(Minghui.org) ادامه قسمت ششم
محافظت استاد
موارد زیر تجربه دومم درخصوص چیزی بود که میخواست زندگیام را بگیرد. یک شب در حدود نیمه شب، مادرم مرا صدا زد که بیدار شوم و افکار درست بفرستم. به او پاسخ دادم که افکار درست خواهم فرستاد، اما پس از آن دوباره با ذهنی آشفته بهخواب رفتم. در رؤیایم، به سالن بزرگی وارد شدم که مانند یک کلیسا بهنظر میرسید. داخل آن سالن کاملاً تاریک بود. کمی احساس ترس کردم. ناگهان نسیم باد حزنانگیزی به سمتم وزید؛ به خاطر سرمای ناگهانی به خود لرزیدم. بلافاصله بعد از آن تعداد زیادی ارواح مؤنث ظاهر شدند و فریاد کشیدند که من را خواهند کشت. باعجله روی زمین با پاهای ضربدری نشستم و شروع به فرستادن افکار درست کردم. ارواح با دیدن این صحنه به طور دیوانهواری خندیدند و کماکان به سرعت نزدیک شدند.
آنها به طور مداوم به بدنم نفوذ میکردند و آن واقعا دردناک بود. با صدایی بلند عبارت افکار درست را خواندم: «فا کیهان را اصلاح میکند، شیطان به طور کامل ازبین برده میشود.» سپس پرتوی نوری را دیدم که از آسمان ساطع شد و تعداد زیادی از سربازهای آسمانی به پایین آمدند. رهبر سربازان سون ووکنگ (پادشاه میمون) بود. بهوجد آمدم و با خود فکر کردم: «شما خیلی دیوانهوار ظاهر شدید. هماکنون کارتان تمام است.» اما سون ووکنگ به طرف من آمد و از من پرسید که چرا آنها را صدا زده بودم. گفتم: «برای از بین بردن شیطان» سون گفت: «بهجز تو و ما چیز دیگری اینجا نمیبینیم.» نگران شدم و گفتم: «آیا ارواح را نمیبینید؟ «آنها گفتند: «بهجز این میز و صندلیها چیز دیگری نمیبینیم.» بعد از پایان صحبتهایشان، سون ووکنگ سربازان را هدایت کرد و آنجا را ترک کردند.
ناامید شدم. ارواح من را مسخره کردند و خیلی هیجانزده شدند. فکر کردم که حتماً ارواح از نور خورشید میترسند، بنابراین اگر در را باز کنم تا نور خورشید وارد شود، همه چیز درست خواهد شد. به نظر رسید که ارواح فکر من را خواندند. آنها در را برای من باز کردند و گفتند که میتوانم خودم بیرون را ببینم. به بیرون نگاه کردم و متعجب شدم. دیدم که در بیرون سالن افراد زیادی به این سو و آن سو راه میروند. اما آسمان به تاریکی زمان غروب خورشید بود. ارواح گفتند که اصلاً هیچ خورشیدی وجود ندارد. یکمرتبه به این روشنبین شدم که این دنیای من است. به خاطر این که کوشا نبودم، دنیای من بسیارتاریک شده بود. بسیار ناراحت شدم که حتی به فکر فرستادن افکار درست هم نیفتادم، بنابراین به ارواح اجازه دادم آزادانه به داخل بدنم رفتوآمد کنند.
یکی از ارواح پرسید: «چرا به روشنگری حقیقت نمیپردازی؟» با صدایی نامفهوم گفتم: «میترسم که بازداشت شوم.» ارواح شروع به مسخره کردن من کردند: «پس چطور سایر تمرینکنندگان نمیترسند؟ دنیای آنها با نور میدرخشد و بسیار نورانی است. ما جرأت نمیکنیم به آنجا برویم.» با شنیدن این با افسوس روی زمین زانو زدم. حتی گلویم با ارواح پر شده بود. ارواح اطرافم با صدایی بلند به من خندیدند: «ببین چند لحظه پیش که در حال فرستادن افکار درست بودی، چقدر خوشحال بودی. حالا دیگر خیلی استوار نیستی.» بهسختی گفتم: «برایم مهم نیست که استوار هستم یا نه!» آنها همگی با هم از من پرسیدند: «چه آرزویی داری؟» بدون درنگ گفتم: «فقط امنیت موجودات ذیشعور را میخواهم!»
