(Minghui.org) در سراسر تاریخ، هیمالیا منطقهای بوده که تزکیهکنندگان بسیاری داشته است. مردم آنجا زندگی ساده و فروتنانهای دارند، همه آواز میخوانند و میرقصند. برای فای بودا نیز احترام بسیار زیادی قائل هستند. تقریباً هزار سال پیش، تزکیهکنندهای به نام میلارپا در این منطقه زندگی میکرد. در حالی که بسیاری از بوداها و بودیساتواها قبل از تزکیه تا کمال، دورههای زندگی زیادی را پشت سر گذاشته و از میان رنج و محنتهای فراوانی گذشته بودند، میلارپا در یک دوره زندگی توانست به همان مقدار تقوای عظیم دست یابد و بعداً بهعنوان بنیانگذار شاخه سفید بودیسم تبتی شناخته شد.
(ادامه قسمت ششم)
رچونگپا از میلارپای محترم پرسید: «استاد، آیا شما دستور استاد مارپا را دنبال و چند سال دیگر هم آنجا زندگی کردید؟»
استاد ارجمند پاسخ داد: «برای زمان زیادی آنجا نماندم. پس از اینکه مدتی آنجا زندگی کردم، به زادگاهم بازگشتم. برایتان میگویم که چرا به خانه بازگشتم.»
«در خلوت، مدیتیشن و بهطور کوشا در سکون تمرین میکردم و پیشرفت بسیار زیادی داشتم. هرگز نخوابیده بودم، اما یک روز صبح خوابآلود شدم و به خواب رفتم. رؤیایی داشتم که در آن به خانهام در کیانگاتسا برگشته بودم. در آن رؤیا دیدم خانهام که چهار ستون و هشت تیرک داشت، مانند گوش الاغ پیری مخروبه شده است. ارزشمندترین گنجینه ارثی خانواده، کتاب مقدس سوترای ماهاراتناکوتا، بهخاطر نشت آب باران، خیس و بهطور غیرقابل تحملی پاره و زمین مثلث اورما با خارها و علفهای هرزِ خزنده پوشیده شده بود. مادرم فوت کرده بود. خواهرم گدا شده و در منطقهای دوردست آواره بود و گدایی میکرد. با یادآوری حوادث غمانگیزی که از دوران کودکی از میانشان گذشته بودم و اینکه برای سالهای بسیار زیادی مادرم را ندیده بودم، قلبم مملو از درد و رنج بود. میگریستم و فریاد میزدم: "مادر! خواهرم پتا!" سپس با گریه بیدار شدم و لباسم با اشکهایم خیس شده بود. با فکر کردن به مادرم نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم و تصمیم گرفتم برای دیدارش به خانه بازگردم.»
«در سپیدهدم بدون فکر کردن، درِ غار را شکستم و به اتاق خواب استاد رفتم تا برای بازگشت به زادگاهم، از او اجازه بگیرم. استاد خواب بود. مقابل تختش زانو زدم و جریان را برایش توضیح دادم.»
«استاد بیدار شد.»
«در آن زمان، نور صبح از پنجره به داخل آمده بود و به سر استاد مارپا که روی بالش بود، میتابید. در همین حین، همسرش با صبحانه وارد شد. استاد مارپا پرسید: "پسر، چرا ناگهان از مدیتیشن بیرون آمدی؟ آیا یک اهریمن مداخلهگر بود؟" سریع به تمرین در سکون برگرد!"»
«درباره رؤیایم به استاد گفتم و اینکه چقدر زیاد درباره مادرم فکر میکنم.»
