(Minghui.org) درود بر استاد! درود بر همتمرینکنندگان!
وقتی که بچه بودم، به آسمان پرستاره نگاه میکردم و به این میاندیشیدم که از کجا آمدهام و چرا اینجا هستم. در دهه ۸۰ (میلادی)، چیگونگ بسیار محبوب بود و به قدرتهای فوق طبیعی و سایر پدیدهها علاقهمند شدم.
با اینکه بسیاری از آموزههای معنوی را بهمنظور پیدا کردن پاسخ سؤالاتم مورد مطالعه قرار دادم، اما هنوز سؤالات بیشتری داشتم. سپس تصمیم گرفتم فالون گونگ را تمرین کنم. وقتی برای اولینبار جوآن فالون را باز کردم، فقط پس از خواندن سه صفحه متوجه شدم که پاسخ سؤالاتی که در طول تمام زندگیام داشتم را پیدا کردهام.
بلافاصله احساس کردم دافا عمیق، همه جانبه و فراتر از همه تعالیم دیگر است. متوجه شدم کسانی که میتوانند دافا را بهدست آورند بسیار خوش شانس هستند. میدانستم تمام رنجهایی که در طول تزکیهام با آنها مواجه شده بودم کارماهای انباشته شده از گذشته بود، که استاد در حال حاضر تا حد زیادی آن را کاهش داده بودند. تزکیه دافا تمام جوانب زندگیام، خانواده، تحصیلات و کارم را بهبود داده است.
بلافاصله پس از شروع تمرین، مورد آزمایش قرار گرفتم. دچار تضاد بین بیرون رفتن برای اشاعه دافا و مسئولیتهای خانوادگیام شدم. این را بهعنوان مداخله درنظر نگرفتم. بهطور جدی درباره این موضوع فکر کردم و متوجه شدم که نسبت به خانوادهام مسئول هستم. متوجه شدم که زندگی خانوادگی بخشی از تزکیهام است و باید آن را بهخوبی انجام دهم. چیزهای زیادی از خانوادهام یاد گرفتهام، و آنها در پیشرفت در تزکیه به من کمک کردهاند.
مسئله این نیست که چهمقدار زمان یا پول صرف آنها میکنم، یا چهمقدار کارهای خانه را انجام میدهم، موضوع قلب من است. این انتخابی است بین اینکه فقط به فکر خودم، مأموریتم، و تزکیهام باشم یا اینکه واقعاً به فکر دیگران باشم و تمایل داشته باشم به آنها کمک کنم. احساس میکنم بسیاری از همتمرینکنندگان درک اشتباهی دارند که «بیتفاوت بودن» همان «مهربان بودن» است. آنها مشکلات اعضای خانواده را در نظر نمیگیرند، در مورد آنها نگران نیستند، و زمانی را با آنها سپری نمیکنند. این تمرینکنندگان فکر میکنند که این راه درست برای خلاص شدن از شر «احساسات» است.
تجربه من کاملاً متفاوت است. بهعنوان مثال، هنگامی که بچههایم متولد شدند، قلبم با عشق برای آنها پر شده بود. وقتی تزکیه را شروع کردم، احساس جدیدی پدید آمد: اگر بتوانم افراد دیگر را درست همان گونه که بچههایم را دوست دارم و مورد توجه قرار میدهم، دوست بدارم و مورد توجه قرار بدهم، یعنی عشق بیقید و شرط، آنوقت به رحمت واقعی نزدیکتر شدهام. در واقع مسئله این است که آیا واقعاً میتوانیم به دیگران احترام بگذاریم و به فکر آنها باشیم. وقتی به این شکل فکر و رفتار میکنم، همه، از جمله خانوادهام، آن را احساس میکنند. حالا زمانی که بر روی پروژهها کار میکنم، خانوادهام مرا حمایت کرده و به کمک میکنند. با هم روشنگری حقیقت میکنیم و شنیون را ترویج میدهیم. خانوادهام یک تیم عالی است. همچنین افزایش روز افزون درآمد باعث میشود تمرکز بیشتر بر روی تزکیه برای همه آسانتر شود.
حرفهای شدن بهمنظور نجات مردم
در سال ۱۹۹۷، یک هیئت پزشکی از چین به بوستون آمد تا با جامعه پزشکی ایالات متحده ملاقات کند. بسیاری از همتمرینکنندگان که تحصیلکرده بودند یا در زمینههای علمی کار میکردند، برای اشاعه دافا به جامعه پزشکی، به بوستون رفتند. به همان مشکلاتی برخوردیم که در بسیاری از فعالیتهای دیگر در ۲۰ سال گذشته با آن مواجه میشدیم: برقراری ارتباط با جامعه پزشکی کار سختی است.
