(Minghui.org) بهمنظور احداث جادهای برای دسترسی به یک پروژۀ عمرانی، روستای ما به مکان دیگری منتقل شد. عادت کردن به زندگی با همسایگان جدید، چالش بزرگی بود که به همراه سوءتفاهمها، منجر به تضادها و کشمکشهای بسیاری شد.
یکی از همسایگان با یونجه و چوب، راه تردد تراکتورم را بسته بود، بنابراین مجبور شدم از کوچه پشتی خارج شوم. ساکنانی که نزدیک به آن کوچه زندگی میکردند در کنارِ جاده، سبزیجات کاشته بودند و نسبت به آن خیلی حساس و مراقب بودند. هر روز مجبور بودم از کنار محل کاشت سبزیجاتشان بگذرم. آنها در گوشۀ ملکشان یک تختهسنگ گذاشته بودند تا مانع عبور مردم از میان باغ سبزیجاتشان شوند.
برایم سخت بود که با تراکتور از کنار آن تخته سنگ عبور کنم و این مرا آزرده میکرد. میدانستم که نباید با دیگران بحث و جدل کنم و باید موضوع را از منظر آنها درنظر بگیرم. اگر من هم جای آنها بودم، نگران آسیب دیدن اموالم بودم، بنابراین دیگر دلخور نشدم.
اما چند روز بعد، بهمحض اینکه با تراکتور وارد حیاط خانهام شدم، آن همسایه به سمتم هجوم آورد و مرا متهم کرد که با تراکتور روی باغ سبزیجاتش رفتهام. مطمئن بودم که این کار را نکردهام، بنابراین به دنبال او تا انتهای جاده رفتم و بهوضوح دیدیم که رد چرخهایم وارد باغش نشده است. او هیچچیزی نگفت، اما مشخص بود که ناراحت است.
روز بعد وقتی به سمت خانه میآمدم، بقیۀ همسایهها مرا متوقف کردند و هشدار دادند که در جاده میخ ریخته شده است. دیدم میخها کنار باغ سبزیجات ریخته شدهاند، اما شینشینگم را حفظ کردم و آزرده نشدم.
وقتی باران میبارد، جادههای خاکی گِلآلود میشوند، بنابراین خودم را موظف کردم که مقداری مصالح ساختمانی پیدا کنم تا سطح جاده را صاف کنم. بااینکه همسایهها میدیدند که این کار به همه نفع میرساند، هیچکسی برای کمک نیامد. در درون تکان نخوردم و به خودم گفتم که باید از آموزههای استاد پیروی کنم و با مهربانی با مردم رفتار کنم، همچنین باید فداکار باشم و به فکر دیگران باشم.
هر روز وقتی از کنار باغ سبزیجات همسایهام رد میشدم، برایش دست تکان میدادم و سلام میکردم. کینهای در دل نداشتم. بهخاطر رفتار دوستانهام و اینکه سطح جاده را صاف کرده بودم، خیلی زود خشمشان را نسبت به من کنار گذاشتند. رفتار خوبم تنش و عدم اعتماد بین همسایهها را شکست و سرانجام با هم دوست شدیم.
اعمال فداکارانه مُسری هستند
بعداز بارش شدید برف در زمستان سال 2014، خانوادهها برف را از پشتبام به حیاط منزلشان میریختند. اما دو خانواده که نمیتوانستند با هم کنار بیایند، برف را از پشتبام به کنار جاده میریختند و تپه بزرگی ایجاد کرده بودند.
روز بعد باید برای کار بیرون میرفتم و از کنار آن تپۀ برف گذشتم. خانم مسنی آنجا ایستاده بود و از این وضع شکایت میکرد، بنابراین تصمیم گرفتم بایستم و برفها را پشت تراکتورم بریزم. توجهی به ازدستدادن کارم نکردم. شوهر آن خانم مسن، بااینکه سکته مغزی کرده بود و بهسختی میایستاد برای کمک آمد. همچنین فردی از یک خانواده دیگر آمد تا کمک کند.
پساز برداشتن دو کامیون برف، راه تمیز شد و همچنین سوءتفاهمی که بین دو خانواده ایجاد شده بود، ازبین رفت. سرشار از خوشحالی بودم.
چون فالون دافا را یاد گرفتهام، توانستم آن موقعیت را با نیکخواهی اداره کنم. این استاد لی، بنیانگذار فالون دافا بودند که به من آموختند که مهربان باشم و ابتدا به فکر دیگران باشم.