«استاد گفت: "پسر، وقتی تازه به اینجا آمده بودی، گفتی که دیگر نگران خانواده و روستاییان روستایت نیستی. علاوه بر این، سالهای بسیار زیادی است که زادگاهت را ترک کردهای. حتی اگر برگردی، ممکن است نتوانی مادرت را ببینی. درخصوص سایر افراد، مطمئن نیستم که بتوانی به آنها برخورد کنی و آنها را ببینی. تو سالهای زیادی در یو-تسانگ و سپس برای سالهای زیادی اینجا زندگی کردهای. اگر مصمم هستی که برگردی، اجازه میدهم که بروی. تو اشاره کردی که به روستایت میروی و سپس دیرتر به اینجا بازمیگردی. ممکن است اینطور فکر کنی، اما احتمالاً اینطور پیش نمیرود. وقتی وارد شدی، من خواب بودم که اشارهای است به اینکه قادر نخواهیم بود در این دوره زندگی دوباره یکدیگر را ببینیم!"»
«"با این حال، نور خورشید اتاقم را روشن کرده است، به این معنی که دارمای تو مانند آفتابِ صبح در 10 جهت میتابد. در واقع، بالای سرم زیر نور خورشید بود، به این معنی که دارمای تو انتشار مییابد و موفق میشود و رونق میگیرد. داکمِما بهطور تصادفی با غذا وارد شد که نشان میدهد باید بتوانی خودت را با سامایا [عهد و پیمانها یا احکام] تغذیه کنی."»
«"اوه بهنظر میرسد هیچ چارهای ندارم، جز اینکه اجازه دهم بروی. داکمِما، لطفاً هدیهای خوب آماده کن."»
«پس از اینکه همسر استاد هدیه را آماده کرد، استاد یک ماندالا نصب کرد و با مسیر تکاملی که داکینیها بهطور شفاهی آموزش دادهاند، غسل را برایم انجام داد. او تمام کلمات بینظیر درباره آزادی و رهایی را نیز به من آموخت.»
«استاد گفت: "آه، این کلمات پیشگویی ناروپای ارجمند بودند و او از من خواست آنها را به تو بیاموزم. باید پیشگوییهای داکینیها را دنبال کنی و این کلمات را به مریدی با بهترین کیفیت مادرزادی تا نسل سیزدهم انتقال دهی."»
«"اگر کسی این دارما را بهخاطر پول، شهرت، احترام یا ترجیح شخصی، آموزش دهد، نقض دستور داکینیها است. باید بهطور خاصی این آموزههای شفاهی را گرامی بداری و براساس این کلمات تمرین کنی. اگر به مریدی با کیفیت مادرزادی بسیار خوب برخورد کردی، حتی اگر فقیر بود و هیچ کالای مادی برای ارائه بهعنوان هدیه نداشت، همچنان باید غسل را برایش انجام دهی و کلمات را به او بیاموزی و کمکش کنی تا این دارما را گسترش دهد. درخصوص انواعواقسام عذابهایی که استاد تیلوپا به استاد ناروپا داد یا انواع درد و رنجهایی که من به تو دادم، چنین روشهایی برای افرادی با کیفیت مادرزادی ضعیف فایدهای ندارند. بنابراین لطفاً دیگر از آنها استفاده نکن. در حال حاضر، حتی در هند، تمرین دارما کم شده است. بنابراین این روشهای بسیار سختگیرانه دیگر در تبت مناسب نیستند."»
«"درکل 9 مجموعه از دارمای داکینی وجود دارد و من چهار مجموعه از آنها را به تو آموختهام. درخصوص باقی مجموعهها، یکی از مریدانم بعداً به هند سفر خواهد کرد و آنها را از مریدان ناروپا خواهد آموخت. آنها بهطور عظیمی به موجودات ذیشعور سود میرسانند و تو باید سخت تلاش کنی تا این دارما را بیابی."»
«ممکن است فکر کنی: من بسیار فقیرم و هیچ هدیهای ندارم. آیا استاد همه کلمات را به من خواهد آموخت؟ لطفاً این شک و تردیدها را به دلت راه نده. میدانی، من اصلاً به هدایای مادی توجه نمیکنم. اگر در تمرین کردن سخت تلاش کنی و آن را بهعنوان یک هدیه استفاده کنی، آن هدیهای است که حقیقتاً دوستش دارم. باید بهطور کوشا تلاش کنی و به موفقیت دست یابی!"»
