(Minghui.org) در سراسر تاریخ، هیمالیا منطقهای بوده که تزکیهکنندگان بسیاری داشته است. مردم آنجا زندگی ساده و فروتنانهای دارند، همه آواز میخوانند و میرقصند. برایفای بودا نیز احترام بسیار زیادی قائل هستند. تقریباً هزار سال پیش، تزکیهکنندهای به نام میلارپا در این منطقه زندگی میکرد. در حالی که بسیاری از بوداها و بودیساتواها قبل از تزکیه تا کمال، دورههای زندگی زیادی را پشت سر گذاشته و از میان رنج و محنتهای فراوانی گذشته بودند، میلارپا در یک دوره زندگی توانست به همان مقدار تقوای عظیم دست یابد و بعداً بهعنوان بنیانگذار شاخه سفید بودیسم تبتی شناخته شد.
رچونگپا پرسید: «استاد، شما در این باره صحبت کردید که ابتدا کارهای بد انجام میدادید. چه اتفاقی افتاد؟»
میلارپا پاسخ داد: «اینکه ابتدا اعمال بد انجام میدادم، به معنی ایجاد مقادیر عظیمی از کارمای بد با تکنیکهای وردخوانیِ مربوط به کشتن و تکنیکهای طوفان بود.»
رچونگپا پرسید: «استاد، چرا میخواستید تکنیکهای وردخوانی را یاد بگیرید؟»
میلارپا گفت: «وقتی نزد لامای شاخه قرمز مطالعه میکردم، یک روز قرار بود جشنی در دشت کیانگاتس برگزار شود. روستائیان استادم را بهعنوان مهمان افتخاری به آن جشن دعوت کردند و او مرا همراه خود برد. مردم غذای بسیار خوشمزهای را آماده کردند و با شرابی عالی و ممتاز از استادم پذیرایی کردند. آه، در آن روز مقدار بسیار زیادی شرابِ خوب وجود داشت. همه تا جایی که میتوانستند، نوشیدند و من هم همین کار را کردم. پس از آن، با معدهای پر و سری گیج مست بودم.»
«استادم که دید مست هستم، گفت که ابتدا من با هدایا به معبد بازگردم. من کورمال کورمال، با آرامش و سرخوشی از روی ردِ پاها به سمت تپه رفتم. آنهایی که در آن جشن آواز میخواندند، تا حدودی در ذهنم بودند. صدایشان خیلی زیبا بود. همانطور که درباره آن فکر میکردم، گلویم به خارش افتاد و نتوانستم جلوی آواز خواندن خودم را بگیرم.»
«آوازم در روستا معروف بود. من مست و خوشحال نیز بودم، بنابراین صدایم بلند و رسا بود. ملودی خوب بود، گویا ذهم پرواز میکرد. پاهایم چابک شده بودند و همچنان که راه میرفتم و آواز میخواندم، میرقصیدم و میپریدم. بدون اینکه متوجه شوم، مسیر خانه را درپیش گرفتم. حتی وقتی که به درِ خانهمان رسیدم، هنوز میرقصیدم و آواز میخواندم. در آن زمان، مادرم درحال سرخ کردن گندم بود و از شنیدن صدایم شگفتزده شد و با خود زمزمه کرد: "این صدای آواز درست شبیه صدای پسرم است، اما احتمالاً هیچ کسی در جهان وجود ندارد که زندگیاش تلختر از زندگی ما باشد. فکر نمیکنم پسرم در چنین وضعیت ذهنی باشد که بتواند اینقدر با خوشحالی آواز بخواند. او گیج و کنجکاو، به سمت پنجره آمد تا نگاهی بیندازد و با دیدن من بهقدری عصبانی شد که به لرزه افتاد. انبری که در دست راستش بود و کفگیری که در دست چپش بود را بر زمین انداخت و بدون اهمیت دادن به اینکه ممکن است گندم بسوزد، چوبی را در دست راستش و مشتی خاکستر را در دست چپش گرفت و با عجله از پلهها پایین آمد. پس از بیرون آمدن از خانه، خاکستر را به سمت صورتم پرتاب کرد و با چوب بهطرز وحشیانهای به سرم میزد و میگفت: «میلا شِراب گیِلتسِن، پدر خانواده! به پسرت نگاه کن! خانوادهات به فنا رفته است! به ما، مادر و پسر بدبخت، نگاه کن!»
«او گریه میکرد، جیغ میکشید و سپس از شدت عصبانیت از هوش رفت. خواهرم پتا از خانه بیرون دوید، درحالی که گریه و خواهش میکرد:
«"برادرم! ببین چه کار کردی! ببین مادرمان به چه روزی افتاده است!"»
«آن آشوب ناگهانی مرا نیمههشیار و حرفهای خواهرم بیدارم کرد. شرم و اندوه در درونم پدیدار شد و افسوس و پشیمانی مرا به گریه انداخت. من و خواهرم میگریستیم، درحالی که دستهای مادرم را در دست داشتیم، بدنش را تکان میدادیم و صدایش میزدیم. بعد از مدتی مادرم بههوش آمد. درحالی که اشک در هر دو چشمش حلقه زده بود، به من نگاه کرد و گفت: "پسرم، آیا در جهان، زندگی کسی غمانگیزتر از زندگی ما هست؟ آیا چنان وضعیت ذهنی خوبی داری که اینقدر با خوشحالی آواز میخوانی؟ اگر فقط نگاهی به مادر خود، این زن پیر بیندازی، حتی هیچ اشکی برایت باقی نخواهد ماند که گریه کنی."»
