(Minghui.org) (ادامه قسمت دوم)
کوشا نبودن معادل ازبین بردن موجودات ذیشعور است
بعد از شروع اصلاح فا، روح اصلیام اغلب به جهانهای مختلفم سفر میکرد. یک روز یک دختر آسمانی را دیدم که خواندن آهنگهای دافا را به بچهها آموزش میداد. وقتی همراه آنها میخواندم، همواره مرتکب اشتباهاتی در دو قسمت از اشعار میشدم. در نتیجه آن کودکان مرتکب همان اشتباهات میشدند. بسیار خجالتزده شدم. وقتی کتابهای دافا را میخواندم، آسمانِ آن جهان با اشعههای نورانی بیشماری درخشان میشد، و صدای خواندن آرامم در کل آن جهان تکرار میشد. سپس آن بچهها باخوشحالی فریاد میزدند: «زمان کلاس است، زمان کلاس است!» و در محل خاصی جمع میشدند تا به فا گوش دهند. اگر در طول مطالعه فا تمرکزم را ازدست میدادم، کودکان فقط میتوانستند صدای غیرقابل درکی بشنوند. اگر مطالعه را متوقف میکردم، اشعههای نورانی و صدا ناپدید میشد و کودکان بسیار ناامید میشدند. سپس هر زمان تمرکزم را در هنگام مطالعه فا ازدست میدادم، بلافاصله به خودم میگفتم که همه موجودات ذیشعور نیز در حال گوش کردن هستند. گاهی اوقات که میخواستم مطالعه را ناتمام متوقف کنم، تصویری از موجودات ذیشعور ناامید در ذهنم ظاهر میشد که مرا تشویق میکردند که مطالعه را بهپایان برسانم.
اکنون که اصلاح فا با سرعت بیشتری پیش میرود، متوجه شدم که همه جهانهای مختلف خوب و زیبا نیستند. یکبار به جهانی سفر کردم و متوجه شدم که موجودات ذیشعور آنجا از من و دافا متنفرند، تا اندازهای شبیه مردمِ گمراهشده در چین که از حقیقت آگاهی ندارند. هر زمان به آنها میگفتم که دافا خوب است، برخی از آنها نسبت به کلماتم ناخرسندی نشان میدادند و برخی حالت طعنهآمیزی داشتند. شگفتزده شدم: چرا آنها هنوز چنین نگرش منفیای دارند؟ شاید آنچه دیدم توهم بود؟ ناگهان، دو خورشید در آسمان ظاهر شد. سپس سومین و چهارمین خورشید طلوع کردند. افرادی که کمی قبل مرا بهسخره گرفته بودند همه به بالا نگاه کردند تا این پدیده عجیب را در آسمان تماشا کنند.
خورشیدها یکی بعد از دیگری بالا آمدند. چیزی نگذشت که در مجموع ۹ خورشید در آسمان ظاهر شد. سپس ناگهان خورشیدها شروع به سقوط کردند. همانطور که هر خورشید به زمین سقوط میکرد، تکه بسیار بزرگی از زمین ناپدید میشد. مردم وحشتزده شده و فریاد میکشیدند و دیوانهوار به هر سو فرار میکردند.
همانطور که خورشیدها یکی بعد از دیگری سقوط میکردند، ساختمانها و مردم بسیاری را دیدم که سوختند و به خاکستر تبدیل شدند. وقتی آخرین خورشید سقوط کرد، زمین به دو نیم تقسیم شد. وحشتزده سعی کردم با کف دستانم دو نیمه را به محل قبل بازگردانم. اما تلاشم خیلی کم و بیفایده بود. حتی یک روح هم باقی نمانده بود، فقط زمین داغ در دستانم میسوخت. احساس وحشتناکی داشتم. قبل از اینکه متوجه شوم که چه اتفاقی در حال رخ دادن است، موجودات بسیار زیادی در مقابلم ناپدید شده بودند.