«"من همه دارمای منحصربهفرد استاد ناروپا و آموزههای شفاهی داکینیها را به تو آموختهام. استاد ناروپا این کلمات را فقط به من آموخت، نه به هیچ مرید دیگری. من آنها را به تو انتقال دادم، مانند انتقال آب بهطور کامل از یک بطری به بطری دیگر، بدون اینکه حتی یک قطره باقی بماند. برای اینکه به تو نشان دهم که آنچه میگویم حقیقت دارد و اینکه اغراق نمیکنم، اکنون مقابل استادان، همه بوداها و موجودات الهی قسم میخورم."»
«او با این حرفها، دستش را روی سرم قرار داد و گفت: "پسر، با دیدن اینکه این بار، اینجا را ترک میکنی، در قلبم خیلی ناراحتم، اما به هرحال کل دارماهای آموختهشده موقتی هستند. نمیتوانم هیچ کاری درباره آن انجام دهم. لطفاً برای رفتن عجله نکن. چند روز دیگر اینجا بمان و همه کلمات را مطالعه کن. اگر سؤالی داری، از من بپرس و میتوانم در آن زمینهها کمکت کنم."»
«با دنبال کردن دستور استاد، برای چند روز آنجا ماندم و تمام سردرگمیهایم را برطرف کردم. استاد گفت: "داکمِما، لطفاً بهترین هدیه را برای خداحافظی میلا آماده کن." همسر استاد، هدایایی را برای استادان، بوداها، بودیساتواها، داکینیها و نگهبانان الهی، همچنین جشنی برای برادران واجرا آماده کرد. استاد تواناییهایش را بهطور کامل بهنمایش گذاشت. گاهی بهعنوان موجودات الهی هواجرا، گاهی بهعنوان موجودات الهی چاکراساموارا و گاهی بهعنوان موجودات الهی گویاساماجا ظاهر میشد. زیورآلات باشکوهش شامل زنگ واجرا، کوبه زنگ واجرا، چرخ، جواهرات، گل نیلوفر آبی و یک شمشیر بود. قرمز، سفید و آبی، صداهای اُم، آه و هوم. (کلمات اُم، آه، هوم، با اُم به رنگ قرمز، آه به رنگ سفید و هوم به رنگ آبی، پایه و اساس همه کلمات سری هستند.) این سه کلمه، با انواعواقسام تجلیهای بینظیر، نور قدرتمندی میتاباندند. استاد گفت: "اینها همگی صرفاً قدرتهای فوق طبیعی این بدن هستند. حتی اگر آنها بتوانند در مقیاسی وسیع نمایش داده شوند، هنوز هم خیالات و توهمات جعلی استفاده کوچک هستند. میلارپا حالا آنها را نمایش دادم، زیرا امروز درحال انجام مراسم خداحافظی از تو هستیم."»
«با دیدن استاد با تقوایی مشابه آن بوداها، فوقالعاده خوشحال شدم و فکر کردم: "قطعاً در تزکیه سخت تلاش خواهم کرد و مانند استاد به قدرتهای فوق طبیعی نیز دست مییابم."»
«استاد پرسید: "آیا میبینی؟ آیا اکنون عزم راسخ را داری؟"»
«پاسخ دادم: "دیدم، استاد! نمیتوانم مصمم نباشم. میخواهم در تمرین تزکیه سخت تلاش کنم و در آینده مانند استاد به قدرتهای فوق طبیعی نیز دست یابم."»