«با این حرفها، او هقهق گریست و من و خواهرم نیز همراه او گریستیم. بعد از مدتی، غصه خوردن را کنار گذاشتم و قاطعانه گفتم: "مادر، لطفاً اینقدر ناراحت نباشید. حرفهایتان درست است. حالا تصمیم گرفتهام تا زمانی که آرزو و خواستهای دارید، بدون توجه به اینکه تحقق آن چقدر طول میکشد، قول دهم آن را برایتان برآورده کنم!"»
«"میخواهم از آن دشمنان پستی که لباسهای زیبا میپوشند و سوار اسبهای قوی میشوند، انتقام بگیرم. ما ضعیف هستیم و هیچ کمکی نداریم. بنابراین تنها راه انتقام گرفتن از طریق وردها و ذکرهایی است که قدرت کشتن دارند. میخواهم اینها و تکنیکهای طوفان را بیاموزی. باید همه چیز را یاد بگیری و برای کشتن عمو، عمه و آن همسایگان بیرحم و خانوادههایشان بازگردی. این تنها خواسته و آرزوی من است. آیا میتوانی آن را انجام دهی؟"»
قاطعانه پاسخ دادم: «"آن را تضمین میکنم. آیا میتوانی هزینههای سفر و هدایا به استاد را فراهم کنی؟"»
«بنابراین مادرم نیمی از زمین باقیمانده جهیزیهاش را فروخت و سنگ بزرگ گرانبهایی را به قیمت بالایی خرید. سپس یک اسب سفید، سطلی رنگ و چرم گاو نری برای استادم و همچنین سفرم خریداری کرد. برای چند روز در مهمانخانهای در آن نزدیکی ماندم، در انتظار اینکه همراهانی برای سفرم بیابم.»
«مدت کوتاهی پس از آن، پنج جوان خوب به یو- تسانگ (غرب و مرکز تبت) میرفتند تا ورد و ذکرخوانی را بیاموزند. از دیدن آنها خوشحال شدم و پرسیدم که آیا میتوانم به آنها ملحق شوم. آنها نیز خوشحال میشدند که همراه دیگری در این سفر داشته باشند و موافقت کردند که با هم برویم.»
«آنها را به خانهمان دعوت کردم تا برای چند روز آنجا بمانیم. مادرم با آنها بهخوبی رفتار کرد و وقتی میخواستیم سفرمان را آغاز کنیم، گفت: "فرزندانم، پسرم جوان و نادان است. میترسم که ممکن است با خودش سختگیر نباشد. امیدوارم او را اغلب تشویق کنید تا وردها را بهخوبی یاد بگیرد. هنگامی که برگردید، پاداش خوبی به شما میدهم."»
«آنها موافقت کردند که مراقب من باشند و به مادرم اطمینان خاطر دادند.»
«بنابراین، برای حرکت آماده شدیم. رنگ و توشه سفر را روی اسب گذاشتیم، در حالی که سنگ گرانبها را در لباسم پنهان کرده بودم. مادرم تا فاصله زیادی ما را همراهی کرد و در جاده نوشیدنی تودیع به ما داد. یک بار دیگر، به دوستانم یادآوری کرد که از من بهخوبی مراقبت کنند. سپس مرا به کناری کشید و دستانم را محکم در دستش گرفت. احساس جدایی قلبمان را پر کرده بود و نفسمان بند آمده بودیم و در سکوت به هم نگاه میکردیم. حرفهای زیادی بود که میخواستیم به هم بگوییم، اما نمیدانستیم از کجا شروع کنیم.»
«پس از مدتی، مادرم سرانجام سکوت را شکست و گفت: "پسرم، فقط به این فکر کن که از میان چه چیزهایی گذشتهایم. بدون توجه به اینکه از چه گذشتهایم، باید این روستا را جادو کنی. هدف دوستانت از یادگیری وردخوانی با هدف تو فرق میکند. آنها فقط میخواهند از این مهارت درآمدی کسب کنند، اما تو، تو باید سخت تلاش کنی. پسرم، اگر قبل از اینکه با ورد و ذکر آسیبی به این روستا برسانی، برگردی، درست جلوی تو خواهم مرد."»
«با شور و اشتیاق وعده دادم: "مادر، اگر آن را با موفقیت نیاموزم، هرگز بازنخواهم گشت! لطفاً نگران نباش."»
«به آرامی دستانم را از دستان مادرم بیرون کشیدم، نزد دوستانم بازگشتم و با مادرم وداع کردم. چند گام برداشتم و عقب برگشتم تا نگاهی بیندازم. چند گام دیگر برداشتم و برگشتم تا دوباره نگاهی کنم. اشک بر صورتم جاری بود. مادرم نیز تمایلی به جدایی از من نداشت. حتی وقتی آنقدر دور شده بودیم که نمیتوانست مرا بهوضوح ببیند، هنوز به مسیرمان زل زده بود. فکر کردم به سمتش بدوم و نگاه دیگری به او بیندازم. غریزهای در ذهنم میگفت این آخرین وداع من و مادرم است و دیگر هرگز قادر نخواهم بود او را ببینم.»
