(Minghui.org)
«ادامه قسمت اول»
یک روز در بعدازظهر دسامبر 2016 به مجرد اینکه که شوهرم پایش را از در منزل بیرون گذاشت، با چهار مأمور لباس شخصی مواجه شد. آنها گفتند که از اداره پلیس هستند و میخواهند به داخل خانه بیایند. شوهرم سعی کرد که مانع ورود آنها شود. شنیدم که با صدای بلند در راهرو در حال بحث بودند و متوجه شدم که آن آزمایش دوباره آمده است.
این بار هیچ ترسی نداشتم و خیلی آرام بودم. در را باز کردم، لبخند زدم و گفتم: «بفرمایید داخل. هوای بیرون سرد است.» همه آرام شدند و بلافاصله شیطان قدرتش را از دست داد. همه بهآرامی شروع به حرف زدن کردند و فضا سبک شد.
مأموران پلیس کارتهای شناساییشان را نشان دادند و گفتند که آنها از اداره پلیس شهر هستند. گفتم: «اوه. پروندهام به آن شهر رفته است؟» یکی از آنها تکهای کاغذ حاوی عکس کوچکی از من بیرون آورد و پرسید: «آیا این تو هستی؟ روی کاغذ کلمه «فراری» نوشته شده بود. گفتم: «این خیلی خوب بهنظر نمیرسد. چه جرمی را مرتکب شدهام؟»
یکی از آنها گفت: «این پروندهای از سال 2009 است. اداره پلیس آن روستا نتوانست به آن رسیدگی کند بنابراین ما اینجا هستیم. لطفاً همراه ما بیا.» همانطور که افکار درست میفرستادم، به آنها توضیح دادم که نمیتوانم همراه آنها بروم.
حقایق را برای آنها روشن کردم و گفتم: «من نمیتوانم با شما بیایم. اگر این کار را انجام دهم شما نابود خواهید شد. ازآنجاکه همگی اینجا هستید، به شما توضیح خواهم داد که چرا نمیتوانم بیایم. آنچه شما انجام میدهید اشتباه و غیرقانونی است. شما بهعنوان مأمور اجرای قانون در حال قانونشکنی هستید. شما در حال نقض حق آزادی عقیده و بیانم هستید که در قانون اساسی تصریح شده است. این کار برای شما تبعات بدی به همراه خواهد داشت.
یکی از اعضای خانوادهام که او نیز یک تمرینکننده است کمک کرد که حقایق را برای آنها روشن کنم و به آنها گفت علیه مریدان دافا مرتکب جنایت نشوند. من به اتاق دیگری رفتم که افکار درست بفرستم و از استاد کمک خواستم. در حین اینکه آن خویشاوندم در اتاق پذیرایی حقایق را برای آنها توضیح میداد، به مدت بیش از یک ساعت افکار درست فرستادم.
استاد بیان کردند:
«رحمت میتواند زمین و آسمان را هماهنگ کند، بهار را بیاورد» («فا جهان را اصلاح میکند» از هنگ یین۲)
«اگر کسی بتواند به شما آزار برساند، قادر است به من آزار برساند. بهعبارتی ساده، آن شخص میتواند به این جهان صدمه بزند.» (جوآن فالون)
این بار مثل یک سنگ تکان نخورده و شکست ناپذیر باقی ماندم. هیچ کسی نتوانست مرا تحت تأثیر قرار دهد.
مأموران به داخل اتاقی که من بودم آمدند و گفتند: «مادر ما قصد نداریم کاری در رابطه با تمرینکنندگان فالون گونگ انجام دهیم. ما نمیخواهیم مرتکب جنایت شویم.» گفتم: «من مجرم نیستم. هیچ قانونی را نقض نکردهام.» آنها کتابهای دافا و بروشورها را در اتاقم دیدند اما هیچ چیزی نگفتند.
