(Minghui.org) بیش از 20 سال است که فالون دافا را تمرین کردهام. به لطف این تمرین در 84 سالگی بهاندازه دوران جوانیام، سالم و تندرست هستم.
شروع تمرین
در تابستان 1997، پزشکان تشخیص دادند که همسرم به سرطان کبد مبتلا است. برادر کوچکش بهمحض شنیدن این موضوع به دیدنمان آمد. او گفت: «چرا فالون گونگ را امتحان نمیکنید؟ آن خرافات نیست. یک تمرین درست و صالح است.» او درباره قدرت معجزهآسای شفابخشی این تمرین به ما گفت.
پس از رفتن به منزل، ویدئوی سخنرانیهای استاد را برای ما فرستاد. آنها را در همان روزی که به دستمان رسید، تماشا کردیم. درحالیکه تماشایشان میکردیم، احساس بسیار مثبت و آرامشبخشی داشتیم.
صبح روز بعد، بیدار شدم و طبق معمول عینکم را به چشم زدم. احساس سرگیجه کردم و بهسرعت عینک را برداشتم. وقتی به بالا نگاه کردم، میتوانستم همه چیزهای دور را بهوضوح ببینم. کتابی را برداشتم و توانستم تمام کلمات را از نزدیک بخوانم. از آن لحظه به بعد، دیگر به عینک نیازی نداشتهام. دافا آنقدر شگفتانگیز است که از همان زمان میدانستم هرگز آن را رها نمیکنم.
من و همسرم بعد از انجام کارهای روزمره، فا را مطالعه و هر روز در سه جلسه مطالعه گروهی شرکت میکردیم.
ثابتقدم بودن
چند روز بعد از شروع تمرین، هنگام مطالعه فا با سایر تمرینکنندگان، قلبم درد گرفت. بهشدت عرق کردم و ازهوش رفتم و تمرینکنندگان مرا به روی تخت بردند.
با توجه به اینکه ما جزء تمرینکنندگان جدید بودیم، تمرینکنندهای از همسرم پرسید که آیا میخواهم به بیمارستان بروم. او فوراً آن را رد کرد و از آنها خواست مرا به منزل برسانند. روز بعد بانشاط بودم و احساس خوبی داشتم و همراه همسرم برای انجام تمرینات صبحگاهی رفتم.
همسرم بعد از سه روز تمرین، تمام داروها را رها کرد. به او گفتم شاید باید بیشتر صبر کنیم. او گفت: «ازآنجاکه تمرینکننده هستیم، باید بهطور استوار به دافا باور داشته باشیم. چرا آنها را نگهداریم؟» او تمرینکننده خوبی است و اغلب مرا تشویق میکند کوشاتر باشم تا پیشرفت کنم.
یک روز صبح بعد از صبحانه شروع به خواندن فا کردم. تمام نُه سخنرانی را تا قبل از شب، تمام کردم و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم. حتی صدای همسرم را برای صرف ناهار نشنیدم. زمان مطالعه فا احساس میکردم گویا در بُعد دیگری هستم، احساس فوقالعادهای بود.
تجربه معجزات
گاهی اوقات که فا را میخوانم، حروف بزرگتر و آبیرنگ و بسیار زیبا بهنظر میرسند. یک بار که مدیتیشن میکردم، بدنم از زمین بلند شد. احساس راحتی بود.
قبل از تمرین فالون دافا، از بیماریهای سختی رنج میبردم. به بیماریهای عروق مبتلا بودم و اغلب در بیمارستان بستری میشدم. درد معده و لوزالمعدهای ملتهب نیز داشتم. مجبور بودم هر روز مُسکن استفاده کنم و بهسختی راه میرفتم.
پس از شروع تمرین فالون دافا، حتی قبل از اینکه متوجه شوم، بیماریهایم ازبین رفته بودند. از آن زمان قرصی مصرف نکرده و آمپولی تزریق نکردهام. همانطور که استاد در جوآن فالون بیان میکنند:
«...اجازه نخواهید داشت پرواز کنید، اما احساس خواهید کرد که بدنتان سبک است و وقتی راه میروید انگار که روی هوا گام برمیدارید. در گذشته ممکن بود بعد از کمی قدم زدن خسته شوید، اما الان بدون توجه به اینکه چقدر راه میروید، بسیار آسان خواهد بود. درحالیکه دوچرخهسواری میکنید احساس خواهید کرد که انگار به جلو هل داده میشوید و بدون توجه به اینکه از چه تعداد پله بالا میروید خسته نمیشوید این را تضمین میکنم.»