«مادرم آنقدر آنجا منتظر ماند تا اینکه دیگر نمیتوانست مرا ببیند و قبل از رفتن به خانه گریست. در طول چند روز آینده همه در روستا میدانستند که پسر نیانگتسا کارگین برای آموختن وردخوانی روستا را ترک کرده است.»
«من و دوستانم در آن جاده بزرگ به سمت یو- تسانگ سفر کردیم. در مکانی پشت تبت، رنگ و اسبم را به یک مرد ثروتمند محلی فروختم و در ازای آن طلا گرفتم و با خودم بردم. پس از عبور از رودخانه تسانگپو، مسیرمان را به سوی یو (مرکز تبت) ادامه دادیم. راهبان زیادی را دیدیم و از آنها پرسیدم آیا یک استاد تکنیکهای ورد و ذکرخوانی و طوفان را میشناسند یا خیر. راهبی گفت که لامایی به نام یونگتون تروگیال، به استادیِ کامل در این تکنیکها رسیده است. به سفرمان ادامه دادیم و در نهایت با این لاما دیدار کردیم. ادای احترام کردیم و هر یک از همراهانم هدایای خود را تقدیم کردند. من طلا، سنگ قیمتی و هر چیز دیگری که داشتم را تقدیم کردم، زانو زدم و گفتم: "استاد، نه تنها طلا، سنگ قیمتی و هر چیز دیگری که اینجا است، متعلق به شما است، بلکه بدن، کلام و ذهنم و هر آنچه دارم نیز متعلق به شما است. استاد، همسایگان و خویشاوندانم مرتکب اعمال بسیار بیرحمانهای علیه خانوادهام شدند. باید آنها را با وردخوانی به مجازاتشان برسانم. لطفاً بهترین وردها را به من بیاموزید. همچنین امیدوارم درحالی که اینجا مطالعه میکنم، خوراک و پوشاک نیز در اختیارم بگذارید."»
«لاما با شنیدن حرفهایم لبخند زد و گفت: "باید منتظر بمانم و ببینم که آیا آنچه میگویی حقیقت دارد یا خیر."»
«استاد عمیقترین وردها را به ما آموزش نداد. در عوض فقط یک یا دو ورد و تعدادی ذکر به ما آموخت و اینکه چطور آنها را تمرین کنیم. این بیش از یک سال طول کشید. همکلاسیهایم آنها را آموختند و آماده بازگشت بودند. لاما به هر یک از ما یک ژاکت پشمی داد که بهصورت محلی تهیه شده بود. من اعتمادبهنفس نداشتم و فکر میکردم: "اگر بخواهم با این وردها انتقام بگیرم، ممکن است اثر نکنند و مادرم خودکشی کند." بنابراین فکر کردم و تصمیم گرفتم بمانم. همکلاسیهایم از من پرسیدند: "توپاگا آیا قصد بازگشت نداری؟"»
«پاسخ دادم: "بله، من نیز میخواهم بازگردم، اما بهاندازه کافی یاد نگرفتهام و خجالت میکشم که برگردم."»
«همه آن پنج نفر گفتند: "این ذکرها بسیار عمیق هستند. لاما خودش هم گفت که هیچ ذکری پیشرفتهتر از اینها وجود ندارد. اطمینان داریم که آنها در شهرمان شهرت و موقعیت اجتماعی را برایمان میآورند، اما اگر میخواهی بمانی، ما مشکلی نداریم. به خودت مربوط است."»
سپس با استاد خداحافظی کردند و به خانه بازگشتند. ژاکتی که استاد داده بود را پوشیدم و برای چند ساعت در مسیر همراهیشان کردم. در راه برگشت، یک کیسه مدفوع گاو برداشتم و از آن بهعنوان کود برای بهترین مزرعه استاد استفاده کردم. او از اتاق خوابش مرا دید و به مرید دیگری گفت: "شاگردان زیادی برای آموختن تکنیکها از من، به اینجا آمدند، اما هیچ کدام از آنها بهخوبی توپاگا نیستند. میترسم که در آینده نیز هیچ شاگردی بهخوبی او نداشته باشم. او امروز صبح با من خداحافظی نکرد که به این معنی است که بازخواهد گشت. بهیاد میآورم که وقتی تازه به اینجا آمده بود، گفت که بستگان و همسایگانش با خانوادهاش بدرفتاری کردند. او خواستار وردهایی بود که بتواند انتقام بگیرد. او همچنین گفت که بدن، کلام و ذهن خود را تقدیم من میکند. او در واقع یک مرید خالص است. اگر آنچه گفته حقیقت داشته باشد، مایه افسوس خواهد بود که وردها را به او نیاموزم."»
