خوشحال شدم و فکر کردم که آنها نتوانستند کارگر سختکوشی مثل من را پیدا کند. اگر به سر کارم بازمیگشتم، هنوز هم میتوانستم به مکانهای توریستی بروم و صبحها با مردم صحبت کنم. و در بعدازظهر کار کنم و شب به مطالعه فا بپردازم. این برنامهریزی ایدهآل بود. میتوانستم هم پول دربیاورم و هم سه کار را انجام دهم. زمانی که دربارۀ این موضوع به عروسم گفتم که او نیز تمرینکنندۀ فالون گونگ است، به من یادآوری کرد: «زندگیات توسط استاد طولانی شده است تا بتوانی تزکیه کنی و مردم را نجات دهی. آن برای این منظور نیست که مانند یک فرد عادی زندگی کنی.» اما من به حرفهای او توجه نکردم.
صبح روز بعد وقتی که برای توزیع روزنامۀ اپک تایمز بیرون رفتم. پایم پیچ خورد. اگرچه ورم کرد اما به توزیع روزنامه ادامه دادم. هنگامی که کارم تمام شد، ابداً نمیتوانستم پایم را حرکت دهم. درد آنقدر شدید بود که نمیتوانستم پایم را زمین بگذارم. مضطرب شدم و با عروسم تماس گرفتم. او گفت: «باید از استاد درخواست کمک کنی و بهدرون نیز نگاه کنی. فقط استاد میتواند کمکت کند. باید به استاد و فا باور داشته باشی.» از استاد کمک خواستم. فکر کردم: «من یک مرید دافا هستم و استاد مراقبم هستند. من به استاد و دافا باور دارم.» آنگاه متوجه شدم که میتوانم راه بروم، بهطوری که با قطار به خانه رفتم.
بعدازظهر، از من خواسته شد برای توزیع روزنامهها به ایستگاه قطار دیگری بروم. فکر کردم: « چه کار باید بکنم؟ آیا باید کسی را جایگزین خودم کنم؟» سپس فکر دیگری کردم: «من یک مرید دافا هستم، چگونه میتوانم از افراد دیگر بخواهم که کارم را انجام دهند؟» نه، من باید طبق روند معمول بروم.»
پس از اینکه به خانه بازگشتم، افکار درست فرستادم. فا را مطالعه و بهدورن نگاه کردم. وابستگیهای زیادی را پیدا کردم. یکی از مشهودترین آنها وابستگی به پول بود.
در مورد امکان برگشتن به سر کار و پول درآوردن، هیجانزده شده بودم. فراموش کردم که یک مرید دافا هستم و مسئولیتم چیست. فراموش کردم که استاد زندگیام را طولانی کردند تا بتوانم مردم را نجات دهم. هنگامی که متوجه این موضوع شدم، احساس بدی داشتم. احساس کردم که استاد را مأیوس کردهام. مجبور نبودم سر کار بروم. من سه پسر داشتم که به من پول میدادند. چرا میخواستم به سر کار بازگردم؟ آیا به پول بیشتری نیاز داشتم؟ میخواستم با این پول بیشتر چکارکنم؟ من این وابستگی را رها نکرده بودم. باید سعی میکردم که آن را رها کنم.
اگرچه من این وابستگی را تشخیص دادم اما پایم هنوز هم متورم بود و بسیار درد میکرد. در آن بعدازظهر، من درد را تحمل و روزنامهها توزیع کردم. پسر و عروسم با خودرویشان به ایستگاه آمدند تا مرا سوار کنند. پسرم با دیدن پای متورمم گفت: «مادر، فکر نمیکنم بتوانی در مراسم رژۀ دو روز دیگر در هنگ کنگ شرکت کنی.» بلافاصله گفتم: «میتوانم بروم. خوبم. هیچ چیز نمیتواند با کارم برای نجات موجودات ذیشعور مداخله کند.» آن شب هنگامی که به خانه بازگشتم، گرچه خسته بودم ولی با عروسم مدیتیشن کردیم و افکار درست فرستادیم.»
