(Minghui.org) سال 1998 تمرین فالون دافا را شروع کردم. برخلاف بسیاری از تمرینکنندگان، میتوانم با چشم سومم ببینم و قدرتهای فوقطبیعیام قفل نیستند. مایلم تجربیات شخصیام را با همتمرینکنندگان به اشتراک بگذارم.
یاد گرفتن فالون دافا
زمانی که در دسامبر 1998 به دیدن دخترخالهام رفته بودم، یکی از همسایگانش آنجا بود و سعی داشت او را متقاعد به تمرین فالون گونگ کند. درباره بودیسم با آنها صحبت کردم و به آنها نشان دادم چطور در وضعیت لوتوس بنشینند و چند کتاب از او قرض گرفتم.
زمانی که به خانه رسیدم بسیار هیجانزده بودم که جوآن فالون را بخوانم که یکی از آن 5 کتابی بود که قرض گرفته بودم. در یک مرتبه تا سخنرانی هشتم را خواندم. سپس تصاویر عجیبی روی دیوار دیدم انگار که همهجا نورانی و در نور احاطه شده بودم. بهنظر میرسید که پیشانی و بالای سرم برآمده شده است. زمانی که چشمم را بستم اتاق غرق در نوری قرمز رنگ بود.
همان لحظه مادرم بیدار شد و به من گفت که بخوابم. دراز کشیدم و رؤیایی روشن و واضح دیدم. بودایی با بدنی از یشم سفید در مقابلم پرواز میکرد. پاهایش در وضعیت لوتوس و دستانش در وضعیت جهیین بود. به من نگاه میکرد درحالیکه انگار چیزی میگفت و اشک در چشمانش جمع شده بود. درحالیکه در تخت دراز کشیده بودم به او نگاه میکردم. دستانم را به سمت او دراز کردم و سعی کردم صدایش بزنم اما نتوانستم. وقتی دید میخواهم بلند شوم، به عقب پرواز کرد و ناپدید شد.
سپس صدای مادرم را شنیدم که صدایم میزد و پرسید چرا فریاد میکشیدم. بیدار شدم و به او گفتم که رؤیا میدیدم. روز بعد همسایه دخترخالهام آمد تا کتابهایش را پس بگیرد و من نیز با بیمیلی آنها را بازگرداندم. روز بعد به مکان تمرین رفتم و به این ترتیب تمرین فالون دافا را شروع کردم.
در ظرف کمتر از 10 روز استاد بدنم را پاک کردند. فالونهای چرخان بسیاری را در اطرافم دیدم. چشم سومم باز شد و میتوانستم زندگیها در سایر بعدها را ببینم و نیروهای فوقطبیعی را نیز رشد دادم. اگر میخواستم کاری را انجام دهم، فقط کافی بود به آن فکر کنم و آن انجام میشد. دیدم که کودک جاودانم به اندازۀ 60 سانتیمتر رشد کرد. توانستم زندگیهای گذشتهام را نیز ببینم. در زندگی قبلی راهب بزرگی در صومعه بودم.
معجزات در میان محنتها
6 محنت بزرگ را تجربه کردم که اگر استاد مراقبم نبودند، زندگیام پایان مییافت. اولین بار 2 هفته پس از شروع تمرین فالون دافا بود. روزی یکی از همسایهها از من خواست تا در برداشت ذرت به او کمک کنم. وظیفهام این بود که دانههای ذرت را در گونیهای بزرگ کنار خرمنکوب بریزم. زمانی که خم شدم ذرتها را در یک گونی بریزم، صدایی مانند کوبیده شدن آهنی روی آهن دیگری شنیدم. احساس کردم تسمه دستگاه خرمنکوب سرم را خراشید و سپس شنیدم مردم صدایم زدند.
وقتی ایستادم، دیدم فالون بزرگی بالای سرم میچرخد و سپس دور شد. شخصی بهسرعت خرمنکوب را متوقف کرد و مردم مرا احاطه کردند. یکی از آنها گفت: «خیلی خوشاقبال هستی. اگر موهایت به درون دستگاه کشیده شده بود، جمجمهات را با خود میکشید.» مشخص شد میخی که تسمه محرک را نگه داشته، با سرم برخورد کرده بود. این همان صدایی بود که من شنیده بودم. میدانستم استاد جانم را نجات دادند.
در سال 2003 برای کار در یک کارخانه شکلاتسازی به چانگچون رفتم. روزی در حال عبور از خیابان با خودرویی تصادف کردم. به هوا پرتاب شدم و با سر به زمین افتادم. آن اتوموبیل پس از 20 متر توقف کرد. عابران فریاد زدند: «تصادف! کسی مرد!» به آرامی بلند شدم و کفشهایم را برداشتم. به راننده اجازه ندادم مرا به بیمارستان ببرد و بهرغم خواسته عابران از او غرامتی هم دریافت نکردم. با اینحال در روزهای بعد خسته بودم و دائماً میخواستم بخوابم.
