(Minghui.org) در ماه می 2012 تمرین فالون دافا را آغاز کردم و اکنون پنجاه و دو سال دارم. در مارس 2013 تمرینکنندهای که فا را با او مطالعه میکردم، بهطور غیرقانونی دستگیر شد. بسیار ترسیده بودم بهطوریکه پس از شنیدن اینکه چه اتفاقی افتاده بود نمیتوانستم بخوابم.
از استاد کمک خواستم و افکار درست فرستادم. اینکار موقتاً کمکم کرد، اما ترس دوباره ظاهر شد و بر اثر بیخوابی تا صبح در جایم از این پهلو به آن پهلو میشدم.
روز بعد خواهرم به دیدارم آمد. به او گفتم چه اتفاقی افتاده و او پیشنهاد کرد که در منزل یکی از خویشاوندان در خارج شهر پنهان شوم. پسرم نیز فکر میکرد که فکر خوبی است.
آنها سه روز تلاش میکردند که مرا متقاعد کنند تا خانه را ترک کرده و در خارج شهر بمانم. معتقد بودند که این امنترین کار ممکن است. ظهر روز سوم، پسرم از من پرسید: «برای آخرین بار از شما میپرسم. اینجا را ترک میکنی یا نه؟» وقتی ترس را در پسرم دیدم، به حالات ذهن خود توجه کردم.
تعدادی سؤال به ذهنم خطور کرد، «آیا واقعاً میترسم؟ آیا استاد با من نیست؟ پس از فکر کردن درباره استاد آرام شدم و به کاری که باید انجام میدادم آگاه شدم.»
به پسرم گفتم: «ترس بخشی از من نیست. هیچجایی جز در کنار استاد بودن ایمن نیست.»
به محض آنکه این کلمات از دهانم خارج گشت، شوکی را در بدنم احساس کردم و فوراً آرام شدم. ترس بدون هیچ رد پایی ناپدید شد. پسرم با صدای بلند خندید و دیگر از من تقاضا نکرد که پنهان شوم.