«استاد گفت: "بله، باید در تمرین خوب عمل کنی. لطفاً این آموزههایم که مانند توهم هستند را بهیاد داشته باش و تا زمانی که به آن قلمرو برسی، تمرین کن. درخصوص مکانهای تمرین تزکیه، تو باید از غارها در کوهستانهای برفی، درههای شیبدار و جنگلهای عمیق استفاده کنی. در میان غارها، ممکن است به مکانهایی که استادان هندی در آنجا تمرین میکردند یا به لاپچی گانگرا، یکی از بیست و چهار سرزمین مقدس، بروی. یولمو گانگرا بهعنوان پیشگوییِ سوترا آواتامساکا و چوبر در درین نیز وجود دارند که داکینیها اغلب در آنجا جمع میشوند. همه اینها مکانهای خوبی برای مدیتیشن هستند. علاوه بر این، سایر مکانهای دورافتاده که هیچ انسانی در آنجا نیست نیز اگر رابطه تقدیری خوبی وجود داشته باشد، میتوانند مناسب باشند. در حین تمرین در این مکانها باید به موفقیت دست یابی."»
«در شرق نیز مکانهای مقدس وجود دارند، اما آن رابطه تقدیری هنوز فرانرسیده است. در آینده همانطور که دارما را گسترش میدهی، افرادی در این مکانها رشد و پیشرفت خواهند کرد."»
«"باید همانطور که از قبل پیشگویی شده به مکانهای مقدسی که به آنها اشاره کردم بروی و تمرین کنی. وقتی دستاوردهایی داری، آنها بهعنوان هدیه به استاد، پاداش به والدین و منفعت برای موجودات ذیشعور نیز درنظر گرفته میشوند. بهغیر از کسب مقام بودا، هیچ چیز دیگری نمیتواند بهترین هدیه، نهایت قدردانی و منفعت حقیقی برای سایرین درنظر گرفته شود. اگر شخص نتواند موفق شود، حتی اگر یکصد سال زندگی کند، فقط مدت طولانیتری زندگی میکند، درحالی که مرتکب گناهان بیشتری در دوره زندگی خود میشود. بنابراین باید هر گونه حرص و طمعی در زندگی و هر گونه اشتیاقی به این جهان مادی را رها کنی. با افرادی که غرق امور دنیوی هستند یا درگیر سخنان بیهوده درباره چیزهای بیمعنی هستند، مراوده نکن، بلکه باید با تمام وجودت در تزکیه رو به جلو تلاش کنی!"»
«استاد درحال گفتنِ اینها، اشک میریخت. او با نیکخواهی به من نگاهی کرد و در ادامه گفت: "پسر، بهعنوان پدرت، قادر نیستم در این جهان دوباره تو را ببینم. هرگز فراموشت نخواهم کرد. تو نیز مرا فراموش نکن. اگر قادر باشی حرفهایم را دنبال کنی، در آینده مطمئناً در داگپا کادرو (یکی از سرزمینهای پاک) همدیگر را ملاقات خواهیم کرد. پسر، باید خوشحال باشی!"»
«"در آینده وقتی تمرین میکنی، با یک مسدودیت شدید جریان انرژی روبرو خواهی شد. در آن زمان، میتوانی این را باز کنی و آن را بخوانی. لطفاً قبل از آن اتفاق، آن را باز نکن."استاد نامهای به من داد که مهر و موم شده بود. حرفهای استاد را در قلبم حفظ کردم و منفعتشان را احساس کردم که ورای توصیف است. هر گاه آموزههای استاد را بهیاد میآوردم، نیکخواهیام رشد میکرد و در تزکیه پیشرفت میکردم. رحمت و مهربانی عمیق استاد در واقع ورای توصیف با کلمات است!"»
«سپس استاد به همسرش گفت: "داکمِما، لطفاً فردا برای سفر میلا مرد قدرتمند آماده باش. حتی اگرچه فوقالعاده ناراحت هستم، هنوز هم در مراسم بدرودش حضور مییابم. پسر، بیا امشب را کنار هم باشیم تا ما، پدر و پسر، بتوانیم گفتگوی خوبی با هم داشته باشیم."»