روز بعد، تورم پایم بهقدری بود که نمیتوانستم کفش بپوشم. از این رو برای سفر هنگ کنگم یک جفت کفش بزرگتر خریداری کرد. همتمرینکنندگان مرا تشویق کردند و گفتند: «باید به استاد و فا اعتقاد داشته باشیم. افکار درستت را تقویت کن. استاد کمکت خواهند کرد.» با آنها موافق بودم و در قلبم از استاد کمک خواستم.
در تاریخ ۸ مه طبق برنامهریزی سوار هواپیما شدم تا به هنگ کنگ بروم. در مسیرم به فرودگاه، پایم دردناک نبود. میدانستم که استاد در حال کمک و تشویقم بودند. از رحمت استاد سپاسگزارم. میدانستم که باید با جدیت تزکیه کنم و آنقدر دردسر و مشکل برای استاد بهبار نیاورم. در آن رژۀ بزرگ شرکت کردم و ۳ساعت و نیم راه رفتیم. احساس میکردم انگار یک بالشتک نرم در زیر پای متورمم وجود دارد و من هیچ دردی را احساس نمیکردم. پس از مراسم رژه، کفشم را درآوردم و دیدم که هیچ کفی نرمی در کفشم وجود ندارد! آن معجزهآسا بود. متوجه شدم که استاد در طول رژه از من محافظت کردهاند. از استاد بسیار سپاسگزارم!
پس از اینکه از هنگ کنگ بازگشتم، پایم هنوز متورم و دردناک بود، اما به آن توجه نمیکردم. فقط به انجام سه کار ادامه دادم. هرروز تمرینات را انجام میدادم و فا را مطالعه میکردم. بهرغم داشتن درد، همیشه برای یک ساعت یا بیشتر مدیتیشن میکردم. طولی نکشید که پایم بهحالت عادی بازگشت. بهبود آن برای یک فرد عادی بیش از ۱۰۰ روز طول میکشید. من بهدنبال هیچ درمان پزشکی نبودم. فقط به استاد و فا باور داشتم و انجام سه کار را متوقف نمیکردم. در عرض یک ماه بهبود یافتم. این نشان میدهد که دافا واقعاً فوقالعاده است.
اما این پایان آزمونم نبود. یک روز که در حال توزیع اپک تایمز بودم، با یکی از مشتریان روزنامه ملاقات کردم. او گفت که حامی فالون گونگ است و تمرینکنندگان و روحیۀ آنها را ستود. از من پرسید که آیا میتوانم بروشورهای مربوط به شرکتش را توزیع کنم و او در ازای یک ساعت کار ۱۰ دلار به من پرداخت میکرد. بلافاصله فکر کردم: «من آن کار را انجام نمیدهم. من علاقهای به درآمدزایی ندارم.» از اینرو مؤدبانه گفتم که نه، میدانم که آن آزمون دیگری برای من است و وابستگی من به پول هدف این آزمون است. به استاد قول دادهام که قطعاً این وابستگی را رها کنم.
افکار درست، مداخلۀ کارمای بیماری را پاک میکند
یک روز صبح در ماه اکتبر، با درد شدیدی از خواب بیدار شدم. به نظر میرسید چیزی سنگین به قفسه سینهام فشار میآورد و نمیتوانستم نفس بکشم. در قلبم احساس ناراحتی داشتم. در تمام زندگیام تا این حد احساس ناراحتی نکرده بودم. احساس میکردم که قرار است بمیرم. فکر کردم: «آیا لازم است به بیمارستان بروم؟ نه من یک مرید دافا هستم. چگونه میتوانم به بیمارستان بروم. نمیخواهم با این مداخله همراهی کنم. این یک توهم است. قرار است برای نجات موجودات ذیشعور به کوه فابر بروم. نیروهای کهن نمیخواهند من بلند شوم. پس من بلند میشوم.» با سعی و تقلا به حمام رفتم و سپس خانه را ترک کردم. اگر چه بسیار احساس ناراحتی میکردم، اما به آن توجه نمیکردم. هنوز هم کاری را انجام میدادم که قرار بود انجام دهم. فای استاد را به خاطر آوردم:
«من مرید لی هنگجی هستم، نظم و ترتیبهای دیگر را نمیخواهم و آنها را به رسمیت نمیشناسم-- آنوقت جرأت نمیکنند چنان کاری کنند. پس همگی را میتوان حل و فصل کرد. وقتی که واقعاً بتوانید این کار را انجام دهید، نه اینکه فقط بگویید بلکه آن را به مرحلۀ عمل درآورید، استاد قطعاً به حمایت از شما برمیخیزد.» (تشریح فا هنگام جشن فانوس سال ۲۰۰۳ در کنفرانس فای غرب ایالات متحده)
متوجه شدم که بهعنوان یک مرید دافا، استاد مراقب من هستند. من فقط باید نظم و ترتیبهای استاد را دنبال کنم و هیچچیز دیگری نمیخواهم و نباید آن را تصدیق کنم. نیروهای کهن ممکن است از نظر جسمی مرا مورد رنج و محنت قرار دهند، اما آنها نمیتوانند با انجام سهکار مداخله کنند.