شبی درحالیکه تمرین دوم را در خانه انجام میدادم، احساس کردم دست بزرگی سرم را نگه داشته است و دست دیگری بینیام را با پری غلغلک میدهد. صدایی در کنارم گفت: «زمانی که تمرینات را انجام میدهی نگران هیچ چیزی نباش.» چشمانم را بستم و به تمرین ادامه دادم. ناگهان احساس کردم بدنم کمی لرزید و در میان موجی از گرما احاطه شدم. سپس احساس کردم باد گرمی به صورتم وزید و عطسه کردم. به خودم گفتم حرکت نکن.
احساس کردم مایعی قطرهقطره از بینیام میچکد. زمانی که تمرینات تمام شد، دیدم بلوزم پوشیده از خون و لختههای خونی بود. روی زمین نیز خون ریخته بود. اما سرم بسیار سبک بود و دیگر احساس خستگی و خوابآلودگی نداشتم. حدس زدم که احتمالاً بهخاطر تصادف دچار خونریزی داخلی شده بودم. اما استاد آن را برایم پاکسازی کردند. پس از تصادف گونگم افزایش یافت و قدرتهای فوقطبیعی بیشتری به دست آوردم و به ورای فای دنیای سهگانه رفتم. حتی دیدم کودک کوچکی از بینیام بیرون آمد.
حفاظت از کتابهای دافا
کتابهای دافا برایم ارزشمندتر از جانم هستند. تمامی کتابها و مقالات استاد و سایر مطالب وبسایت مینگهویی را دارم. یک بار همسایهای به دیدنم آمد و دید در حال خواندن یکی از آن کتابها هستم. او دید که کتابها، دستگاه پخشصوت و نوارهای تمرینات را در جعبهای مقوایی نگهداری میکنم. پس از رفتن او دچار احساس بدی شدم.
همه چیز را از جعبه خارج کردم و درون آن را با شلغم پر کردم. کمی بعد پلیس به همراه آن همسایه آمد و دستور داد کتابهای دافا را به آنها بدهم. جعبه را به آنها نشان دادم و البته که نتوانستند هیچ چیزی پیدا کنند.
یک بار دیگر پلیس برای پیدا کردن مطالب روشنگری حقیقت خانهام را جستجو کرد. کتابهای دافا را در اتاق پدرم گذاشتم که تنها مکانی بود که جستجو نکردند. از آنجا که احساس کردم ممکن است بازگردند، کتابها را در کیسهای گذاشتم که قبلاً گشته بودند. روز بعد پلیس بازگشت و مستقیم به اتاق پدرم رفتند. وقتی نتوانستند چیزی پیدا کنند، بیرون آمدند و کیسه کتابهایم را دیدند. کیسه را بلند کردم و گفتم: «شما دیروز این را جستجو کردید. اگر باور نمیکنید میتوانم دوباره نشانتان بدهم.» یکی از مأموران گفت: «نیازی نیست.»
بهمحض رفتن مأموران، کتابها را به خانه خواهرم بردم. پس از اینکه آنجا را ترک کردم، خواهرم گفت: «من 2 عدد از کتابها را به پلیس میدهم که دیگر مزاحم نشوند.» مادرم سعی کرد مانع او شود اما بیفایده بود. او 2 کتاب را برداشت و زمانی که میخواست خارج شود احساس کرد کسی هلش داد و به زمین خورد. او با سرعت به خانه بازگشت و به مادرم گفت: «این کتابها حقیقتاً متون مقدس بودیستی هستند.»
یک بار دیگر خواهرم تعدادی از مقالات جدید استاد که حدود 20 صفحه بود را سوزاند. اما روز بعد صفحات را در میان خاکستر دید که نسوخته بودند. او شوکه شد و به من گفت که شب قبل همراه شوهرش آن صفحات را سوزانده بودند اما هر دو دیدند که آنها در میان شعلهها به بالا رفتند.
معجزاتی در روشنگری حقیقت
پس از شروع آزار و شکنجه، من نیز مانند سایر تمرینکنندگان شروع کردم به توزیع مطالب اطلاعرسانی. اغلب با استفاده از نیروهای فوقطبیعیام در سراسر شب، بیش از هزار خانه را به طریقی پوشش میدادم که پلیس نتواند مرا ببیند. در ظرف مدت کوتاهی از روستایی به روستای دیگر میرفتم درحالیکه از هم فاصله زیادی داشتند و روز بعد اصلاً خسته نبودم. گاهی 3 روز غذا نمیخورم اما میتوانم مانند همیشه کار کنم.
شبی چند نفر بیرون رفتیم تا مطالب اطلاعرسانی فالون دافا را توزیع کنیم و از هم جدا شدیم. وقتی برگشتم تمرینکنندهای را در مقابل در خانهای دیدم. اما او مانند ساکنان لیلیپوت در داستان سفرهای گالیور کوچک شده بود و میتوانستم او را در دستم بگیرم. وقتی صدایش زدم و صدایم را شنید، فوراً تبدیل به اندازه معمول شد.
یک بار دیگر پلیس مرا تعقیب میکرد. از نیروهای فوقطبیعیام استفاده کردم و از اتوموبیل آنها گذشتم و در مزرعه ذرتی پنهان شدم. وقتی مأموران از اتوموبیل خارج شدند نتوانستند مرا ببینند.