«این مرید این حرفها را به من انتقال داد و من بسیار هیجانزده بودم، درحالی که میدانستم ذکرهای بیشتری وجود دارند که میتوانم بیاموزم. با خوشحالی نزد استاد رفتم. وقتی مرا دید، پرسید: "توپاگا، چرا بازنمیگردی؟"»
«ژاکت را درآوردم و آن را به او بازگرداندم، برای ادای احترام سر بر خاک نهادم و پاسخ دادم: "استاد، عمو، عمه و همسایگان کارهای خیلی بدی با خانوادهام کردند. آنها داراییهای ما را به روشهای نادرست از ما گرفتند و مسبب انواعواقسام درد و رنجها برای ما شدند. ما قدرت انتقام گرفتن نداریم، بنابراین مادرم از من خواست به اینجا بیایم و وردها را بیاموزم. مادرم گفت که اگر بدون استادیِ کامل در وردخوانی برگردم، خودش را مقابلم خواهد کشت. بنابراین نمیتوانم برگردم. استاد، لطفاً مرا مورد رحمتتان قرار دهید و پیشرفتهترین وردها را به من بیاموزید!"»
«با این حرفها نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. لاما پرسید: "بستگان و همسایگانتان چطور شما را آزار دادند؟"»
«به او گفتم که چگونه بعد از مرگ پدرم، عمو و عمهام ارث و میراث ما را گرفتند و با ما بدرفتاری کردند. درحین صحبت میگریستم و کل ماجرا را بهتفصیل شرح دادم. استاد نیز در حین گوش دادن، به گریه افتادند. سپس گفتند: "اگر آنچه میگویی، حقیقت داشته باشد، آنچه آنها انجام دادند بسیار اشتباه و بیانصافی است. افرادی که برای یادگیری وردها به اینجا میآیند، از همه مکانهای مختلف میآیند: بعضی از آنها مقادیر زیادی طلا و یشم و بعضی صدها یا هزاران جامه زیبا و کره آوردهاند؛ همچنین بهترین چای و ابریشم و نیز بیش از 1000 دام وجود داشته است، اما تو تنها کسی هستی که بدن، کلام و ذهنت را تقدیم من کردی، اما من نمیتوانم وردها را به تو آموزش دهم. حالا کسی را میفرستم تا صحت گفتههایت را تأیید کند."»
«در میان همشاگردیهایم، فردی بود که سریعتر از اسب میدوید و به بلندی فیلی بزرگ بود. استاد او را فرستاد تا حقیقت گفتههایم را در زادگاهم بررسی کند. چند روز بعد، او بازگشت و گفت: "استاد، آنچه توپاگا گفت حقیقت دارد. لطفاً بهترین وردها را به او یاد دهید."»
«بنابراین استاد گفت: "توپاگا، اگر همان ابتدا وردها را به تو میآموختم، میترسیدم فرد ساده و متواضعی مانند تو، بعداً از یادگیری آنها پشیمان شود. حالا میدانیم که آنچه به من گفتی، ساختگی نیست، بنابراین آنها را به تو آموزش خواهم داد. من دو ورد سری دارم. علاوه بر این، لامایی به نام یونتن گیاتسو است که هم در طب و هم در تکنیکهای طوفان متخصص است. او ذکرهایی سری برای طوفان دارد. ما پس از اینکه این تکنیکهای منحصربهفرد را به یکدیگر آموختیم، دوستان نزدیکی شدیم. وقتی مردم برای یادگیری وردها نزد من میآیند، آنها را به آنجا میفرستم و او هم همین کار را میکند. امروز تو استثناء نیستی. بزرگترین پسرم را برای همراهی، با تو خواهم فرستاد."»
«استاد غذا، نمد پشمی زیبا و هدایایی را برایم آماده کرد تا آنها را به یونتن گیاتسو بدهم. آنها را پشت اسب قرار دادیم و سفرمان را آغاز کردیم.»
«پس از رسیدن به آنجا و دیدار با یونتن گیاتسو همه هدایا را به او دادم. سپس درباره تجربیات غمانگیزم و اینکه چرا باید آن وردها را یاد بگیرم به او گفتم و التماس کردم که آنها را به من یاد دهد. لاما گفت: "یونگتون تروگیال و من بهترین دوستان هم هستیم و جانمان را فدای هم میکنیم. او باید دلایل خود را برای فرستادن تو به اینجا داشته باشد و من آن وردهای کشتن را به تو میآموزم. اما قبل از آن، باید یک تالار دارما پای آن تپه بسازی، جایی که مردم نتوانند آن را ببینند."»
«بنابراین ما دو نفر مکان آرامی را پای تپه پیدا کردیم و تالار دارمای سادهای ساختیم و از سنگی به بزرگی گاو نر برای پنهان کردن آن ساختمان استفاده کردیم.»
«استاد در این تالار دارما، آن ذکر سری را به من آموختند.»
«بعد از هفت روز تمرین آن، لاما گفت: "در گذشته، هفت روز برای یادگیری آن کافی بود. تو حالا برای هفت روز تمرین کردهای، بنابراین باید کافی باشد."»
«اما من گفتم که نیاز دارم این ذکر برای فاصلهای بسیار دور اثر کند، بنابراین اجازه خواستم هفت روز دیگر آن را تمرین کنم. در غروب روز چهاردهم، استاد آمد و گفت: "امشب تأثیر این ورد کشتن را نزدیک محراب خواهیم دید."»