درباره چگونگی ورود به جمع آنها فکر کردم. با خودم فکر کردم که ما مریدان دافا چقدر خوششانس هستیم که میتوانیم تزکیه کنیم. از آنجا که همه ما در زمینههای مختلف کار میکنیم، با اصطلاحات مختلف از حرفههای مختلف آشنا هستیم. گسترش دافا در کشورهای مختلف نیز بدان معنی است که ما باید زبان محلی را بلد باشیم. متوجه شدم که ما میتوانیم نقش مترجم را بازی کنیم و همچون پلی بین شکاف آنها باشیم. ما پیامآوران الهی هستیم که زیبایی دافا را به مردم در زمینههای مختلف حرفه و تخصصمان اشاعه میدهیم.
خودم را برای آزمون جهت دریافت گواهینامه تأییدیه مهارت پزشکی برای فارغ التحصیلان پزشکی در ایالات متحده، آماده کردم. پس از ۲۰ ژوئیه سال ۱۹۹۹، همانطور که به تحقیقات برای پایاننامهام ادامه میدادم و در فعالیتهای اطلاعرسانی به مردم درباره آزار و شکنجه شرکت میکردم، برای امتحان ثبت نام کردم و درس میخواندم.
شبها بعد از اینکه بچهها به رختخواب میرفتند، درس میخواندم. هر روز صبح زود بلند میشدم. در آن زمان نمیدانستم چگونه برای امتحان درس بخوانم. در مراحل مختلف مطالعاتم، افراد غریبه ظاهر میشدند و به من کمک میکردند. متوجه شدم که استاد در حال کمک به من بودند. با کمک استاد، قدم به قدم، تمام امتحانات صدور مجوز را قبول شدم.
از مطالعات و آمادهسازی برای امتحان متوجه شدم که اگر با سختکوشی بسیار کار نمیکردم و بیشترین سعیام را نمیکردم، در امتحان قبول نمیشدم. بسیاری ازهمتمرینکنندگان تجاربشان را با من به اشتراک گذاشتند که چگونه زمانی که تمرینها را انجام میدادند و فا را مطالعه میکردند، بدون اینکه بیش از حد سخت کار کنند، بهراحتی نمرات خوبی میگرفتند.
تجربه من آنگونه نبود. در مورد من، اگر ۳۰ درصد از تلاشم را صرف درسهایم میکردم، ۳۰ نمره میگرفتم. اگر ۶۰ درصد، ۶۰ نمره میگرفتم. اگر ۹۵ درصد یا بیشتر تلاشم را صرف میکردم، میتوانستم ۵۰۰ نمره یا حتی ۱۰۰۰ نمره کسب کنم که به مراتب بیشتر از تلاشم بود. از این تجربه متوجه شدم که استاد در حال آموزش این به من هستند که بدون توجه به آنچه انجام میدهم باید بیشترین تلاشم را صرف کنم،: در رابطه با خانوادهام، در کار روزمرهام، روشنگری حقیقت، یا کمک به شنیون.
پس از آن، وارد دوره کارآموزی در بیمارستانها شدم. پزشکان درحال گذراندن دورۀ عملی در ایالات متحده بسیار پر مشغله هستند، بهطوری که اجازه ندارند بیش از ۸۰ ساعت در هفته کار کنند. در برخی از روزها و شبها، بسیار فشرده کار میکردیم. فکری را در ذهنم پرورش دادم: «سخت کار خواهم کرد، اما فقط ۸۰ درصد از توانم را صرف میکنم تا بتوانم زمانی را برای کار بر روی روشنگری حقیقت داشته باشم.»
در واقع در انجام کارها حداکثر تلاشم را صرف نمیکردم. افراد دیگر میتوانستند آن را احساس کنند. رئیس به من انتقاد کرد و گفت که قلبم را برای کار پزشکی نمیگذارم. او در مقابل سایر پزشکان گفت که ذهنم درگیر میدان تیانآنمن است. متوجه شدم که استاد از طریق کلمات آنها در حال اشاره به شکافهای من بودند. به جای پیروی از معیارهای دافا، بهطور غیرطبیعی معیاری را برای خودم قرار داده بودم. اما آن مؤثر نبود.
مشکل مشابهی را در بسیاری از همتمرینکنندگان دیدم. آنها تمام قلبشان را بر روی پروژههای روشنگری حقیقت گذاشته، اما به ندرت با خانواده وقت میگذرانند و حداقل تلاششان را صرف انجام شغلشان میکنند. با صرف تلاشی ۱۰۰ درصد یا بیشتر بر روی پروژههای روشنگری حقیقت و ۵۰ یا ۶۰ درصد برای خانواده یا شغلشان، نتیجه نهایی برای پروژههایشان صرفًا ۵۰ یا ۶۰ درصد است، چراکه شینشینگشان فقط ۵۰ یا ۶۰ درصد است. شینشینگ ما در هر جنبه از زندگیمان منعکس میشود. هیچ چیزی نمیتواند نادیده گرفته شود. کسانی که واقعاً به خوبی عمل میکنند، کسانی هستند که در همه چیز به خوبی عمل میکنند: خانواده، شغل روزمره، و روشنگری حقیقت.
