(Minghui.org) من تا سال ۲۰۰۵ از زندگی موفق و خوبی برخوردار بودم تا اینکه پزشکان تشخیص دادند پسرم به عفونت خون و روماتیسم غیرقابل درمان کودکان مبتلا شده است. در کمال درماندگی میدیدم که استخوانهایش تغییر شکل دادند، عضلاتش تحلیل رفت و در نهایت تمام بدنش فلج شد.
هیچ چیزی در بهبود وضعیت پسرم تأثیر نداشت. تصمیم گرفتم اگر او فوت کند، من هم به زندگیام خاتمه دهم.
در اوج ناامیدی، با فالون دافا آشنا شدم، یک تمرین معنوی که توسط رژیم کمونیست چین مورد آزار و شکنجه قرار گرفته است. باوجود محیط سرکوبگر علیه این تمرین، تصمیم گرفتم آن را امتحان کنم زیرا چیزی برای از دست دادن وجود نداشت.
از آن به بعد، من و پسرم دافا را تمرین کردهایم. در طول سالها، او بهتدریج بهبود یافت. اکنون مردی ۲۰ ساله و در سلامت کامل است.
زمانی که اداره ۶۱۰ به مسئولان آموزش و پرورش محلی و مدرسهام دستور داد تا بهخاطر اعتقادم مرا تحت آزار و شکنجه قرار دهند، این مقاله را برای همکاران و مسئولین مدرسه فرستادم که به نوبت آن را به اداره آموزش و پرورش و کمیته امور سیاسی و حقوقی ارسال کردند. آنها تحت تأثیر ماجرای من، تصمیم گرفتند به عقیدهام احترام گذاشته و اجازه دهند آزادانه تزکیه کنم.
معلمی محبوب در کلاس درس
اولین مأموریت تدریسم در سال ۱۹۹۸ اداره کردن کلاسی با بدترین نمرات در مدرسه بود. شکایت نکردم و تصمیم گرفتم نهایت تلاشم را انجام دهم.
در طول اولین ماه سال تحصیلی در آن مدرسه، خانواده هر دانشآموزی را ملاقات کردم تا از سابقه آنها مطلع شوم. اطلاعات مثبت و منفی را گردآوری کردم، برای هر دانشآموزی یک طرح عملی درست کردم.
والدین یا قیم دانشآموز را تشویق میکردم تا با فرزندشان بیشتر صحبت کنند و به آنها توصیه میکردم تا نقاط قوت این نوجوانان را تصدیق و تحسین کنند و از تمرکز و انگشتگذاشتن روی نقاط ضعفشان خودداری کنند.
به والدین قول دادم که کاستیهای دانشآموزان را اصلاح میکنم. طولی نکشید که توانستم اعتماد و دوستی صمیمانه دانشآموزان و والدینشان را به دست بیاورم.
رفتار و طرز برخورد همه دانشآموزان تغییر کرد. نگرششان نسبت به زندگی مثبت شد.
سه سال بعد، بسیاری از دانشآموزانم برای آزمون ورود به دبیرستان نمرات بالایی کسب کردند. من بهعنوان معلمی برجسته شهرت یافتم.
زندگی در ناامیدی
تا ۵ ژوئن ۲۰۰۵، زندگیام در حال پیشرفت بود و از حقوق و پاداشهای تدریسم بهرهمند میشدم که خبر شدیداً دردناکی به خانوادهام ضربه زد.
پزشکان تشخیص دادند که پسر ۸ سالهام مبتلا به عفونت خون و روماتیسم غیرقابلعلاج کودکان است.
بیش از ۹۰ درصد خون پسرم توسط باکتری آلوده شده بود. او به تب بسیار بالای ناشی از این عفونت دچار شد.
پزشکان بیمارستان هر گونه درمانی را امتحان کردند که درجه دمای بدنش را پایین بیاورند، اما آن از حد نمودار دماسنج فراتر میرفت. پرسنل بستههای یخ را روی تمام بدنش میگذاشتند.