کمی بعد از آن اتفاق مشابهی در جهان دیگری رخ داد. مردم آنجا بسیار خودخواه و کنارهگیر بودند و خیلی بیشتر شبیه مردم در این دنیای بشری بودند. آنجا مدرسههایی وجود داشت و من خودم را بهعنوان یکی از مردم آن جهان دیدم. بسیاری از افراد آن جهان درک درستی درباره دافا نداشتند. درست زمانی که سعی کردم با آنها بحث کنم و سوءتفاهماتشان را برطرف کنم، دو خورشید در آسمان دیدم. بهخاطر تجربۀ مشابه گذشتهام، بسیار وحشتزده شدم و از آنچه بعداً قرار بود اتفاق بیفتد، آگاهی داشتم. با تمام قدرتم فریاد زدم: «همه بهسرعت فرار کنید!» همه با نگاه عجیبی به من نگاه کردند، فکر میکردند که احتمالاً مشکل ذهنی دارم. سپس سومین خورشید و بهدنبال آن چهارمین خورشید ظاهر شد. شکافی بهآرامی در آسمان آبی بازشد که مانند گنبد رصدخانههای نجومی بود و یک فضای تاریک تهی ظاهر شد. خورشیدها یکی پس از دیگری سقوط کردند. افراد بسیاری قبل از اینکه حتی فرصتی برای عکسالعمل داشته باشند، ناپدید شدند. باران شدیدی شروع شد که باعث ایجاد امواج بسیار بزرگی مانند سونامی شد که همه چیز را شست و برد. مردم را دیدم که دستپاچه بودند و برای نجات جانشان فرار میکردند، با وجود اینکه میخواستم آنها را نجات دهم، اما ناتوان بودم. بسیاری از افراد که با آب برده میشدند، با نگاهی تلخ به من خیره شده بودند. بدون اینکه کلماتشان را بشنوم، پیامشان را دریافت کردم: «چرا کوشا نیستی؟ اگر کوشا بودی، مجبور نمیشدیم اینگونه بمیریم.» ناگهان در کمال ناباوری شوکه شدم: آیا آنها بهخاطر ]کوشا نبودنم[ مردند؟
بهسرعت به جز من همه موجودات در آن جهان مُردند. من تنها بودم و در آب سرد دراز کشیده بودم؛ اجساد ردیف به ردیف در اطرافم بودند. وقتی چشمانم را بستم، چهرههای ناامید و سرزنشکنندهشان قبل از مرگ ظاهر شد. در نهایت متوجه شدم: این جهان من است و این افراد مُرده موجودات ذیشعور من بودند. چون در تزکیه کوشا نبودم، آنها نابود شدند، قبل از اینکه فرصتی داشته باشند که در دافا جذب شوند. رفتار غیرمسئولانۀ من باعث مرگشان شد. احساس درد و رنج، تأسف، سرزنش خود و پشیمانی داشتم. حتی به این فکر افتادم که همان جا به زندگیام پایان دهم.
در آن لحظه دو موجود خدایی بسیار بزرگ از فضای خلأ تاریک بیرون آمدند. آنها گفتند که اگر در آینده کوشاتر شوم، آن اتفاق دوباره روی نخواهد داد و به من تسکین دادند. همچنین به من گفتند که این جهان را دوباره خلق خواهند کرد. سپس شروع به چرخش گرد و غبار کیهانی کردند و کهکشانی که میچرخید درست کردند. بلافاصله جهان جدیدی متولد شد. همه چیز جدید بود. اما هیچ موجود ذیشعوری در آن نبود. آنچه که ازدست رفته است، برای همیشه ازدست رفته است.
نیازی به گفتن نیست که آن دو ویرانی عظیم زندگی، برایم بسیار دردناک بود. اما فاجعه سوم واقعاً مرا از درون میکُشت.
وارد جهان رو به زوالی شدم. مردم آنجا بهطور خاصی بد نبودند. در واقع برخی از آنها کاملاً خوب بودند. بهنظر میرسید که بسیاری از کودکان زیبا مرا بهخوبی میشناسند. وقتی شروع به صحبت با آنها کردم، ناگهان احساس سرمایی در بدنم تجربه کردم که مرا ترساند. وقتی به آسمان نگاه کردم، بهجای خورشید، یک ستاره وجود داشت. آن ستاره سرد بود. سپس ستاره دوم و سوم شروع به ظاهر شدن کردند. احساس سرمای بیشتر و بیشتری کردم. به نظر میرسید که مردم اطرفم میدانند چه اتفاقی قرار بود بیفتد. چهرههایشان پیچیده، پراز رنجش، اما هنوز نسبت به من گرم بود. آنها میدانستند که در حال مرگ بودند، اما هیچ کسی سعی نکرد فرار کند. آنها دایرهای را دور من شکل دادند و منتظر تصمیم من بودند. فقط یک فکر در ذهنم بود: ترجیح میدهم تا پای مرگ بجنگم که زندگیشان را نجات دهم. با تمام انرژِیام فریاد زدم: «هرگز نمیگذارم شما بمیرید.» آنها هنوز با قیافهای مشکوک و پر از رنجش به من نگاه میکردند.
ستارههای بیشتری ظاهر شدند و آسمان پر از ستاره شد. آب سرد شروع به ریزش کرد و من از سرما درحال یخ زدن بودم. کمی بعد ستارهها یکی بعد از دیگری شروع به سقوط کردند. قبل از اینکه به زمین سقوط کنند، آنها را بادستانم یکی پس از دیگری به سمت آسمان عقب میراندم. ستارهها الکتریسیته داشتند، اما مصمم بودم که نگذارم آنها به زمین برسند. ستارههای بیشتر و بیشتری ظاهر شدند و مانند قطرات باران سقوط کردند. خیلی زود آب تا زانوهایم بالا آمد. انرژیام کاهش یافت. اگرچه دستانم بهدلیل اصابت با ستارهها بیحس شده بود، اما پس زدن آنها را قطع نکردم. فریاد زدم: «کشتن موجودات ذیشعورم را متوقف کنید، آنها سزاوار مرگ نیستند!» ستارهها در بالای سرم انباشته شده بودند. آنها را با دستانم هل میدادم تا مانع سقوط آنها شوم.