استاد در جوآن فالون به موضوع کشتن اشاره میکنند و اینکه هر قدم ما توسط موجودات بالاتر نظم و ترتیب داده شده است. وقتی کسی پس از شروع تزکیه این نظم و ترتیبات را رها میکند و فقط در پروژههای روشنگری حقیقت بهخوبی عمل میکند، چیزهای زیادی را در تزکیه از دست خواهد داد که با خوب انجام دادن پروژهها جبران نمیشود.
هر آزمون یا سختی، دارای بخشی است که مربوط به کیهان جدید ما است. اگر فقط در پروژههای روشنگری حقیقت تزکیه کنیم، اما به اعضای خانواده و شغل روزمرهمان توجه نکنیم، ممکن است کیهان جدیدمان ناقص شود، چراکه بخشهای مربوط به خانواده یا کار حذف شدهاند.
ما باید در در انجام هر کاری بهترین باشیم
قبلاً زمانی که در یک پروژه شرکت میکردم، تمام کاستیهایی که در زندگی روزانهام داشتم را با خود به پروژه میآوردم. تمرینکنندگانی که به خانواده یا شغل روزمرهشان توجه نمیکردند نیز همان عدم توجه و تمام کاستیهایشان را با خود به پروژههای روشنگری حقیقت بههمراه میآوردند.
مهم نیست که چقدر به پروژهها توجه میکردند، بلافاصله بعد از اینکه با مشکلات مواجه میشدند، تمام کاستیهایشان، مانند سعی در میانبر زدن یا مسئول نبودن، ظاهر میشدند. بدون توجه به اینکه در کدام پروژه شرکت داشتند، آنها همان مشکلات را با خود بههمراه میآوردند، همان اشتباهات را تکرار میکردند، بخاطر همان مسائل میلغزیدند و همان نتایج ضعیف را بهدست میآوردند.
هدف ما این است که در روشنگری حقیقت بیشتر مؤثر باشیم. اگر واقعاً میخواهیم بهتر در این کار عمل کنیم، باید در هر جنبه از زندگیمان بهتر عمل کنیم. معنای این آموزه استاد را متوجه شدم: «در حالی که تا بیشترین حد ممکن با افراد عادی مطابقت دارید تزکیه کنید.» (آموزش فا در کنفرانس فای بینالمللی ۲۰۰۴ در نیویورک)
هنگامی که درباره خانواده، شغل روزانه، یا رنج صحبت میشود، برخی از تمرینکنندگان اغلب فکر میکنند که آیا این نظم و ترتیبات استاد است یا نیروهای کهن. به نظرِ من آنها میخواهند نظم و ترتیبات خودشان را داشته باشند. در واقع، استاد بیان کردند که ما در طراحی سرنوشت و مسیر زندگیمان نقش داریم.
برای مثال، وقتی بهتازگی شروع به تمرین کرده بودم و میدیدم که برخی از تمرینکنندگان اغلب با استاد هستند، احساس حسادت داشتم و امیدوار بودم که من نیز بتوانم به استاد نزدیکتر شوم. بعداً فکر کردم: «این تو بودی که میخواستی در خط مقدم بایستی.» متوجه شدم و دیگر درباره این موضوع که چگونه میتوانم استاد را ببینم، فکر نکردم.
پس از سالها، درک بهتری از اینکه هیچ چیز در زندگی اتفاقی نیست، بهدست آوردم. هر جنبهای از زندگیمان در خط مقدم است، چراکه ما در حال کمک به استاد در نجات مردم هستیم.
وقتی دوره پزشکی عمومیام به پایان رسید، یکی از معلمها به من توصیه کرد که برای کار به هر جا رفتم، فرد مسئولی باشم و اینکه کسب و کار کارفرمایم، مثل کسب و کار خودم باشد. این فکر را در ذهنم حفظ کردم. بعداً برای آموزش بیشتر در دوره تخصصی تکمیلی، او مرا به یک مرکز سرطان بسیار مجهز دعوت کرد. طی شش ماه چند پروژه انجام دادم و چهار مقاله با کیفیت بالا منتشر کردم. همکاران میتوانستند اشتیاق و تعهدم نسبت به این کار را احساس کنند.
من در یک مرکز پزشکی دانشگاهی مشغول به کار بودم. حمایت خیلی زیادی نداشتم، و امکانات و منابع کمی در آنجا بود. تحقیقاتم را با کار روزانهام در کلینیک آغاز کردم. هیچ آزمایشگاه تحقیقاتی وجود نداشت، بنابراین با سادهترین بررسی نمودارها آغاز کردم.
در منزل در کارهای خانه به همسرم کمک میکردم، در محل کار وقتم را در کلینیک سپری میکردم، تدریس و تحقیق انجام میدادم، و به کارهای اداری رسیدگی میکردم. با همتمرینکنندگان به ترویج شنیون میپرداختم و در پروژههای روشنگری حقیقت به دولتها و جوامع محلی شرکت میکردم. کاری که قرار بود انجام دهم را انجام میدادم.
(ادامه دارد...)