پسرم ۲۳ روز در بیمارستان بود تا اینکه گزارش نتایج تست آزمایشگاه آمد. اکنون روماتیسم شروع به تغییر شکل استخوانها و خشک کردن عضلاتش کرد.
بیمارستان با بسیاری از پزشکان متخصص مشهور مشاوره کرد، آنگاه به من و شوهرم اطلاع داد که بیماری پسرمان علاجناپذیر است و اینکه تجویز دارو برای هر بیماری، درمان سایر بیماریها را بیاثر میکند.
با متخصصان بینالمللی، بهطور آنلاین مشاوره کردم، آنها هم به همان نتیجه رسیدند.
نمیخواستم این خبر را بپذیرم. مصمم شدم به پسرم یک زندگی شاد ببخشم. به هر وسیله ممکنی برای درمان متوسل میشدم، حتی به درمانهای طب سنتی خرافاتی افرادی که جنگیری میکردند.
پسرم تقریباً مدت یک سال در بیمارستان بستری بود. وزنش به حدود ۱۱ کیلو و نیم کاهش یافت. تب بالایش کنترل نمیشد. استخوانهای تغییر شکل یافته اش از بدن بسیار نحیفش بیرون زده بودند. فقط میتوانست چشمهایش را حرکت دهد.
علاوه براین، بیماری صرع شوهرم نیز عود کرد. او اغلب اوقات میافتاد و به خودش آسیب میزد. به همین خاطر مجبور شدم از بستگانش بخواهم که وقتی من در بیمارستان از پسرم مراقبت میکنم، مواظب او باشند.
بهسختی میخوابیدم. وقتی دیگر نمیتوانستم بیدار بمانم، فقط ۲۰ دقیقه چرت میزدم.
وقتی بیمارستان دیگر نتوانست کاری انجام دهد، پسرم به اجبار ترخیص شد. به منزل برگشتیم و من فرو ریختم. صبح روز بعد مملو از نگرانی بودم. احساس میکردم اعصابم مانند نخی است که از هم بریده شده باشد. در آن لحظه، بینهایت ترسیده و وحشتزده بودم.
خیلی خسته بودم و نمیتوانستم این همه فشار را تحمل کنم. پر از یأس و ناامیدی بودم و اغلب فکر میکردم به زندگیام خاتمه دهم. اما به خاطر مراقبت از پسر و شوهرم نمیتوانستم این کار را بکنم. نمیدانستم چه کار کنم.
در آن لحظه ناگهان صدایی گفت که باید قوی باشم.
خودم را برای اداره کردن این وضعیت آماده کردم. سریع حمام کردم و با لبخند به شوهر و پسرم نگاه کردم. هنوز هم در قلبم مصمم بودم که اگر پسرم بمیرد، من هم با او خواهم رفت. با این فکر در ذهنم، احساس آرامش کردم.
تبدیل شدن به مرید دافا
در ۱ مه ۲۰۰۶، روزی که تصمیم گرفتم از تمام افکار مزاحم و نگرانکننده خلاص شوم و تا آخرین ساعت با پسرم با خوشحالی زندگی کنم، یک تمرینکننده فالون دافا را که قبلاً ندیده بودم، بهطور معجزهآسایی از راه رسید.
به من گفت که اگر صادقانه به اثربخشی فالون دافا باور داشته باشم آن میتواند پسرم را درمان کند. از من پرسید آیا با وجود آزار و شکنجۀ مداوم، جرأت انجام تمرین دافا را دارم.
فکر کردم که پسرم تقریباً در آستانه مرگ است، چیزی نمیتواند مانعام شود تا آن را امتحان کنم. نور امیدی را میدیدم.
به او گفتم من با پسرم تمرین میکنم، اما نمیدانم پسرم در حالی که کاملاً فلج است چگونه میتواند تمرین کند.
این تمرینکننده جواب داد که میتوانم برای او تکرار کنم: «فالون دافا خوب است.» و «حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است.» و آموزههای استاد را برایش بخوانم.