در حالی که با آنها صحبت میکردم، خودم را ارزیابی کردم و متوجه شدم که سطح تزکیهام به حد استاندارد نبود. افکار درستم کافی نبود و وابستگیهایم مرا عقب نگه داشته بود. اینکه فقط آنجا بنشینم و افکار درست بفرستم، برای دستیابی به موفقیت کافی نبود. نیاز داشتم که سطح تزکیهام را ارتقاء دهم و به علت ریشهای ترسم پیببرم.
مأموران پلیس در حدود ساعت 3 بعدازظهر به آنجا رسیدند و برای بیش از 2 ساعت آنجا ماندند. بدون توجه به اینکه چقدر مسائل را برای آنها توضیح دادیم، آنجا را ترک نکردند. آنها گفتند: «مادر، تو واقعاً فرد خوبی هستی و به همین دلیل خیلی منتظر ماندیم. اگر شخص دیگری بود، مدتها پیش او را دستبندزده و برده بودیم.
با خودم فکر کردم: «من به استاد و فا ایمان دارم. این آزمایش بزرگی است و این خطر را میپذیرم و میبینم که آیا مؤثر خواهد بود.» به استاد گفتم: «استاد، همراه آنها میروم. از مرگ نمیترسم.» اگر آن آزمایش بزرگی بود که فکر میکردم اینگونه بود، میخواستم ثابت کنم که طلا هستم و سنگ نیستم. لباسهایم را عوض کردم و آن روز در ساعت 5:30 بعدازظهر همراه پلیس خانه را ترک کردم.
آن روز طوفان شن آمد و دید واقعاً بد بود. نمیتوانستیم بیش از 30 متر جلوتر از خودمان را ببینیم. هیچ کسی در ماشین صحبت نکرد؛ همه بهدقت به جاده توجه داشتند. در تمام راه تا بازداشتگاه آن شهر افکار درست فرستادم. زمانی رسیدیم که از ساعت 8 شب گذشته بود، به من گفته شد که باید تحت معاینه پزشکی قرار گیرم. سخنان استاد را بیاد آوردم،
«با حرکت دست یک بودا، تمام بیماریهای نژاد بشری میتوانست پاک شود...» (جوآن فالون)
دستم را حرکت دادم تا همه عوامل شیطانی پشت مأموران پلیس و نگهبانان را ازبین ببرم. فکر کردم: «استاد، لطفاً به من نیرو ببخشید. اینجا جای من نیست. کارهای ناتمام زیادی دارم. نمیتوانم زمانم را اینجا بههدر بدهم. باید برگردم.» وقتی عدد فشار خونم را شنیدم که واقعاً بالا بود، 21 روی 14، فوراً اشک در چشمانم جمع شد- استاد نیکخواهمان مرا نجات داده بود.
مأموران پلیس انتظارش را نداشتند و در سکوت به یکدیگر نگاه کردند. آنها بلافاصله با شوهرم تماس گرفتند و به او گفتند که روز بعد آزاد خواهم شد. آنها همچنین به من نیز گفتند که نگران نباشم چراکه بهدلیل وجود آن مشکل در آن بازداشتگاه یا در هیچ بازداشتگاهی در این استان پذیرفته نخواهم شد.
آن شب در هتل باقیماندیم. یکی از آن سه مأمور پلیس خانمی بود که سؤالات بسیاری درباره دافا از من پرسید. به همگی آنها گفتم که دافا واقعاً چیست و چرا این آزار و شکنجه اشتباه است. در پایان، هر سه نفر یادگرفتند که چطور با پاهای ضربدری مدیتیشن کنند و چطور حرکات دست را انجام دهند.
ما تمام روز بعد را منتظر ماندیم، اما ازآنجاکه کارهای تشریفات اداری انجام نشد، مجبور شدیم که یک شب دیگر بمانیم و در سومین روز متوجه شدم که احتمالاً بهدلیل اینکه عمیقاً حقایق را روشن نکردهام، همین امر باعث تأخیر شده است، بنابراین به لابی هتل رفتم و با چند مأمور جوان صحبت کردم. آنها همگی بادقت گوش کردند و گاهی اوقات سرتکان میدادند و چیزهایی مانند این میگفتند: «این بسیار منطقی است. شما [تمرینکنندگان دافا] همگی میبایست افراد خوبی باشند.»
