فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

دختر نوجوان: مأموران با بردن مادرم دنیای مرا ویران کردند

4 ژوئن 2016

(Minghui.org) از زمانی که آزار و شکنجه فالون گونگ در چین در سال ۱۹۹۹ آغاز شد، میلیون‌ها نفر از تمرین‌کنندگان فالون گونگ و اعضای خانواده‌شان از بدرفتاری‌های بی‌وقفه رنج برده‌اند.

در اینجا، یک دختر ۱۳ ساله از رنجی سخن می‌گوید که این آزار و اذیت برای خانواده‌اش به‌بار آورد.

بسیار دور، بسیار نزدیک

وقتی ۴ ساله بودم، جوآن فالون را با مادرم و سایر تمرین‌کنندگان فالون گونگ خواندم. در مقایسه با بسیاری از کودکان هم سن خود بالغ‌تر و متفکرتر شدم و اغلب مورد تحسین و ستایش معلمانم قرار می‌گرفتم.

یک بار، مادرم دچار علائم تب بالایی شد. نمی‌توانست از خودش مراقبت کند و در بستر افتاد. پدرم سرش در محل کار بسیار شلوغ بود و برای مراقبت از او وقت نداشت. به او گفتم: «پدر، شما می‌توانید سر کارتان بروید، من از مادر مراقبت می‌کنم. نگران نباشید.» پدرم بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.

حوله‌ای مرطوب روی پیشانی مادر قرار دادم و برایش شروع به خواندن جوآن فالون کردم. مادرم و من با هم به خواب رفتیم. اندک زمانی بعد از صدای حاکی از خوشحالی او بیدار شدم: «وی‌وی، اکنون مادر حالش خوب است!»

در این مرحله از زندگی‌ام، بسیار شادمان بودم و احساس می‌کردم در عشق و محبت احاطه شدم. بااین‌حال، وقتی ۱۱ ساله شدم، زندگی‌ام کاملاً برعکس شد.

همه چیز در ۶ ژوئیه ۲۰۱۲ تغییر کرد. آن روز با عجله به سمت در ورودی مدرسه آمدم و منتظر مادر ماندم تا مثل همیشه برای بردن من بیاید. مادرم هرگز دیر نمی‌کرد، اما آن روز نیامد. در عوض، پدرم بعداً آمد. از پدر پرسیدم که مادر کجاست و او با صدایی ضعیف پاسخ داد: «مادرت به خارج از شهر رفت و برای مدتی آنجا خواهد بود.»

وقتی به خانه رسیدیم، متوجه به‌هم‌ریختگی اوضاع شدم. تمامی کتابهای فالون گونگ و کامپیوتر را برده بودند. وقتی متوجه شدم که خانه‌مان مورد یورش قرار گرفته و پلیس باید مادر را برده باشد، قلبم فرو ریخت. صدایم تکان‌دهنده بود وقتی از پدر پرسیدم: «خواهش می‌کنم حقیقت را به من بگو. آیا پلیس او را برده است؟»

احساس کردم تمامی دنیایم فروپاشید. می‌گریستم و فریاد می‌زدم: «ای پلیس شرور چرا مادرم را بردی؟ مادرم بهترین فرد در این جهان است. او را بازگردانید!» پدر ایستاد و دستش را بر شانه‌ام گذاشت و گفت: «وی‌وی، گریه نکن. ما باید زنده بمانیم، هرچند بسیار سخت باشد.» چشمانش را دیدم که پر از اشک شده بود.

مادرم را به بازداشتگاه یائوجیا بردند. پدرم و من چند بار با او ملاقات کردیم و برایش لباس و پول بردیم. اندک زمانی بعد، در تاریخ ۲۳ اوت ۲۰۱۲، او را به اردوگاه کار اجباری ماسانجیا منتقل کردند.

پس از انتقال او به اردوگاه کار اجباری ماسانجیا، دیگر نتوانستم او را ببینم. هر شب گریه می‌کردم، اما نمی‌خواستم پدر از این موضوع آگاه شود. می‌ترسیدم ناراحت شده و بیشتر نگران من شود. مادر‌بزرگم نیز بسیار ناراحت بود. سلامتی او تحت فشار و نگرانی به خطر افتاد و نابینا شد. هنگامی که همکلاسی‌ها و معلمان از آنچه اتفاق افتاد آگاه شدند، همگی با نگاهی حاکی از تحقیر به من می‌نگریستند. آنها همگی به تبلیغات حزب کمونیست علیه فالون گونگ گوش می‌دادند و درک نادرستی از دافا داشتند. احساس سرگشتگی کرده و دست از تمرین برداشتم.

مادرم رفته بود و من احساس می‌کردم همه چیز را از دست داده‌ام. شادمانی و سرزندگی از من رخت بربسته بود. از مدرسه غیبت می‌کردم و نمی‌توانستم بر انجام تکالیف مدرسه تمرکز کنم. حیران و سرگردان بودم و از جمع کناره‌گیری می‌کردم.

