(Minghui.org) در سال 1984 به دنیا آمدم. خواهر بزرگم در سال 1999 با من و شوهرم درباره فالون دافا صحبت کرد و گفت که چقدر این تمرین عالی است. مدت کوتاهی با شوهرم تمرین میکردم.
اما بعد مشغول کار شدم و همچنان دارو مصرف میکردم. کمی بعد نیز تمرین را کاملاً متوقف کردم اما شوهرم بدون من به انجام آن ادامه داد.
بعداً شوهرم با یک اتوموبیل تصادف کرد اما از راننده پولی نگرفت. من او را بهخاطر این کار سرزنش کردم. اغلب به شوهرم سخت میگرفتم. حتی او را کتک میزدم و حرفهای بدی درباره دافا میگفتم.
وقتی در سال 2015 به خانه جدیدی نقل مکان کردیم، متوجه شدم که حالم خوب نیست. وضعیت سلامتیام حتی با وجود مصرف دارو بدتر شد. در قسمت پایین شکمم یک برآمدگی ایجاد شده بود. به بیمارستان که رفتم پزشک به پسرم گفت که به سرطان روده مبتلا هستم. هر روز حالم بدتر میشد.
شوهرم و خواهرم از من خواستند فالون دافا را تمرین کنم اما مخالفت کردم و باز کلمات تندی به آنها گفتم.
تحت جراحی و شیمیدرمانی قرار گرفتم. حتی در حالی که مورفین مصرف میکردم همیشه درد داشتم. تومور در حال گسترش بود. میدانستم که دارم میمیرم و نمیخواستم در بیمارستان بمیرم در نتیجه به خانه رفتم.
وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم که فقط فالون دافا میتواند مرا نجات دهد. به شوهرم گفتم که میخواهم دوباره تزکیه کنم. او از من خواست که سازمان پیشگامان جوان حزب کمونیست چین را ترک کنم و من موافقت کردم. گفت که اعلامیهای مینویسم و پشیمانیام را از بیاحترامی نسبت به دافا ابراز میکنم. رفتارم را تغییر دادم و به دافا و استاد لی هنگجی بنیانگذار و استاد فالون دافا احترام گذاشتم.
من و شوهرم اغلب «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار میکردیم و به سخنرانیهای استاد نیز گوش میدادیم.
روزی درد شکمم به حدی شدید شد که بیهوش شدم. پسرم گفت که دیگر نفس نکشیدم. او و نوهام گریهکنان میگفتند که آنها را ترک نکنم. دوباره نفس کشیدم و روز بعد به هوش آمدم. همین اتفاق دو بار دیگر رخ داد و هر بار دوباره توانستم نفس بکشم.
دومین باری که چنین اتفاقی افتاد، وقتی بیدار شدم گرسنه بودم. با کمک پسرم کمی شیر نوشیدم و عروسم برایم نان برنجی پخت. آنها گفتند که بیش از 10 روز هذیان میگفتم. سومین باری که بیدار شدم گفتم: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.» میدانستم دافا مرا نجات داده بود.
یک روز آفتابی در ماه فوریه بود. بیرون رفتم تا کمی زیر آفتاب گرم باشم. بسیاری از همسایههایم ایستادند تا با من صحبت کنند. آنها حیرتزده بودند و گفتند که شگفتانگیز است که زنده هستم. به آنها گفتم این فالون دافا بود که مرا نجات داد. تعدادی از آنها در گذشته به آن اعتقادی نداشتند اما وقتی مرا دیدند همه تأیید کردند که «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.»
تجربهام را به اشتراک میگذارم تا تقوای عظیم دافا را اشاعه دهم. من چیزهای بدی درباره دافا گفتم اما استاد و دافا مرا بخشیدند و زندگیام را نجات دادند. برای همیشه «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را در قلبم حفظ میکنم.