«درست همانطور که او گفت، آن شب نگهبانی الهی با سر، جگر و کیسه صفرای 35 نفر نزد من آمد و گفت: "این چیزی است که از من خواستی انجام دهم!"»
«صبح روز بعد لاما از من پرسید: "نگهبان الهی گفت دو نفر دیگر هستند که باید کشته میشدند. آیا باید آنها را بکشد؟"»
«من راضی بودم و پاسخ دادم: "میتوانیم آنها را بهعنوان شاهدی بر این مجازات زنده نگهداریم. لطفاً از آنها چشمپوشی کنید."»
«به این ترتیب، عمو و عمهام زنده ماندند. سپس هدیهای به نگهبان الهی دادیم، او را مرخص کردیم و مراسم را به پایان رساندیم.»
«تجلی این ورد در زادگاه من کیانگاتسا چه بود؟ آن روز مراسم عروسیِ بزرگترین پسرِ عمویم بود و آنها مهمانان زیادی را برای این جشن به خانه خود دعوت کرده بودند. بیش از 30 نفر به این جشن آمده بودند و آنها افرادی بودند که برای اذیت و آَزار ما به عمه و عمویم کمک کرده بودند. بعضی از افرادی که با ما ابراز همدردی میکردند نیز دعوت شده بودند و هنوز در راه بودند تا به محل برگزاری جشن برسند. در حالی که به سمت خانه عمویم میرفتند، هنوز درباره اشتباهات عمو و عمهام صحبت میکردند. شخصی میگفت: "گفتهای وجود داشت که مهمان میزبان میشود، در حالی که میزبان سگ میشود. این چیزی است که اتفاق افتاد. این افرادِ رسوا شرم نمیکنند. آنها داراییهای توپاگا را گرفتند و به بدرفتاری با خانواده او ادامه دادند. توپاگا از اینجا رفته تا وردهایی را بیاموزد. حتی اگر ذکر او کاری نکند، قانون بودا دیر یا زود آنها را مجازات خواهد کرد."»
«در آن زمان، کل خانوادۀ عمو و عمه مشغول پذیرایی از مهمانان بودند. مهمانان با خوشحالی مینوشیدند. خدمتکاری که قبلاً برای خانواده من کار کرده بود و اکنون برای آنها کار میکرد، برای آوردن آب به طبقه پایین رفت و در آنجا عقربهای غولپیکر، مارها و و خرچنگهایی را روی زمین دید که در همه جا تجمع کرده بودند. عقربهای بزرگ به ستونهای خانه محکم چسبیده بودند و تلاش میکردند آنها را نابود کنند. آن دختر ترسید و جیغزنان از در بیرون دوید.»
«در آن روز، اسبهای بسیاری از مهمانان در طبقه پایین بودند. یکی از اسبهای نر اسب مادهای را اذیت میکرد، اما اسب نرِ دیگری آن را دید و شروع به آشوب و غوغا کرد. اسب ماده سعی کرد به اسب نر لگدی بزند، اما به دلیلی، به جای اسب نر به یکی از ستونها لگد زد. کل خانه فوراً فروپاشید. صدای گریه و فریاد همه جا را پر کرده بود. پسرعمو، عروس و بیش از 30 مهمان همه له شده و مرده بودند. زمین پر از آوار و گرد و غبار آن خانه فروپاشیده بود. زیر چوبها و سفالهای شکسته دهها جسد دیده میشد.»
«خواهرم پتا در آن زمان در اطراف پرسه میزد. او با دیدن این وضعیت، بلافاصله به سمت خانه دوید و به مادر گفت: "مادر! مادر! بیا و نگاه کن! خانه عمو سقوط کرد و افراد زیادی مردند!"»
«مادر شک داشت، اما دروناً خوشحال بود. او با عجله رفت تا به خانه عمو نگاهی بیندازد. مقابل او همه جا انبوهی از سفالهای شکسته و گرد و غبار بود. او شگفتزده و خوشحال تکهای از پارچه لباس کهنه و مندرسش را پاره کرد و با عجله آن را روی چوب بلندی بست. او در اطراف آن منطقه میدوید و آن پرچم را تکان میداد و فریاد میزد: "همه بیایید و ببینید! لاماها و بوداها، شما را ستایش خواهم کرد! هی، همسایگان، بگذارید به شما بگویم، آیا شراب گیلتسن پسری ندارد؟ من، نیانگتسا کارگین، لباسهای کهنه و مندرس پوشیدم و زباله خوردم تا پسرم وردها را یاد بگیرد. چه کسی میگفت ما موفق نمیشویم؟! همه، بیایید و ببینید! عمو و عمه گفتند که اگر تواناییاش را دارم، میتوانم افرادی را برای مبارزه با آنها بیابم تا اموالمان را پس بگیرند؛ آنها گفتند که اگر کسی را برای این منظور پیدا نکردیم، آنگاه میتوانیم ورد خواندن را امتحان کنیم. همگی چه فکر میکنید؟ حالا توپاگا واقعاً یک ذکر خواند و آن قدرتمندتر از نبردی بزرگ بود. نگاه کنید، مردم در طبقه بالا، جواهرات و ثروت در طبقه وسط و دامها در طبقه پایین، همگی ازبین رفتند! من تا امروز زنده ماندم و تأثیر ذکر پسرم را دیدم. من، نیانگتسا کارگین، خیلی خوشحالم، خیلی خوشحالم! ها! ها! ها! در تمام عمرم هرگز اینقدر خوشحال نبودهام! هی، همه بیایید و ببینید!"»