«آن شب همراه استاد و همسرش در اتاق استاد ماندم. همسرش فوقالعاده غمگین بود و مدام گریه میکرد. استاد گفت: "داکمما، چرا گریه میکنی؟ او در حال حاضر عمیقترین کلمات داکینیها را از استاد آموخته و قرار است در غار مدیتیشن کند. برای چه گریه میکنی؟ موجودات ذیشعور یک سرشت بودایی ذاتی دارند. آنها بهدلیل نادانی، قادر به درک آن نیستند و به جای آن در درد و رنج میمیرند. در حقیقت این درباره آنهایی است که در این جهان بشری زندگی میکنند، اما دارما را دنبال نمیکنند- افرادی که از همه قابلترحمتر هستند. آنها افرادی هستند که باید احساس بدی برایشان داشته باشیم، اما اگر برای آنها گریه کنی، باید تمام روز را گریه کنی."»
«همسر استاد گفت: "حرفهای شما درست هستند، اما چه کسی میتواند این همه نیکخواهی داشته باشد؟ پسر خودم هم در زمینه دارمای دنیوی و هم در زمینه دارمای آسمانی بهطرزی استثنایی باهوش بود. او باید به دستاوردهای بسیار بزرگی میرسید که هم به خودش و هم به سایرین منفعت برساند، اما او درگذشت و من فوقالعاده رنج کشیدم. حالا این مرید که همیشه بسیار مطیعوار گوش میدهد، مرتکب هیچ اشتباهی نشده است و با ایمان، خرد و مهربانی زندگی میکند، قصد دارد ترکمان کند. قبلاً هرگز چنین مرید خوبی نداشتهام. بنابراین نمیتوانم جلوی غم و اندوهم را بگیرم..." قبل از اینکه حرفهایش تمام شود، اشکهای بیشتری بر صورتش جاری شدند و دوباره شروع به هقهق کرد.»
«من هم نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم و استاد هم مدام با دستهایش اشکهایش را پاک میکرد. نمیخواستیم از هم جدا شویم، بنابراین همگی رنج میکشیدیم و حرف زیادی برای گفتن نداشتیم. بهطوری که آن شب، در واقع، بهندرت صحبتی کردیم.»
«صبح روز بعد، سیزده تن از ما، استاد و مریدان، با غذا و هدایا چند کیلومتری همراه هم پیادهروی کردیم تا مرا بدرقه کنند. همه بهخاطر این وداع، غمگین بودند. پس از رسیدن به سراشیبی انتشاردهنده دارما، جایی که شخص میتوانست در همه جهات تا دوردستها را ببیند، نشستیم و یک مراسم عبادت برگزار کردیم.»
«استاد دستانم را در دستش گرفت و گفت: "پسر، حالا به سمت یو- تسانگ میروی. در تسانگ دزدان زیادی هستند و فکر کردم کسی را بفرستم تا همراهیات کند، اما بهدلایل کارمایی، باید تنها سفر کنی. اگرچه تنها هستی، از استاد، موجودات الهی، داکینیها و نگهبانان درخواست میکنم از تو محافظت کنند. لازم نیست نگران باشی و در جاده مشکلی برایت پیش نخواهد آمد. با وجود این، باید مراقب باشی."»
«"ابتدا میتوانی به منزل لاما نگوکتن بروی و کلمات را با او مقایسه کنی تا ببینی آیا هیچ اختلافی وجود دارد یا نه. از آنجا میتوانی به خانه بروی. فقط میتوانی برای هفت روز در زادگاهت بمانی. بعد از آن باید برای مدیتیشن به کوهستان بروی تا به خودت و سایرین سود برسانی."»
«همسر استاد برای سفرم لباس، یک کلاه، کفش و غذا آماده کرده بود. او آنها را به من داد و درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: "پسر، اینها فقط داراییهای مادی هستند. بهعنوان مادرت این آخرین باری است که تو را میبینم. شادی و سفر امنی را برایت آرزو میکنم. لطفاً قول بده که در اُدیانا (سرزمین داکینیها) یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد!"»