یک روز به‌طور ناگهانی متوجه شدیم که می‌توانیم به ملاقات مادر برویم. به‌قدری خوشحال بودم که نمی‌توانستم بخوابم. ساعت ۲ بامداد از خواب بیدار شدم، برای دیدن مادر مضطرب بودم. ساعت ۳ بامداد راه افتادیم. ازآنجاکه با مسیر آشنا نبودیم، تا ساعت ۱۰ صبح به اردوگاه کار اجباری نرسیدیم.

یک نگهبان زن به نام گوا یینگ ما را متوقف کرد. پدرم بسیار مضطرب بود و با پلیسی تماس گرفت که به ما اطلاع داده بود به اینجا بیاییم، اما افسر نمی‌دانست چه خبر است. پدرم به نگهبان التماس کرد و گفت: «آمدن به اینجا برای ما راحت نبود. ساعت ۳ بامداد از خانه حرکت کردیم، ۷ ساعت طول کشید تا به اینجا برسیم. برای این سفر ۱۰۰۰ یوآن هزینه کردیم. فرزندم مدت شش ماه است که مادرش را ندیده است و از هیجان دیدن او تمام شب را نتوانسته بخوابد. شما هم یک دختر هستید. باید درک کنید که چقدر دردناک است قادر به دیدن مادرت نباشی. خواهش می‌کنم بگذار فقط یک بار او را ببینیم.»

نگهبان بر سر ما فریاد زد: «نه! از مافوقم دستور دارم که نمی‌توانید او را ملاقات کنید. به خانه‌تان برگردید!»

نگاهی به من انداخت و گفت: «مادرت فقط به فالون گونگ اهمیت می‌دهد. تو را دوست ندارد!» کاملاً به هم ریختم. می‌خواستم زندان را با مشت‌هایم در هم بکوبم. گریه می‌کردم و با تمام قدرتم فریاد می‌زدم. گریه‌های سوزناک من پدرم را متأثر کرد و او را نیز به گریه انداخت.

پس از اینکه من و پدر به خانه بازگشتیم، روز‌ها بسیار کند و دردناک سپری می‌شد. هر روز گریه می‌کردم، و پدر در طول روز سر کار می‌رفت و غروب برای آماده‌کردن غذا و انجام کارهای خانه می‌آمد. برای او احساس تأسف می‌کردم و برای دیدن مادر بسیار بی‌تاب بودم. نمی‌فهمیدم چرا مادرم که یک چنین فرد خوبی است، باید زندانی شود. آن زمان فقط ۱۱ سال داشتم.

یک ماه بعد، پدر، پدربزرگ، خاله‌ام و من به اردوگاه کار اجباری رفتیم. اما تقاضای ما برای ملاقات با مادر دوباره رد شد. دلیل ارائه‌شده آنها این بود که مادرم هنوز حاضر به رهاکردن فالون گونگ نشده است. احساس بسیار بدی داشتم و گیج و مبهوت بودم. چرا از نظر آنها یک فرد خوب بودن نادرست است؟

بدون مادر احساس کردم همانند یک روح سرگردان هستم. ناگهان نگهبان گفت می‌توانید از طریق تلفن با او صحبت کنید. پدرم به مادر گفت: «خواهش می‌کنم خیلی زود به خانه برگرد، وی‌وی و من به تو نیاز داریم! من گریه کردم و گفتم: مامان، خواهش می‌کنم بیا خانه! دلم برایت خیلی تنگ شده!» مادرم به‌آرامی گفت: فرزندم، لطفاً به حرفهای پدرت گوش کن، کتاب‌هایت را بخوان به انجام تمرین ادامه بده.» جلوی اشک‌هایم را گرفتم و گفتم: «بله، مامان.»

سرانجام هنگامی که در نوامبر ۲۰۱۲، شخصاً موفق به دیدن مادر شدم، به‌سختی قادر به تشخیص او بودم. موهایش بریده شده بود و هنگام راه‌رفتن می‌لنگید. چهره‌اش که زمانی گلگون بود اکنون بسیار رنگ‌پریده و زرد‌رنگ شده بود. کاملاً متفاوت از مادر زیبایی بود که قبلاً می‌شناختم. قلبم شکسته شد. به او خیره شدم. بسیار دلم می‌خواست او را در آغوش گیرم. می‌خواستم بداند که چقدر دلم برایش تنگ شده است و چقدر او را دوست دارم. می‌خواستم به خانه بیاید.

اما ما با دیوار شیشه‌ای ضخیمی از هم جدا شده بودیم و تنها می‌توانستیم از طریق تلفن با هم صحبت کنیم. یک نگهبان زن مادر را تحت کنترل داشت و دو نگهبان مرد ما را زیر نظر گرفتند. فقط ۵ دقیقه وقت داشتیم و وقتی او بردند گریه کردم، فریاد زدم: «مامان، به خانه برگرد!» از آن افراد متنفر بودم که مادرم را بردند و ما را از هم جدا کردند.

او سرانجام در تاریخ ۲۹ ماه مه سال ۲۰۱۳ آزاد شد. ما گریستیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. او از نظر ذهنی و جسمی، دچار رنج‌های بسیاری شد و تا این روز هنوز به‌طور کامل بهبود نیافته است.

http://en.minghui.org/html/articles/2016/4/25/156413.html