بلافاصله بعد از گفتن این کلمات، صدای نالههای متعددی از محیط اطراف به گوشم رسید. سپس تاریکی کمکم ازبین رفت. بهنظر میرسید که سطح دیوار تکه به تکه در حال فرو ریختن بود و پرتوی از نوری ملایم به سالن وارد شد. معلوم شد که دیوارهای اطراف حقیقی نبودند. آنها توخالی بودند. دیوارها با چیزی سیاه و چسبناک پر شده بودند که باعث تاریک شدن سالن شده بود. صدای نالههایی که لحظهای پیش شنیده بودم باعث ایجاد لرزش شده بود و کمک کرد که آن چیزهای آلوده بریزند. فقط پس از آن توانستم چیزها را بهوضوح ببینم. اهریمنان دستپاچه شدند. نقطهای نور در جلوی من ظاهر شد و بزرگتر و بزرگتر شد. متوجه شدم که این نور، نور ملایم بیرون نیست، آن نوری طلایی و خیرهکننده بود. هرجا که آن نور میرفت، شیطان سریع از بین میرفت. بلافاصله بعد از آن، چهرهای خیلی آشنا و مهربان در داخل نور ظاهر شد. وقتی تصویر را دید، با صدای بلند گریه کردم. فهمیدم که استاد دوباره برای نجات من آمدهاند.
همانطورکه تصویر استاد واضحتر و واضحتر شد، دیدم که تعداد زیادی از افراد دیگر نیز همراه استاد هستند. به نظر میرسید که کثیفی آنجا را دوست نداشتند و تمایل نداشتند وارد شوند. استاد با اندوه به محیط اطراف نگاه کردند. سپس استاد با دستانشان شروع به برداشتن گرد و خاک و تار عنکبوتها کردند. احساس شرمندگی بسیاری کردم و از دیدن استاد خجالت کشیدم. سپس بیدار شدم. بعد از این که بیدار شدم، با عجله رفتم تا با چشم سومم آن سالن را ببینم و دیدم که دستی بسیار بزرگ در حال پاک کردن آن چیزهای کثیف بود. اشکهایم دوباره جاری شد. من بسیار کوچک و بیارزش بودم اما استاد با من بسیار مهربان بودند!
استفاده از افکار درست هنگامی که بدن فیزیکی آزار و شکنجه میشود
وقتی شکافهای بزرگی داریم یا وقتی برای مدتی طولانی با پشتکار تزکیه نمیکنیم، برایم واضح است که میتوانیم حملۀ موجودات شیطانی به بدنمان را حس کنیم. این معمولاً در جاهایی از بدن که قبلاً بیماری داشتیم رخ میدهد. بسیاری از تزکیهکنندگانی که این را تجربه کردهاند، شاید این حس را داشتهاند که در حال ازبین بردن کارمای بیماری هستند و میتوانند با تحمل کردن، آن را پشتسر بگذارند. درواقع به خاطر اینکه اصلاح فا به مرحلۀ آخر خود رسیده است، بعید است که هنوز با وضعیت ازبین بردن کارمای بیماری مواجه باشیم (بهجز تمرینکنندگان جدید). در اکثر مواقع، علت دردهای فیزیکیمان، آن ارواح پوسیده و شیطانی هستند.
به خاطر اینکه سخت تلاش نمیکردم که حقیقت را برای مردم روشن کنم، اکثر اوقات گلودرد داشتم. فهمیدم که این انعکاسی از آزار و شکنجه نیروهای کهن علیه من در بُعدهای دیگر است. وقتی که فا را برای دو روز مطالعه نمیکردم, به طور مداوم سرفه میکردم. اما زمانی که افکار درست میفرستادم، علائم ناپدید میشد.
