(Minghui.org) تمرینکنندگان فالون دافا همگی ماجراهایی برای بازگوکردن دارند. فالون دافا به افرادی که آن را در سراسر جهان تمرین میکنند، منفعت رسانده است. آنچه در ادامه میآید سه مورد از چنین ماجراهایی است که هریک بیان میکنند که چطور تمرینکنندهای به لطف باور و اعتقاد قدرتمندش به دافا بر وضعیت خطرناک خاصی غلبه کرده است.
تراکتوری پر از بار از روی پای راستم رد شد
توسط تمرینکنندهای درچین
چند روز پیش در مراسم تشییع جنازه یکی از بستگانم شرکت کرده بودم. خواستم برای مراسم تدفین به آنها کمک کنم و برای حمل و نقل شن و ماسه سوار تراکتوری پر از شن شدم.
وضعیت جاده خوب نبود و مسیر پر از دستانداز بود. ناگهان لغزیدم و از روی تراکتور پایین افتادم و درست در جلوی چرخ عقب فرود آمدم. تراکتور پر از شن بود و چرخ عقب از روی مچ پای راستم، قسمت پایین پای راستم و وسط رانم رد شد.
در آن لحظه هیچ ترسی نداشتم. بعد از اینکه تراکتور از روی من رد شد، بلافاصله ایستادم و فریاد زدم، «فالون دافا خوب است! حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است!»
راننده وحشتزده شد و پایش را روی ترمز گذاشت و تراکتور را متوقف کرد. بلافاصله از تراکتور بیرون پرید و پرسید: «کجای بدنت صدمه دیده است؟ بیا به بیمارستان برویم.» به او گفتم: «حالم خوب است. من یک تمرینکننده دافا هستم.»
پارگی بزرگی در شلوار جین جدیدم ایجاد شد و اثر چرخ تراکتور بر روی پایم نقش بسته بود. با این حال، پایم متورم نشد و هیچ دردی احساس نمیکردم. پوستم حتی خراش هم برنداشت. آن یک معجزه بود.
راننده شگفتزده شد و گفت: «هیچ آسیبی ندیدی؟ فالون گونگ معجزهآسا است. اگر با چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم. اگر این اتفاق برای هرکس دیگری افتاده بود، اگر نگویم که استخوان پایش خرد میشد، قطعاً دچار شکستگی استخوان میشد.
در آن لحظه جریان گرمی از قلبم عبور کرد. از استاد بخاطر نجات پایم تشکر کردم. همچنین متوجه شدم که نباید دچار شوق و اشتیاق زیاد شوم یا خودنمایی کنم. فقط باید با مردم درباره فالون گونگ صحبت کنم تا از حقایق آگاه شوند.
بعد از بازگشت به روستایم، روستاییها همه به دیدنم آمدند. با آنها درباره تجربهام صحبت کردم و درباره فالون گونگ به آنها توضیح دادم. برخی از روستاییان از من پرسیدند که چه عباراتی را فریاد زدم. به آنها گفتم: «فالون دافا خوب است! حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است!»
تصادف با یک ماشین
توسط تمرینکنندهای در چین
بعدازظهر یک روز سرد و بارانی، سوار دوچرخه برقیام بودم. اتومبیلی که همجهت با من در حال حرکت بود، ناگهان با من برخورد کرد. در آن لحظه بدنم به عقب خم شد و سرم به چیزی اصابت کرد. بهشدت بر روی زمین افتادم. آن اتومبیل از روی پایین پای چپم رد شد.
وقتی به هوش آمدم، اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود: «فالون دافا خوب است! حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است!»
بعد از اینکه بهتدریج ذهنم شفاف شد، متوجه شدم که دوچرخهام خرد شده است. تکههایی آن در اطراف پخش شده و حتی برخی تکهها بیش از 20 متر دورتر افتاده بود. راننده در حالی که یکی از چکمههایم در دستش بود، گیج و پریشان آنجا ایستاده بود و به خود میلرزید.
فکر کردم: «من یک تمرینکننده دافا هستم و حالم خوب است.» بهآرامی از روی زمین خیس و گلآلود بلند شم، لنگ لنگان به کنار جاده رفتم و بر روی لبه پیادهرو نشستم.
دیدم که دوچرخهام غیرقابل تعمیر است. به راننده گفتم: «لطفاً کمکم کن چکمههایم را بپوشم. نیازی نیست نگران باشی. تمرینکنندگان فالون گونگ از مردم کلاهبرداری نمیکنند. لطفاً مرا به خانه ببر و نگران دوچرخه نباش.»