بعدازظهر همان روز از مأموری پرسیدم: «ما منتظر چه هستیم؟» او گفت: «مطمئن نیستم. دادستانی روستا چیز زیادی نگفت. آنها خواستهاند که تو را به بازداشتگاه ببریم و پروندهات را به اداره پلیس همان شهر بازگردانیم.
گفتم: «این حزب کارش تمام است. همه مقامات رده بالا بهمنظور فرار از مسئولیت، پرونده را به یکدیگر پاس میدهند. چرا از حزب خارج نمیشوی؟» زمانی که موافقت کرد، اضافه کردم: «حدس میزنم که همگی ما باید ازآنچه مسئولین شهر بیان میکنند پیروی کنیم.» او با شوهرم تماس گرفت و به او گفت که بیاید و مرا همراه خود ببرد.
کمی بعد از اینکه به خانه بازگشتم، سه مأمور پلیس از اداره پلیس چنگگوان به دیدنم آمدند. آنها توضیح دادند که دستور دادستانی این است که تحتنظر قرار بگیرم و آدرسم را یادداشت کردند. زمانی که از من خواست که اثرانگشت بگذارم. جواب منفی دادم.
«مردان جوان، آنچه شما انجام میدهید خلاف قانون است. اگر من این اسناد را امضاء نکنم یا اثرانگشت نگذارم، برای همه ما خوب خواهد بود. اما اگر این کار را انجام دهم، آیندهتان خراب خواهد شد.» هر سه نفرشان در کمتر از پنج دقیقه آنجا را ترک کردند. روز بعد تماسی دریافت کردم و به من اطلاع دادند که دیگر تحتنظر نیستم.
در اوایل سال 2017 به دادگاه احضار شدم. قاضی جوان به من گفت که برطبق گفته دادستان، من مرتکب جرم شدهام و از من پرسید که چه چیزی برای گفتن دارم.
گفتم «دافا بیگناه است. ما، تمرینکنندگان برطبق اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری زندگی میکنیم و سعی میکنیم خصوصیات اخلاقی خوبی داشته باشیم. این از بسیاری جهات سودمند است و به هیچ وجه مضر نیست.»
زمانی که از من خواستند امضاء کنم یا اثرانگشت بگذارم، همکاری نکردم، چراکه در آن اسناد نوشته شده بود که من مرتکب جرم شدهام- اما اینگونه نیست. قاضی این مسئله را به سرپرستش گزارش کرد و به او گفته شد که مجبور نیستم امضاء کنم و میتوانم که آنجا را ترک کنم.
به آن قاضی جوان گفتم: «ما بهدلیل یک رابطه تقدیری باهم ملاقات کردیم. لطفاً بیاد داشته باش که فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.» او لبخند زد و گفت: «بسیار خوب، بسیار خوب.»
متوجه شدم که اگر مشکلات را آنطور که بهنظر میرسند بزرگ و بااهمیت درنظر نگیریم و از منظری بالاتر به آنها نگاه کنیم، آنها هیچ خواهند شد. زمانی که حقیقتاً توانستم به آن وضعیت [تزکیه] دستیابم، ناگهان گذراندن آن آزمایش آسان شد. اکنون احساس میکنم که میدان بُعدیام پاک و درخشان است. احساس خیلی خوبی دارم و در آرامش بهسر میبرم.
