(Minghui.org) در تابستان 2015 پلیس مرا بخاطر طرح شکایت علیه جیانگ زمین بازداشت کرد.
4 روز بعد تحت حفاظت استاد و کمک تمرینکنندگان خارج از کشور، آزاد شدم. از آن به بعد سعی کردم در زمینه روشنگری حقیقت برای مأمورانی که مرا بازداشت کردند، رشد و بهبود پیدا کنم.
فاصله میان من و تمرینکنندگان
در زمان بازداشت، سعی کردم حقیقت را برای پلیس روشن کنم. بعضی تا حدودی گوش کردند در حالی که بعضی حاضر به پذیرش آن نبودند. فقط یک پلیس بود که حرفم را قبول کرد و زمانی که هیچ کسی حضور نداشت گفت: «با اینکه تو را نمیشناسم، به فالون گونگ احترام میگذارم.»
روز آخر، مسئولین بازداشتگاه از پلیس خواستند که مرا از آنجا ببرند، اما بهطور رسمی رهایم نکردند. من به بازداشتگاه دیگری در منطقه مسکونی کم جمعیت برده شدم اما آنها نیز مرا نپذیرفتند. در حومه شهر، در داخل خودروی پلیس به درون نگاه کردم و گفتم: «با اینکه در این لحظه نتوانستم، اما بار دیگر باید شما (مأموران پلیس) را نجات دهم.»
در این لحظه احساس کردم پلیس جوان به آرنجم فوت کرد و زیر لب گفت: «هر قدر هم که محکم فوت میکنم باز هم این مگس دور نمیشود.» قبلاً با او بحث کرده بودم اما زمانی که من ذهنیتم را تغییر دادم، او مهربانتر شد. آنها مرا به اداره پلیس و پس از آن به خانه فرستادند.
وقتی به خانه بازگشتم، اطلاعات تماس آن مأموران را پیدا کردم و برایشان مطالب روشنگری حقیقت را فرستادم. هرگز به روشنگری حقیقت رودررو با آنها فکر نکرده بودم.
اما در مدت کوتاهی پس از سال نوی چینی 2016 واقعهای رخ داد که نظرم را تغییر داد.
تمرینکنندهای بازداشت و بعد با قید وثیقه آزاد شد اما کمی بعد دوباره بازداشت شد. چون اداره پلیس برای یافتن اطلاعات بیشتر، فرزندانش را تحت بازجویی قرار داد، فکر کردم این بار بهراحتی او را رها نمیکنند. مأموران پلیس در بازداشتگاه گفته بودند که به دلیل تأیید بازداشتش، این بار آزاد نخواهد شد.
با این حال این تمرینکننده چند روز بعد به خانه رفت. او آزار و شکنجه را نفی و فقط به نجات مردم فکر کرد. پس از رهایی، دوباره بازگشت تا برای پلیس حقیقت را روشن کند.
این واقعه مرا به فکر واداشت: «چرا من آزار و شکنجه را تصدیق کردم؟» متوجه شدم به دلیل وابستگیام به ترس، خودخواهی و افکار منفی بود. من به طور ناآگاهانه در حال اعتبار بخشی به خودم بودم. مصمم شدم این وضعیت را اصلاح کنم.
به فکر روشنگری حقیقت برای پلیس افتادم. میتوانستم کمک استاد در پاک کردن وابستگیام به ترس و بسیاری افکار منفی دیگر را احساس کنم.
تمرینکنندهای دیگر به من گفت که نیکخواه باشم
اولین بار، پس از مطالعه گروهی فا به اداره پلیس رفتم. در حالی که سایرین در آن نزدیکی افکار درست میفرستادند، من به اداره رفتم. چون معاون بخش را نیافتم، آنجا را ترک کردم.
پس از عبور از خیابان، خانم مسنی را دیدم که مرا ترغیب به ترک حزب کمونیست کرد. پاسخ دادم که من نیز تمرینکننده هستم.
او با دیدن خروج من از اداره پلیس، ماجرایش را برایم گفت.
او در فروشگاه مأمور پلیسی را دیده بود که قبلاً درصدد بازداشت او بود. بازویش را گرفته و گفته بود: «تو برای من دردسر بزرگی ایجاد کردی!» و او را مانند مادری که فرزندش را تنبیه میکند کتک زده بود. مأمور هیچ حرکتی نکرده و تا حدودی با خجالت گفته بود: «اما در نهایت شما را بازداشت نکردیم.»
ملاقات با این تمرینکننده تصادفی نبود. احساس کردم استاد از من میخواستند تا طرز فکرم را تغییر دهم و خشن نباشم. این نشانهای بود تا هنگام نجات مردم، مهربان باشم.