او مدام پرچم را تکان میداد و بسیار هیجانزده و خوشحال در اطراف میدوید. همه در روستا، از جمله عمو و عمه، اینها را میشنیدند. شخصی گفت: "آنچه این زن گفت، احتمالاً درست است!"»
«دیگری گفت: "آن واقعی بهنظر میرسد، اما او در گفتههایش کمی اغراق کرد!"»
«پس از اینکه مردم شنیدند من با یک ورد افراد زیادی را کشتهام، دورهم جمع شدند و گفتند: "این زن چنین آشفتگی بزرگی را به بار آورده و هنوز با خوشحالی در اطراف میدود و فریاد میزند. باید او را بکشیم و خون قلب و جگرش را بیرون بکشیم!"»
«مرد سالخوردهای مخالفت کرد: "حتی اگر آن زن را بکشید، هیچ کمکی نمیکند. آن فقط باعث میشود پسرش بیشتر از ما متنفر شود و تعداد بیشتری از ما را با ذکرهایش بکشد. باید ابتدا راهی برای کشتن توپاگا بیابیم و سپس به مشکل این زن رسیدگی کنیم!"»
«بنابراین مادرم را نکشتند، اما عمویم تسلیم نشد و گفت: "همه فرزندانم مردهاند. با او میجنگم. نمیخواهم زندگی کنم!"»
«با این حرفها، او باعجله برای کشتن مادرم رفت. مردم بهسرعت مانعش شدند و گفتند: "کل این آشفتگی بهخاطر تو است. توپاگا هنوز زنده است. اگر نیانگتسا کارگین را اینچنین بکشی، پسرش ممکن است ذکرهای بیشتری بخواند و ما همگی بمیریم. اگر به حرف ما گوش ندهی، ابتدا تو را میکشیم!"»
«بنابراین عمویم دست کشید. روستاییان سپس در این باره صحبت کردند که چگونه شخصی را برای کشتن من بفرستند. برادرِ مادرم نزد او آمد و گفت: "آنچه دیروز گفتی و انجام دادی، سبب شد همه روستاییان بخواهند تو و پسرت را بکشند. آیا آماده هستی؟" او آهی کشید و در ادامه گفت: "یک ذکر کافی است. چرا همه را از خودمان متنفر کنیم؟!" او برای مدتی طولانی با مادرم صحبت کرد تا او را آرام کند. مادرم آهی کشید و گفت: "تو شاهد بودی که در طول تمام این سالها چه اتفاقاتی افتاد. البته میدانم مردم چه فکری میکنند، اما باید از آنهایی که اموالمان را گرفتند، انتقام میگرفتم. آن اینطور شروع شد. تو میدانی، این نفرت آنقدر عظیم است که بهطور واضح قابل اندازهگیری نیست."»
«او بدون اینکه چیزی بگوید، مدام گریه میکرد. برادرش آهی کشید و گفت: "آنچه گفتی درست است، اما اگر کسی بهزودی بیاید و تو را بکشد، چه؟ بهتر است همین حالا درها را ببندی."»
«مادر درها را محکم بست و مدام به آن فکر کرده و احساس ناامنی میکرد. خدمتگزار سابقمان که برای مادرم احساس تأسف میکرد، مخفیانه نزد مادرم آمد و گفت: "آنها نمیخواهند حالا شما را بکشند. آنها میخواهند به زندگی پسرتان خاتمه دهند. باید به او بگویید که مراقب باشد."»
«مادرم با شنیدن این، برای مدتی نگرانیاش را کنار گذاشت.»
«مادرم نیمه دیگر زمین جهیزیهاش را در ازای 7 تیل (معادل 260 گرم) طلا فروخت. او میخواست پول را به من بدهد، اما نمیتوانست به هیچ کسی در روستا اعتماد کند تا آن را به من برساند. همانطور که فکر میکرد خودش آن را برایم بیاورد، یک یوگی از یو که برای سفری معنوی به نپال میرفت، برای گدایی به روستای ما رفت. مادرم درباره گذشتهاش بهطور مفصل پرسید و فکر کرد که او پیامرسان مناسبی خواهد بود. بنابراین به آن یوگی گفت: "استاد، لطفاً چند روزی اینجا بمانید. پسرم در حال حاضر در یو- تسانگ به مطالعه دارما مشغول است. میخواهم نامهای به او بنویسم. ممکن است کمک کنید نامه به دستش برسد؟"»
«یوگی موافقت کرد. مادرم او را دعوت کرد تا برای چند روز بماند و با او رفتار خوبی داشت.»