اکنون، چهرۀ مردم شروع به تغییر کرد. دیگر نسبت به من خشمگین نبودند. در عوض دلشکسته و درمانده تحت تأثیر قرار گرفتند. فهمیدم که آنها قلب و خواست من برای نجاتشان را احساس کردند و اینکه حتی حاضرم برایشان بمیرم. دیگر احساس ناامیدی نداشتند. اما همچنین میدانستند که من برای نجات آنها ناتوان هستم. برخی از افراد باشجاعت به سمت من میآمدند و در آب میپریدند، میخواستند به من کمک کنند که آسمان در حال سقوط را بلند کنم. فریاد زدم: «برگردید، اینجا نیایید!» میدانستم که ستارههای در حال سقوط آنها را خواهد کشت. اما خیلی دیر شده بود. جریان الکتریسیتۀ ستارهها بسیاری از افراد را کشته بود. بدنهای در حال مرگشان با رنجی دردناک میلرزید و قلبم درد و رنجشان را احساس کرد. هیچ چیزی نمیتوانستم بگویم فقط تکرار کردم: نه! نه! دختری قبل از آخرین نفسش به من گفت: «لطفاً بلند شو و تمرینها را انجام بده، دیگر نخواب.» در حالی که گریه میکردم به او گفتم: «بله، باید تمرینها را انجام دهم. همین الان برمیخیزم و آنها را انجام میدهم.»
آنچه به دنبالش اتفاق افتاد حتی وحشتناکتر بود، تودههای بزرگی از ستارگان در حال سقوط به زمین بودند. تحمل تماشای این صحنه غمانگیز را نداشتم، بنابراین از مدیتیشن خارج شدم. این صحنههای دردناک بهقدری خیرهکننده بودند که درحالیکه روی تخت دراز کشیده بودم، نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. هنوز احساس درد و رنج داشتم و به استاد التماس کردم که آنها را نجات دهند. از اینکه کوشا نبودم، بسیار متأسف شدم. اکنون مجبورم که این درد و رنج را تحمل کنم. ناگهان متوجه شدم که چرا خدا به نوح گفت که قبل از سیل بزرگ، افراد بیشتری را نجات دهد. همچنین درک کردم که چرا مسیح از خدا میخواست که آن افرادی که او را بر روی صلیب قرار دادند ببخشد. همچنین به این درک رسیدم که چرا استاد در حال بهتأخیر انداختن پایان آزار و شکنجه فعلی هستند. بهدلیل اینکه مهم نیست چقدر موجودات ذیشعور منحرف شدند و چطور نسبت به پادشاهان خود دچار سؤتفاهم شدند، چطور خدایان نیکخواه میتوانستند تماشا کنند که موجودات ذیشعور و فرزندانشان بمیرند و هیچ احساسی نداشته باشند؟
چرا موجودات ذیشعور خواهند مُرد؟ درکم این است: اصلاح فا شروع شده است و جهان در حال نو شدن مجدد است. جهان جدید در حال شکلگیری است درحالیکه جهانهای قدیمی در حال متلاشی شدن هستند. چیزهای موجود در جهان قدیمی تنها زمانی میتوانند وارد آینده شوند که جذب فا شوند و استانداردهای جهان جدید را برآورده کنند. همانطور که فا را مطالعه میکنیم و باسختکوشی تزکیه میکنیم، جهانهای خودمان در حال جذب شدن در فا است. از آنجا که اصلاح فا سریعتر پیش میرود، آن بخشهایی از جهان قدیمی که بهموقع در فا جذب نشدهاند، استاندارد جهان جدید را برآورده نمیکنند، درنتیجه آنها بهوسیله موج جزر و مدی اصلاح فا شسته خواهند شد. اگر میخواهیم موجودات ذیشعور را از نابودی نجات دهیم، میبایست دائماً در تزکیهمان رشد کنیم و با روند اصلاح فا همگام شویم. زمانی که موجودات ذیشعور به موقع فرصتی برای جذب شدن در دافا داشته باشند، موجوداتشان ایمن خواهند بود.
بنابراین انجام بهخوبی سه کار بسیار مهم است. تلاشهای شما نتیجه مرگ و زندگی موجودات ذیشعورتان را تعیین خواهد کرد. زمانی که اصلاح فا به پایان رسد، همه مریدان دافایی که همراه دافا باقیماندهاند، به کمال خواهند رسید. اما بعد از بازگشت به جهان خودتان، اگر ببینید که فقط تعداد انگشت شماری از موجودات ذیشعور باقی ماندهاند، کمالتان یک کمال بزرگ حقیقی نخواهد بود.
(ادامه دارد)