افکار درستم تقویت شد و من به سرعت بهبود یافتم. صبح روز بعد احساس خوبی داشتم. در بدنم احساس سبکی میکردم و دردم از بین رفته بود. انگار اتفاقی نیفتاده بود. واقعاً از استاد برای از بین بردن این مداخله سپاسگزارم.
درست مانند سخنان استاد:
«هنگامی که شاگردان افکار درست کافی داشته باشند، استاد قدرت تغییر اوضاع را خواهند داشت.» (پیوند استاد و شاگرد، از هنگ یین جلد دوم)
سپاسگزارم استاد!
رهایی از وابستگی به تلویزیون
هر روز وقتی از کوه فابر به خانه بازمیگشتم، بعد از شام در اتاق نشیمن مینشستم. شوهرم برنامههای تلویزیونی تماشا میکرد و من نیز با او همراهی میکردم. جذب برخی از برنامهها مانند یک سریال تلویزیونی هنگکنگی شدم، قبل از مطالعۀ فا، آن را تا پایان تماشا میکردم. گاهی اوقات اگر خسته بودم، در اتاق نشیمن استراحت میکردم و با خانواده تلویزیون تماشا میکردم. فکر میکردم هیچ مشکلی در این رابطه نیست و من به آن وابسته نیستم.
یک روز عروسم به منزل آمد و یک مقاله مینگهویی را برایم خواند. این مقاله در مورد آسیبهای ناشی از تماشای برنامههای تلویزیونی بود. در این مقاله، نویسنده چیزی را توصیف کرده که با چشم آسمانیاش در بعدهای دیگر دیده بود: «ما با حزب کمونیست چین در یک سمت هستیم. ما آمدیم که موجودات بشری را از بین ببریم. ما باعث سکته مغزی و بیماریهای قلبی عروقی هستیم.» این من و عروسم را شوکه کرد. برنامههای تلویزیونی آنقدر بد هستند! آنها پر از خشونت، روابط جنسی و وابستگی به شهرت، پول و احساسات هستند.
استاد اشاره کردند: «خواه در تلویزیون باشد یا روی کامپیوتر، بهمحض اینکه به آن نگاه کنید وارد میشود.» (آموزش فا ارائه شده در کنفرانس فای نیویورک ۲۰۱۰)
بهعنوان تزکیهکننده، ما باید وابستگیهایمان به شهرت، سود و احساسات بشری را از بین ببریم. اما اگر من هر روز برنامههای تلویزیون را تماشا کنم، چنین چیزهای بدی وارد بعد من میشوند. من این چیزها را نمیخواهم. من و عروسم تصمیم گرفتیم دیگر تلویزیون تماشا نکنیم.
چند روز بود که تلویزیون تماشا نکرده بودیم. یک روز، وقتی عروسم از سر کار به منزل آمد، گفت که بسیار خسته است و روی کاناپه دراز کشید. پسرم تلویزیون را روشن کرد و عروسم نیز آن را تماشا کرد. من گفتم: «آیا ما تصمیم نگرفتیم که دیگر تلویزیون تماشا نکنیم؟ چرا تماشا میکنی؟» او پاسخ داد: «اکنون در حال استراحت هستم، بهزودی فا را مطالعه خواهم کرد» و همچنان به تماشای تلویزیون ادامه داد. من هم کمی تماشا کردم. پس از مدتی برای مطالعه فا به اتاق رفتیم. هیچ یک از ما روی مطالعه فا تمرکز و توجه نداشتیم. به تدریج، به بهانۀ استراحت و آرامش، تماشای تلویزیون در اتاق نشیمن را از سر گرفتیم.