«آن شب، مادرم چراغی را روشن کرد و آرزویی کرد، در حالی که مقابل موجودات الهی زانو زد و گفت: "اگر آرزویم به حقیقت میپیوندد، این چراغ خاموش نشود؛ اگر آرزویم برآورده نمیشود، لطفاً آن بلافاصله خاموش شود. صمیمانه امیدوارم که اجداد توپاگا و نگهبانان الهی بتوانند نتیجه را نشانم دهند." بعد از اینکه آرزویش را کرد، چراغ همچنان در تمام شب سوخت و روشن ماند. مادرم باور پیدا کرد که آرزویش برآورده میشود. روز بعد او به یوگی گفت: "استاد، برای شخصی که به سفری معنوی میرود، لباس و کفش بسیار مهم هستند. میتوانید آنها را به من بدهید تا برایتان تعمیرشان کنم. همچنین میخواهم یک جفت تخت کفش اضافه هم به شما بدهم."»
«بنابراین تکه بزرگی از چرم برای ساخت تخت کفش به یوگی داد. سپس کُتی را برای یوگی تعمیر کرد. او در مرکز پشت کت، هفت تکه نازک از طلا را مخفی کرد و یک پارچه سیاه مربع شکل 30 سانتیمتری را در اطراف آن بخیه زد. سپس با نخ سفید ضخیم، شش ستاره کوچک را در مرکز پارچه سیاه، قلابدوزی کرد و با تکه پارچه دیگری آنها را پوشاند. او بدون اطلاع یوگی این کار را انجام داد. در نهایت پاکت نامه را مهر و موم کرد و آن را به یوگی داد و هدایای زیادی را هم برای تشکر تقدیمش کرد.»
«در آن زمان، مادرم با خودش فکر کرد: "حالا نمیدانم این روستاییان به چه فکر میکنند. باید راهی برای ترساندنشان بیابم." بنابراین به خواهرم گفت: "آن یوگی که دیروز رفت، نامهای از برادرت آورده بود." پتا به بسیاری از مردم درباره آن گفت. سپس مادرم نامهای جعلی با تقلید از لحن من نوشت:
«"مادر عزیز، خوشحالم که میشنوم ورد کشتن بهخوبی اثر کرد. اگر کسی در روستا وجود دارد که تو یا خواهرم پتا را اذیت میکند، لطفاً نامش را به من بگو تا بتوانم ذکری برایش بخوانم. با مهارتهای وردخوانیام، کشتن هر کسی ساده است و ریشهکن کردن خانواده و خویشاوندانش نیز مسئله بزرگ و سختی نیست. اگر هیچ یک از روستاییان اصلاً خوب نیستند، امیدوارم مادرم و پتا به اینجا نقلمکان کنند. آن روزها که خانهمان را ترک کردم، چیزی نداشتم. اکنون ثروتمند هستم و هیچ گونه نگرانی ندارم. خالصانه بهترینها را برایتان آرزوی میکنم، پسرتان توپاگا."»
«او همچنین بهصورت جعلی آن را مهر و موم کرد. پس از نشان دادن آن نامه به عمو، عمه و افراد نزدیک به آنها، آن را در خانه برادرش حفظ کرد. به این ترتیب روستاییان دیگر جرأت نکردند ما را بکشند. همچنین بهخاطر آن نامه، روستاییان از عمویم خواستند زمین مثلثیشکل اورما را به مادرم بازگرداند. »
«برگردیم به سفر معنوی آن یوگی. او با شنیدن اینکه کجا هستم، به دیدارم آمد. پس از اینکه بهتفصیل درباره مادر و خواهرم و روستایمان صحبت کرد، آن نامه را به من داد. من به مکانی خصوصی رفتم تا آن را باز کنم."»
«مادرم در آن نامه نوشته بود: "پسر عزیزم، من خوبم. لطفاً نگران من نباش. با دیدن اینکه پسرم به چنین موفقیتی رسیده، دیگر هیچ افسوس و پشیمانی ندارم. پدرت هم در عالم اموات راضی خواهد بود. پس از اینکه وردهایت زندگی 35 دشمن را گرفت، اخیراً شنیدم که روستاییان کسی را خواهند فرستاد تا تو را به قتل برساند و بعد مرا بکشد. لطفاً هشیار باش. از آنجا که آنها قصد دارند انتقام بگیرند، نباید بهراحتی آنها را ببخشیم. تو باید طوفان سنگینی را برای نابودی محصولات آنها بفرستی. آنگاه راضی خواهم شد. اگر شهریه آموزشت تمام شده است، میتوانی از هفت خانواده از اقواممان که در کوهستانِ رو به شمال هستند، کمک بگیری. آنها در جایی عمیق در ابر تیره و زیر شش ستاره چشمکزن زندگی میکنند. اگر نمیدانی این اقوام کجا هستند یا آن روستا کجا است، میتوانی آن را روی آن یوگی بیابی. او تنها کسی است که در این روستا زندگی میکند و اصلاً نیاز نیست به جای دیگری بروی. مادرت، نیانگتسا کارگین."»