نگاه به درون پس از اولین روشنگری حقیقت
مدتی بعد دوباره به اداره پلیس رفتم و این بار موفق شدم معاون رئیس را ببینم. او با دیدن من گفت: «تو فالون گونک را تمرین میکنی» و پرسید که آیا هنوز هم تمرین میکنم یا نه.
وقتی جواب ندادم او پرسید: «پس چرا اینجا آمدهای؟»
گفتم: «میخواهم دستگاه چاپگرم را به من برگردانید.»
او گفت: «نمیتوانم آن را به تو بدهم. اگر این کار را کنم تو به چاپ و توزیع مطالب ادامه میدهی.»
گفتم توزیع مطالب کار غیرقانونی محسوب نمیشود و خسارتهای وارده توسط جیانگ زمین را جبران میکند که دستور اجرای حقه خودسوزی میدان تیانمن را بهعنوان ترفندی منفی برای آزار و شکنجه فالون گونگ صادر کرد. برایش توضیح دادم که ما بخاطر آینده مردم است که حقیقت را روشن میکنیم.
او چند لحظه واکنشی نشان نداد و سپس گفت: «دفعه دیگر آن را به تو میدهم. الان در انبار است.»
از او خواستم از مخالفان فالون گونگ جانبداری نکند چراکه تمرینکنندگان بر اساس اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری زندگی و تلاش میکنند که افراد خوبی باشند.
او اجازه نداد حرفم تمام شود و گفت: «من نسبت به شما نظر منفی ندارم و به فالون گونگ به عنوان یک باور احترام میگذارم.»
با صحبت درباره ترک ح.ک.چ به سخنانم ادامه دادم: «ترک حزب یک عمل سیاسی نیست. امیدوارم آگاه شوید و کارتان را به خوبی انجام دهید. امیدوارم در امان باشید.»
او تشکر کرد.
در حالی که از اتاق بیرون میرفت، من همچنان درباره ترک حزب حرف میزدم. به محض خروج از اتاق، رفتارش مانند گذشته تغییر کرد و با صدای بلندی گفت: «من حزب را ترک نمیکنم!»
زمانی که برای بازداشتم به خانهام آمد، مهربان بهنظر میرسید. طوری که کسی نتواند صدایم را بشنود گفتم: «چرا اینقدر سادهای که از دستورات اداره پلیس پیروی میکنی؟ آنهایی که فالون گونگ را آزار و شکنجه میکنند باید تاوان آن را بپردازند. اینقدر ساده نباش!»
او سرش را پائین انداخت و ساکت ماند. برگشتم و دیدم مأمور دیگری در حال توقیف کتابهای دافا است. در حالی که به سمت او میرفتم تا کتابها را پس بگیرم، پلیسی که با او حرف میزدم خطاب به مأمور دوم فریاد زد: «کتابها را به او بازگردان!»
دستگاه چاپگر را زمانی بردند که او اولین بار به خانهام آمده بود و من هنوز درباره دافا با او صحبت نکرده بودم.
در اداره پلیس رفتار عجیبی داشت. او فریاد زد: «زنده باد حزب!»
من با عصبانی گفتم: «زنده باد حزب؟»
از پلهها بالا رفت اما دوباره بازگشت اما هیچ حرفی نزد.
در آن لحظه افراد زیادی در اطرافمان بودند و از آن جایی که بهعنوان مرید دافا باید رفتار آرامی داشته باشیم، تصمیم گرفتم در مقابل فریاد او مقابله به مثل نکنم. گفتم: «به دقت به حرفهایم فکر کن. به صلاح خودت است.»
کمی بعد از مأمور دیگری خواستم که حزب را ترک کند و او نیز بدون تردید پذیرفت.
روز بعد تمرینکنندهای را دیدم که گفت برای روشنگری حقیقت به اداره پلیس رفته بود و زمانی که از یک مأمور پرسیده بود آیا در آن منطقه ساکن است، مأمور با عصبانیت گفته بود: «این حرفها چه معنی میدهد؟ بالای سرمان دوربین است.»
ناگهان دلیل رفتار عجیب معاون را فهمیدم. ابتدا با من در اتاق استراحت که دو تخت در آن قرار داشت صحبت میکرد. پشت راهرو درست بیرون از اتاق استراحت، اتاقهای بازجویی قرار داشت.
وقتی دوباره به اداره پلیس رفتم، دیدم در سقف راهرو دوربینهای زیادی جاسازی شده است. به درون نگاه کردم و متوجه شدم که ملاحظه آن مأمور را نکردم. به علاوه احساس میکردم چون میخواهم آنها را نجات دهم پس باید به حرفهایم گوش دهند.
(ادامه دارد)