آنگاه یک نسخه از جوآن فالون را که حاوی تعالیم اصلی فالون دافا است به من داد.
به همین سادگی. ما در مسیر تزکیه قدم گذاشتیم و تمرینکننده فالون دافا شدیم.
قدرت درمانگری دافا
پس از اینکه این تمرینکننده رفت، من و پسرم بلافاصله آن کلمات برکت دهنده را یکسره تکرار کردیم.
همان روز معجزهای اتفاق افتاد. تب بالایی که تقریباً یک سال پسرم را بهستوه آورده بود ناپدید شد و هرگز برنگشت. او درد کمتری داشت. یک روز بعد توانست دهانش را باز کند و موز بخورد. قدرت شفادهی فوقالعاده دافا، به ما اعتماد به نفسی راسخ داد که بیماریاش بهبود مییابد.
هر زمان که وقت داشتم، جوآن فالون را برای پسرم میخواندم. وقتی به او غذا میدادم یا او را میشستم، تکرار میکردم: «فالون دافا خوب است» و «حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است.»
یک روز صبح در هفته اول، ناگهان از شدت درد فریاد زد. نمیتوانستم کمک کنم اما با صدای بلند فریاد زدم: «استاد، لطفاً پسرم را نجات دهید!» بعد یکسره تکرار کردم: «فالون دافا خوب است» و «حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است.» تا اینکه هردوی ما خوابیدیم.
نیمه خواب بودم که ظاهراً صدایی شنیدم که گفت: «آمدم تا کارمای این بچه را پاک کنم.»
سپس به وضوح دیدم دستی بزرگ دست راست پسرم را نگه داشت. شعلههایی از نوک انگشت دست جاری شد و به شانه پسرم رفت. شوکه شده بودم و بیدار شدم. پسرم را نیز بیدار کردم.
ناخودآگاه دستش را حرکت داد. ناگهان هر دوی ما متوجه شدیم که دست و شانه راستش کاملاً کار میکنند. روز بعد، بعد از ناهار که پسرم چرتی زد، استاد دست چپش را نیز درمان کردند.
پسرم به آرامی بهبود یافت. در حال حاضر، او ۲۰ ساله، سالم و قوی است. میتواند در هر گونه فعالیت بدنی شرکت کند. از زمانی که تزکیه در فالون گونگ را شروع کرده، هرگز هیچ دارویی مصرف نکرده است.
فالون دافا خرد ارزانی میکند
در سال ۲۰۰۵ با وخیمتر شدن بیماری پسرم، به مشکلات احساسی نیز مبتلا شد. در ابتدا آنها چیزهای کوچکی بودند. او حاضر نبود غیر از من کسی را ببیند. درب اتاقش باید محکم بسته میشد و پنجرهها بسته و پرده کشیده میشد. هیچ کلمهای نمیتواند توصیف کند که در این مورد چه احساس بدی داشتم.
او پس از تمرین فالون دافا جذب ویژگیهای حقیقت- نیکخواهی- بردباری شد. بهتدریج روشنفکر، راحت و خوشرو شد. همچنانکه وضعیت سلامتیاش بهبود مییافت، در و پنجرههایی که محکم بسته بودند بهتدریج باز شدند.
بعد از تابستان ۲۰۰۸، پسرم شروع به راه رفتن کرد اگرچه تعادل کافی نداشت. میخواست به مدرسه برگردد. ازآنجاییکه هنوز کمی نامتعادل بود، تصمیم گرفتم به کلاس اصلیاش برگردد زیرا بهتر میتوانست با همکلاسیهایش ارتباط برقرار کرده و احساس تنهایی نکند.
پسرم وقتی راهنمایی بود، هنوز نمیتوانست متعادل راه برود. وضعیت سلامتیاش بهطور کامل بهبود نیافته بود و مکرراً لازم میشد که به مدرسه نرود. برای بالا و پایین بردنش مجبور بودم او را به دوش بگیرم.