شهر زادگاهم حدود 35 کیلومتر از جایی که اکنون زندگی میکنم، فاصله دارد و من با دوچرخه به آنجا رفتوآمد میکنم. تپهای شیبدار در این مسیر وجود دارد و تعداد زیادی از مردان جوان مجبورند از دوچرخههایشان پیاده شوند و آن را هُل دهند. من هرگز این کار را نکردهام. هر چه بیشتر دوچرخه را میرانم، بیشتر احساس میکنم که کسی مرا به جلو هُل میدهد.
همانطور که استاد در جوآن فالون بیان میکنند:
«اما اگر بخواهید تزکیه واقعی را انجام دهید و با بدن بیمار اینجا آمدهاید، هنوز نمیتوانید تزکیه کنید. پس باید بدنتان را پاک کنم.»
مدت کوتاهی پس از شروع تمرین فالون دافا، پوست صورت و دستهایم شدیداً عفونی شدند. پوستم خارش زیادی داشت و ماده زرد چسبناکی به بیرون تراوش میکرد. بسیار دردناک بود. پس از مدتی، پوستههای سفت و سختی تشکیل و کنده شدند و پوستی جدید و صورتی ایجاد شد. مثل این بود که یک لایه از پوست قدیمیام کنده شده است.
دست راستم همیشه خشک و ترکخورده بود. سالها مالیدن پماد هم هیچ کمکی نکرده بود. از طریق تمرین، پوست این دستم نرم و صاف شد. استاد بارها عناصر بیماری را از بدنم پاک کردند.
یک روز سهچرخهای مرا زیر گرفت و مسافتی طولانی روی زمین کشاند. راننده ترسیده بود و میخواست مرا به بیمارستان ببرد. از او خواستم که مرا به منزل برساند.
بهمحض اینکه سوار وسیله نقلیهاش شدم، متوجه شدم خونریزی دارم. میدانستم که خوب میشوم. پس از اینکه راننده مرا به منزل رساند، از او سپاسگزاری کردم. بهمحض ورود به داخل منزل، شنیدم که با صدای بلند میگفت: «خیلی خوششانس هستم که او چنین فرد خوبی است [بابت درمان پزشکی هزینهای از من مطالبه نکرد.]» همانطور که استاد در جوآن فالون بیان میکنند: «چنان چیزهایی میآیند که زندگی شما را بگیرند، اما شما در خطر نخواهید بود.»
در یک صبح زمستانی در سال 2012، برای انجام تمرینات از خواب بیدار نشدم. فقط ساکت آنجا دراز کشیدم، نه با کسی صحبت میکردم و نه چیزی میخوردم. تمام روز را ناآرام و گیج بودم. دو دخترم که هر دو تمرینکننده هستند، نگران بودند و تمرینکنندگانی را جمع کردند تا برایم افکار درست بفرستند.
وقتی در بیهوشی بودم، فردی از من خواست که با آنها بروم. محکم گفتم: «با استاد خواهم رفت، نه با شما!» برای مدتی طولانی هشیار نبودم، اما درنهایت بیدار شدم. استاد دوباره مرا از مرگ نجات دادند.
خودم را با اصول فالون دافا، حقیقت، نیکخواهی، بردباری میسنجم. زمانی تندخو بودم و نمیدانستم چگونه سایرین را ببخشم. همه چیز باید طبق نظر من میبود.
به پول نیز بسیار وابسته بودم. حتی با وجود تمام عقاید و تصوراتم، توانستم آنها را یکی بعد از دیگری رها کنم.
یک بار خط تلفنمان هک شد و قبض تلفنی به مبلغ 1000 یوآن دریافت کردیم. آن معمولاً حدود 10 یوآن بود. حقوق ماهانهام در آن ایام فقط 400 یوآن بود. میخواستم به اداره پست بروم و سرِ شخصی فریاد بکشم.
همسر و دخترانم به من گفتند که آن تصادفی نیست و بهتر است فرصتی که استاد برای رشدم به من عطا کردهاند را ازدست ندهم. بعداً بدون هیچ سؤالی هزینه را پرداخت کردم. چنین چیزی هرگز دوباره اتفاق نیفتاد.