پسرم وکیل مدافعی استخدام کرد که به نمایندگی از من در دادگاه حاضر شود. تمرینکنندهای احساس متفاوتی درباره وکلا داشت و پیشنهاد کرد که وکیل نگیریم. نظر پسرم را پرسیدم. او پرسید: «مادر آیا به داشتن وکیل وابسته هستی؟»
سوالش مرا متوجه این موضوع کرد که بهعنوان یک تمرینکننده دافا، در این نمایشنامه، من نقش اصلی را ایفا میکنم و مهم نیست که وکیل داشته باشم یا نه. چگونه بازیگر اصلی میتواند به داشتن وکیل وابسته باشد؟ اما بعد از صحبت کردن با تمرینکننده دیگری، تصمیم گرفتم که وکیل را نگه دارم، زیرا او نیز باید نجات پیدا میکرد.
همراه با تمرینکننده دیگری که در سال ۲۰۰۹ محکوم شده بود، در ۲۵ ژانویه محاکمه شدیم. پس از آنکه قاضیها بیانیههای اولیهشان را اعلام کردند، از وکلا نظرشان را پرسیدند. وکیل تمرینکننده دیگر گفت: «دادستانی که در اصل مسئول این پرونده بود، در یک حادثه اتومبیل فوت کرد. دو مأمور جوانی که در سال ۲۰۱۴ به جای او پرونده را بهدست گرفتند، حتی تا یک سال پس از ثبت پرونده، با دادستان نبودند. آنها هیچ چیزی درباره پرونده نمیدانند و واجد شرایط نیستند. من از دادگاه میخواهم که آنها را بیشتر از این درگیر نکند.» جلسه پس از نیم ساعت بهپایان رسید.
در ۲۲ مارس مجدداً محاکمه شدیم. وکیلم با اشاره به ماده ۳۵ و ۳۶ قانون اساسی از من دفاع کرد و مرا بیگناه خطاب کرد. من نیز از خودم دفاع کردم و خودم را بیگناه خطاب کردم.
من گفتم: «با زندگی کردن بر اساس اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری، من سعی میکنم فرد خوبی با شخصیت اخلاقی خوب باشم. آنچه تمرینکنندگان دافا انجام میدهند قانونی است و باید تحت حفاظت قانون باشد. دستگیری افراد بیگناه علیه قانون است و نقض قانون اساسی چین است.»
وکیلم ادامه داد: «اتهامات علیه موکلم قانونی نیستند و هیچ پایه و اساس قانونی ندارند. هر آنچه که موکلم انجام داده است باید توسط قانون حمایت شود.»
من و وکیلم هم در داخل دادگاه و هم در خارج دادگاه بهخوبی با هم همکاری کردیم، و توانستم حقیقت را بهصورت عمیق برایش روشن کنم. واقعاً خوشحال شدم که توانست خودش را در جایگاه درستی قرار دهد و طرف درستی و عدالت را انتخاب کرد.
اسمم از فهرست «تحت تعقیب» خارج شد
محکومیتم بهطور نامحدود به تعویق افتاد و اسمم از فهرست «تحت تعقیب» خارج شد. دیگر نیاز نیست از کسی پنهان شوم یا وقتی کسی در خانهام را میزند، بترسم. مجبور نیستم هر جا که میروم از کلاه و ماسک استفاده کنم و هماکنون میتوانم در خیابان بهراحتی راه بروم و با عزت به مهمانیها بروم و با هر کسی که میخواهم صحبت کنم.
کسانی که به من کمک کردهاند، از جمله دوستان، خانواده و همکارانم، دیگر با آزار و اذیت و تهدید مقابله نخواهند شد و دیگر نیاز نیست نگرانم باشند. با نگه داشتن افکار درست و داشتن ایمان بیشتر به استاد و فا، خودم را از مخمصهای بلند و دشوار بیرون کشیدم.
آیا توانستم این آزمون را پشت سر بگذارم؟ آن را امتحان کردم و متوجه شدم که واقعاً همان چیزی است که استاد بیان کردند:
«سایه درختان بید، غنچه گلها، محلی که سرم را روی آن بگذارم» (جوآن فالون)
صمیمانه از استاد نیکخواه متشکرم. شما را ناامید نخواهم کرد.
لطفاً به هر چیزی که نادرست است اشاره کنید.