او اصرار کرد که مرا به بیمارستان ببرد. مؤدبانه نپذیرفتم و به او گفتم: «تو از روی قصد با من برخورد نکردی.» او گفت: «میخواستم که به چراغ سبز برسم. اشتباه من بود.» او اصرار داشت که مرا به بیمارستان ببرد. به او گفتم: «بیا اول سوار ماشینت شویم!»
وقتی در ماشینش نشستم، در پشت سرم کمی درد داشتم. سپس متوجه شدم که شیشه جلوی اتومبیل شکسته شده است. به او گفتم: «تو میبینی که استادم از من محافظت کردند. من خوب هستم.» او دائماً میگفت: «من امروز با فرد خوبی مواجه شدم! من امروز با فرد خوبی مواجه شدم!»
به او گفتم: «من بیش از 60 سال دارم. اگر یک فرد عادی بودم، نتیجه این تصادف چه بود؟ تو میتوانی ببینی که هیچ آسیبی ندیدهام و هیچ غرامتی از تو نمیخواهم. تمرینکنندگان دافا افراد خوبی هستند. «خودسوزی میدان تیانآنمن حقهای ساختگی بهدست حزب کمونیست چین است. لطفاً بهیاد داشته باش که فالون دافا خوب است و حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است و آیندهای امن خواهی داشت.»
او دائماً سرش را به نشانه تأیید تکان میداد. سپس از پیشگامان جوان خارج شد، یک نشان یادبود فالون دافا را پذیرفت و از من بارها و بارها تشکر کرد.
ماشینم کنترلش را ازدست داد و در سراشیبی افتاد
توسط تمرینکنندهای در چین
در هفتمین روز از دوازدهمین ماه قمری به سمت حومه شهر رانندگی میکردم. رانندگی در جادههای کوهستانی پر پیچ و خم پوشیده از برف و یخ، سخت بود.
هنگام غروب، ماشینم کنترلش را ازدست داد و در سراشیبی افتاد. در حالی که وحشتزده شده بود، پایم را محکم روی ترمز گذاشتم. آن عمل نکرد و ماشینم از پهلو در حال لغزیدن بود. در آن لحظه مرگ و زندگی، فریاد زدم: «استاد لی هنگجی، لطفاً به من کمک کنید!»
معجزهای اتفاق افتاد. ماشینم بهآرامی در کنار یک گودال ایستاد در حالی که یک چرخش در هوا معلق بود. چراغ را خاموش کردم و از ماشین بیرون آمدم. با دیدن اینکه ماشینم در آستانه پایین غلتیدن در آن گودال است، غافلگیر شدم.
به اطراف نگاه کردم اما هیچ فرد یا ماشینی ندیدم. هوا در حال تاریک شدن بود و ترسیده بودم. «چکار باید بکنم؟» دائماً در ذهنم از استاد درخواست میکردم که به من کمک کنند.
بعد از مدتی، از راه دور دو خودرو را دیدم که در حال رانندگی به سمت من بودند. زمانی که نزدیکتر آمدند، با علامت دست از آنها کمک خواستم. آنها ماشینم را با طنابی به خودروی خود بستند و آن را بیرون آوردند.
این افراد بسیار مهربان بودند و هیچ پولی از من نپذیرفتند. پس از آن دائماً درباره اتفاقی که افتاد فکر میکردم. هرچه بیشتر درباره آن فکر کردم، بیشتر میترسیدم. بدون محافظت استاد کارم تمام بود. صمیمانه از استاد بخاطر محافظتشان تشکر میکنم.
نتیجهگیری
برای تمرینکنندگان در لحظهای که آزمونی پیش میآید، اگر بتوانند ذهنشان را طوری حفظ کنند که تحت تأثیر قرار نگیرد و اگر همه افکارشان براساس دافا باشد، آنگاه هیچ مشکلی نمیتواند آنها را متوقف کند.
در مقابل، هنگام تجربه خطر یا آزار و شکنجه، داشتن تفکر عادی رنج و سختی را بدتر میسازد و فرآیند آگاه شدن به واسطۀ آن محنتهای شدیدتر، بسیار دردناک است.
استاد بیان کردند:
«ما میگوییم که یک پیامد خوب یا بد از یک فکر آنی میآید. تفاوت در یک فکر به نتایج مختلفی منجر میشود.» («سخنرانی چهارم»، جوآن فالون)