از معلمی که مشاورش بود خواستم به او فشار نیاورد و اجازه دهد که وقت آزاد بیشتری را با همکلاسیهای خود صرف کند و زیاد روی نمرات تمرکز نکند. تحت شرایط فعلی، فکر نمیکردم نمرات خوب هدف اصلیاش در مدرسه باشد. با کمال تعجب، او در آزمون فارغالتحصیلی رتبه شش کسب کرد و در دبیرستان استانی معروفی پذیرفته شد.
با توجه به وضعیت سلامتیاش، او را در دبیرستان خصوصی نزدیک منزلم ثبت نام کردم، بنابراین میتوانستم او را به مدرسه ببرم و بیاورم و در هزینهها نیز صرفهجویی میشد.
باوجودی که سلامتیاش بهبود یافت، وضعیتش هنوز پایدار نبود و مجبور بودم برای مدتی او را به مدرسه نفرستم. حتی با این وجود، او توانست با کسب نمرات عالی در آزمون ورودی، وارد دانشگاه مورد نظرش شود.
ازآنجایی که پسرم بهخاطر وضعیت سلامتیاش نمیتوانست در بسیاری از فعالیتهای بدنی دبیرستان حضور یابد، به تردستی علاقمند شد و از طریق اینترنت شروع به یادگیری مهارتهای آن کرد. در دانشگاه، به انجمن تردستی ملحق شد و بهزودی مورد توجه گروه واقع شد. او بهخاطر پذیرش دانشآموزان جدید در اجرای تردستی سرگرم کنندهاش مورد تشویق و تحسین حضار قرار گرفت. در نتیجه، توسط یک گروه حرفهای برای اجرا در روز کریسمس و متعاقباً سال نوی ۲۰۱۵ دعوت شد.
فالون دافا به مردم میآموزد مهربان و باملاحظه باشند
فالون دافا (فالون گونگ) قانون متعالی بودا است. آن با اصول حقیقت- نیکخواهی- بردباری، به مردم آموزش میدهد که با دیگران خوب و باملاحظه باشند.
وقتی ما در سال ۲۰۰۶، تمرین را شروع کردیم، من و پسرم سعی میکردیم الزامات جوآن فالون را دنبال کنیم و شینشینگمان را ارتقاء دهیم و همه وابستگیهایمان را ازبین ببریم. با راهنمایی دافا، یادگرفتم وابستگیام به شهرت و به دست آوردن را رها کنم و فردی با تقوا شوم.
مسئولین مدرسهام مکرراً پیشنهاد میکردند که برای خانوادهام اعانه جمعآوری کنند. از آنها بهخاطر پیشنهادشان تشکر میکردم اما باوجودی که بدهی زیادی داشتیم، آن را رد میکردم. ما برای هزینههای درمانی بیش از ۲۰۰ هزار یوآن را متحمل شده بودیم.
در یک موقعیتی پولی را که آنها برایمان جمع کرده بودند به سازمان خیریه دیگری اهدا کردیم. اگر در فالون دافا تزکیه نمیکردم این کار را نمیکردم.
صادقانه بگویم، تحت آزار و شکنجه وحشیانه فالون دافا به دست حزب کمونیست چین که توسط جیانگ زمین رئیس سابق رهبری شد، جرأت نمیکردیم فاش کنیم که تمرینکننده هستیم. هر وقت آشنایی مرا تحسین میکرد شرمنده میشدم. این فالون دافا بود که در نجات پسرم به من کمک کرد.
امروز میخواهم آشکارا به همه بگویم: «عشق مادری، مهم نیست چقدر عمیق است، در برابر یک بیماری غیرقابلعلاج بسیار شکننده، کمرنگ و ضعیف است.»
فالون دافا باعث شد این معجزه بزرگ برای پسرم رخ دهد. فالون دافا بود که پسرم را به من بخشید و به همه خانوادهام زندگیِ دوباره داد. فالون دافا بود که خانوادهام را از فروپاشی کامل نجات داد و به ما صلح و آرامش، خونگرمی و زندگی شاد داد!