بهنظر میآید که نیروهای کهن از هیچ فرصتی برای ایجاد مشکل دریغ نمیکنند. یک بار تب کردم و دمای بدنم تا ۳۹.۵ درجه بالا رفت. مادربزرگم ترسید و به من اصرار کرد که دارو مصرف کنم. به وضوح میدانستم که این نیروهای کهن در حال آزار و شکنجۀ من بودند؛ بنابراین شروع به فرستادن افکار درست کردم. بهخاطر اینکه میتوانستم ببینم که چه تعداد موجود اهریمنی در آنجا وجود دارد، فرستادن افکار درستم را تا ازبین رفتن کامل اهریمن متوقف نکردم. به این طریق، افکار درست فرستادم درحالیکه مصمم بودم که این آزار و شکنجه شیطانی را تصدیق نکنم. در عرض نیم ساعت، موجودات اهریمنی ازبین رفتند و میدان بُعدی من دوباره روشن شد. کل بدنم عرق کرده بود. دوباره درجه بدنم را اندازه گرفتم و این بار عادی بود. دماسنج را به مادربزرگم که مخالف تمرین کردن من در فالون گونگ بود نشان دادم. او ساکت شد. میدانستم که نظرش تغییر کرده است.
نزدیک سال نوی چینی به مطالعه فا دقت چندانی نکردم چراکه با کارهای خانه مشغول بودم. در نتیجه در صبح روز بعد از شب سال نوی چینی، وقتی که برای انجام تمرینها بیدار شدم، حالت سرگیجه داشتم و دستان و پاهایم بسیار سرد بودند. پیشانیم را دست زدم و دیدم که بسیار داغ است، اینها علائم یک سرماخوردگی شدید بودند. توجه زیادی نکردم و به انجام تمرینها ادامه دادم. زمانی که شروع به انجام تمرین دوم کردم، از حال رفتم. روی تخت دراز کشیدم، لرز کردم و دندانهایم به هم میخورد. میخواستم کمی بخوابم اما بهیاد آوردم که این حالت تماماً به خاطر آزار و شکنجه شیطان است. بنابراین بلافاصله بلند شدم و شروع به فرستادن افکار درست کردم. توانستم با چشم سومم ببینم که موجودات اهریمنی آنقدر زیاد بودند که حتی نمیشد انتهای صف آنها را دید. بدون توجه به اینکه چقدر سخت به فرستادن افکار درست ادامه دادم، آن چیزها بهطور مستمر میآمدند و من نمیتوانستم ببینم که تعدادشان کم شده است. نمیخواستم تسلیم شوم. اگر یک ساعت کافی نباشد، پس دو ساعت افکار درست خواهم فرستاد. اگر دو ساعت کافی نباشد، پس کماکان ادامه خواهم داد. مادامیکه تمام موجودات اهریمنی به طور کامل ازبین نرفته باشند، به کارم ادامه میدهم. هر ساعت به مدت چهل دقیقه افکار درست فرستادم.
در عصر تعداد موجودات اهریمنی کمتر و کمتر شد. بدنم هم بیشتر و بیشتر رها از بیماری شد. اما من در فرستادن افکار درست سست نشدم و کماکان به انجام آن ادامه دادم تا زمانی که تمام موجودات اهریمنی ازبین رفتند. صبح روز بعد کاملا شفا پیدا کرده بودم و تمام اعضای خانوادهام متعجب شدند. آنها به این باور آوردند که فرستادن افکار درست میتواند سلامت یک فرد را بهبود بخشد. (این درک مردم عادی آنها بود.) البته بهجز فرستادن افکار درست، به طور عادی در زمانهای دیگر فا را مطالعه کردم. بهعلاوه به طور مصمم تمام شیاطین که با سوءاستفاده از نقاط ضعفم میخواستند من را مورد آزار و شکنجه قرار دهند نفی کردم. بعد از اتمام سال نوی چینی، تعدادی از همتمرینکنندگان برای تبریک سال نو به خانهام آمدند. متوجه شدم که آنها نیز در طول تعطیلات سال نو در درجات مختلفی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودند. بااینکه بعضی از آنها متوجه شده بودند که این بهخاطر آزار و شکنجه است تا اینکه ازبین بردن کارمای بیماری باشد، اما افکار درست نفرستاده بودند تا شیطان را از بین ببرند. در عوض به این عادت کرده بودند که فقط آن شرایط را تحمل کنند. در نتیجه آزار و شکنجه را برای مدت زمان طولانیتری تحمل کرده بودند.
چیزهایی که اینجا توضیح دادم مقداری از چیزهایی بود که در بُعدهای دیگر مشاهده کردهام. سطح من محدود است و بسیاری از درکهایم از تجربیات شخصیام میآید. امیدوارم که هم تمرینکنندگان با درکهای شخصی من محدود نشوند.
(پایان)