«نامه را خواندم، اما نمیدانستم منظورش چیست. به زادگاهم و مادرم فکر کردم. هیچ چیزی درباره روستا و خویشاوندان شرحدادهشده در آن نامه نمیدانستم. درحالی که اصلاً نمیدانستم آن شهریه را باید از کجا بهدست آورم، اشکهایم بر چهرهام جاری شده بودند. برای مدتی گریه کردم، اشکهایم خشک شدند و سپس رفتم تا از یوگی بپرسم: "به نظر میرسد تو میدانی بستگانم کجا زندگی میکنند. آیا میتوانی درباره آنها به من بگویی؟"»
«یوگی پاسخ داد: "فقط شنیدم که بستگانی نزدیک هیمالیا داری." در ادامه پرسیدم: "آیا هیچ مکان دیگری را میشناسی؟ خودت اهل کجا هستی؟" یوگی پاسخ داد: "بسیاری از روستاهای دیگر را میشناسم، اما درباره خویشاوندانت چیزی نمیدانم. من اهل یو هستم." سپس به او گفتم: "اگر چنین است، لطفاً اینجا منتظر بمان تا برگردم."»
«نامه را به استاد نشان دادم و به او گفتم که چه اتفاقی افتاده است. او گفت: "مادرت واقعاً خشم بسیار زیادی دارد، کشتن تعداد بسیار زیادی از مردم کافی نیست و او خواهان یک طوفان است." سپس پرسید: "بستگانت در کجای شمال زندگی میکنند؟" پاسخ دادم: "هرگز درباره خویشاوندانم در شمال نشنیدهام، اما نامه چنین میگوید. از یوگی هم پرسیدم و او نیز نظری نداشت. بنابراین موضوع چیست؟"»
«همسر استادم نیز در آن زمان آنجا بود. او نامه را خواند و گفت: "ممکن است از یوگی بخواهی اینجا بیاید؟ او آتشی را آماده کرد و از یوگی دعوت کرد خودش را گرم کند و نوشیدنیای بنوشد. سپس شروع به صحبت کرد، از این یا آن گفت. سپس بهصورت ظاهراً اتفاقی به پشت یوگی رفت، کتش را برداشت، آن را پوشید و گفت: "پوشیدن چنین لباسی که براثر آب و هوا فرسوده شده، برای یک سفر معنوی؛ شما مورد برکت قرار خواهید گرفت." سپس در اطراف خانه قدم زد و به طبقه بالا رفت. او طلاها را از آن کت فرسوده، بیرون آورد و آن را دوباره بخیه زد و کت را به یوگی بازگرداند. سپس از یوگی برای صرف وعدهای غذا دعوت کرد و خواست که شب را آنجا بماند.»
«بعداً مرا صدا زد و گفت: "توپاگا، لطفاً به اقامتگاه استاد بیا!" ما با هم به اتاق استاد رفتیم و او آن هفت تیل (معادل 260 گرم) طلا را به من داد. با تعجب پرسیدم: "این از کجا آمده است؟" او پاسخ داد: "مادرت خیلی باهوش است و طلا را جای امنی مخفی کرد. این نامه به روستایی اشاره کرد که در کوهستانی رو به سمت شمال واقع شده است، به این معنی که نور خورشید به آن نمیرسد. آیا لایه داخلی کت یوگی دور از نور خورشید نیست؟ ابرهای تاریک به معنی آن است که آن با پارچه سیاه پوشیده شده است. شش ستاره چشمکزن به شش بخیه با نخ سفید اشاره دارد. هفت خانواده زیر ستارهها هفت تیل طلا را نشان میدهند. فقط یوگی در آنجا زندگی میکند و نیاز نداری به هیچ جای دیگری بروی، زیرا طلا را یوگی حمل میکند و نه هیچ کسی دیگر."»
«استاد با صدای بلند خندید و گفت: "مردم میگویند که شما زنان باهوش هستید. این درواقع درست است!"»
«حدود 4 گرم (معادل یک دهم تیل) طلا به یوگی دادم که خیلی خوشحال شد. سپس حدود 26 گرم طلا تقدیم همسر استاد و سه تیل (معادل 110 گرم) طلا تقدیم استادم کردم. همچنین به استاد گفتم: "مادرم از من خواست ذکری برای طوفان بگویم. استاد لطفاً سریترین روش ایجاد طوفان را به من انتقال دهید؟"»
استاد پاسخ داد: "برای یادگیری ورد طوفان، باید از یونگتون تروگیال درخواست کنی."»
«بنابراین استاد نامهای نوشت و مقداری محصولات تولید محلی را به من داد تا با خودم ببرم. نزد یونگتون تروگیال بازگشتم و نامه و هدایا را به او دادم و سه تیل طلا تقدیمش کردم. بهتفصیل شرح دادم که چرا باید ورد طوفان را یاد بگیرم. استاد پرسید: "آیا ذکرهایت کار کرد؟" پاسخ دادم: "بله، 35 نفر براثر آن مردند. سپس نامهای از مادرم دریافت کردم که از من طوفانی میخواهد. بنابراین امیدوارم استاد کمک کند." استاد جواب داد: "هیچ مشکلی نیست، آرزویت برآورده میشود." سپس ورد را به من آموخت و من آن را برای هفت روز در تالار دارما تمرین کردم. در روز هفتم، ابر تیرهای بین صخرهها در کوهستان روبرویمان ظاهر شد. رعدی غرید و برقی درخشید، گویا طوفان بزرگی شروع میشد. میدانستم که اکنون توانایی فرمان دادن به طوفانها را دارم.»
ادامه در قسمت چهارم