یک ماه گذشت. در روز هشتم ماه، من از کوه فابر به خانه آمدم و ناگهان دچار دل درد شدیدی شدم. درد مشابه همانی بود که در زمان شروع تمرین قبلاً تجربه کرده بودم، پیچ زدن رودۀ کوچک بود. من شوکه شده بودم: «آیا بیماری دوباره بازگشته؟» سپس فکر کردم: «من یک مرید دافا هستم. من نباید کاری برای بیماری انجام دهم. نباید در مورد آن نگران باشم.» معمولاً تا زمانی که به ناراحتی توجه نمیکنم و بهطور معمول به انجام کارهایم ادامه میدهم، درد از بین میرود. از اینرو دربارۀ آن زیاد فکر نکردم، اما بهدرون نیز نگاه نکردم.
سعی نمیکردم نیروهای کهن را انکار کنم و فقط درد را تحمل میکردم. پس از پختن شام، مدتی به مطالعه فا پرداختم. درد از بین نمیرفت. پس از مطالعه فا، روی زمین دراز کشیدم و ابداً نمیتوانستم تکان بخورم. حتی نمیتوانستم نفس بکشم. در حالی که روی زمین افتاده بودم، عروسم به خانه آمد و از من خواست که درونم را جستجو کنم تا علت این مداخله را پیدا کنم.
ما هر دو متوجه شدیم که دلیل آن تماشای تلویزیون بود. هر دو میدانستیم که تماشای تلویزیون کار درستی نیست، اما نتوانسته بودیم آن را کنار بگذاریم. ما مکرراً حاضر به تصحیح اشتباهمان نشدیم! به همین دلیل نیروهای کهن جرئت کردند مرا مورد آزار و اذیت قرار دهند. من و عروسم با هم افکار درست فرستادیم تا مداخله را از بین ببریم. پس از آن احساس بهتری داشتم. تمرینات را نیز انجام دادیم. شروع به آروغ زدن کردم و احساس بسیار بهتری داشتم. هرگز دوباره تلویزیون تماشا نخواهم کرد. نگاه بهدرون واقعاً ابزار جادویی است!
در حال حاضر، اگر چه آسان است که بگویم تلویزیون تماشا نمیکنم، اما انجام آن سخت است. اعضای خانوادهام تزکیهکننده نیستند. اگر آنها بخواهند تلویزیون تماشا کنند، نمیتوانم جلوی آنها را بگیرم. خانهام بزرگ نیست. هنگامی که تلویزیون روشن است، همه ما آن را میبینیم و تزکیه در این محیط آسان نیست.
استاد بیان کردند:
«عکسهای برهنه آنجا قرار داده شده یا در وسط خیابان آویزان میشوند، به محض اینکه سرتان را بلند کنید، آن درست مقابل صورتتان است.» (جوآن فالون)
باید چکار کنم؟ من تصمیم گرفتهام دیگر تلویزیون تماشا نکنم. محیط خانوادهام نمیتوانست توجیهی باشد که من تلویزیون تماشا کنم. تصمیم گرفتم غذایم را بهجای اتاق نشیمن در آشپزخانه بخورم و پس از تمیز و جمع و جور کردن، فا را در اتاقم مطالعه کنم. قصد دارم وابستگی به برنامههای تلویزیونی را از بین ببرم. همۀ آن درخصوص تحمل سختی است. من یک مرید دافا هستم. از مشکلات نمیترسم.
میدانم که از الزامات استاد و دافا فاصله زیادی دارم. در آینده، من با جدیت تزکیه خواهم کرد و بیشترین سعیام را خواهم کرد که سه کار را انجام دهم. با اعتقاد راسخ به استاد و فا، با استاد به خانه بازخواهم گشت.
استاد سپاسگزارم! همتمرینکنندگان سپاسگزارم!
(ارائه شده کنفرانس تبادل تجربه تزکیه فالون دافا در سنگاپور ۲۰۱۵)