«همسر استاد پس از این حرفها دوباره با غم و اندوه هقهق گریه کرد. افرادی زیادی که همگی برای بدرقه من آمده بودند، گریان بودند. خالصانه به استاد و همسرش تعظیم کردم، درحالی که برای کسب برکت با سرم پاهایشان را لمس میکردم و سپس جدا شدم.»
«گاهی برمیگشتم و نگاهی میانداختم. همه آنها همچنان گریه میکردند و نمیتوانستم دوباره برگردم و نگاهشان کنم، زیرا تحملش را نداشتم. جادههای کوهستانی بهآرامی پیچ میخوردند و بهتدریج دیگر نتوانستم استاد و همسرش را ببینم.»
«بعد از مدتی پیادهروی و عبور از یک جویبار، به عقب نگاهی انداختم. بیشازحد دور شده بودم که بتوانم بهوضوح ببینم، اما میتوانستم تشخیص دهم که استاد و سایرین هنوز به این مسیر زل زدهاند. با احساس حزن و اندوه، تقریباً میخواستم دوان دوان به عقب برگردم. از سوی دیگر، فکر کردم که کلمات را برای کمال آموختهام. تا زمانی که مرتکب اعمالِ کارمای بد نشوم، همواره میتوانم به استاد فکر و استاد را عبادت کنم، این همانند این است که گویا با استاد هستم. مطمئناً استاد و همسرش را در داگپا کادرو ملاقات میکنم. این بار، میتوانم برای دیدار مادرم به خانه بروم. سپس برخواهم گشت تا استاد را ببینم، درست است؟ بنابراین، غم و اندوه در قلبم را سرکوب کردم و به منزل لاما نگوکتن رفتم.»
«بعد از دیدار با لاما نگوکتن، کلماتم را با او مقایسه کردم. او در تشریح تانترا و تفسیر دارما از من بهتر بود، اما من در کلمات برای تمرین تزکیه، از او ضعیفتر نبودم. بهخصوص در زمینه آموزههای شفاهی داکینیها، واقعاً بیشتر از او میدانستم. در نهایت، مقابل او سر بر خاک نهادم، برایش آرزوهای خوب کردم و به سوی خانه رهسپار شدم.»
«آن یک پیادهروی پانزدهروزه بود، اما من در عرض سه روز به آنجا رسیدم. فکر کردم: "تأثیر مدیتیشن واقعاً شگفتانگیز است!"»
رچونگپا پرسید: «استاد، پس از بازگشت به زادگاهتان، آیا آنجا مانند چیزی بود که در رؤیایتان دیده بودید؟ آیا مادرتان را دیدید؟»
استاد محترم پاسخ داد: «وضعیت در خانهام مشابه همانی بود که در رؤیایم دیده بودم. مادرم را ندیدم.»
رچونگپا گفت: «وقتی به خانه برگشتید، وضعیت آنجا چطور بود؟ آیا هیچ کسی را در روستا ملاقات کردید؟»
«وقتی نزدیک زادگاهم بودم، در رودخانهای که آبش خلاف جهت روستا بود، توقف کردم، از آنجا میتوانستم خانهام را ببینم. تعداد زیادی کودک با گوسفندانی آنجا بودند. از آنها پرسیدم: "دوستان، ممکن است بپرسم در آن عمارت بزرگ چه کسی زندگی میکند؟"»
«یکی از آن کودکان که بزرگتر از بقیه بود، پاسخ داد: "آن نامش خانه چهار ستون و هشت تیرک است. به غیر از ارواح، هیچ کسی در آن زندگی نمیکند."»
«"آیا صاحبان آن خانه مردهاند یا به جای دیگری نقلمکان کردهاند؟"»
«"این خانواده سابقاً ثروتمندترین خانواده روستا بود و فقط یک پسر داشتند. از آنجا که پدر خانواده زود درگذشت و وصیتش بهخوبی اجرا نشد، پس از مرگ پدر بستگان تمام ثروت خانواده را به غارت بردند. پس از آنکه پسر خانواده بزرگ شد و خواست اموالش را بازپس بگیرد، خویشاوندانش تمایل نداشتند آن را بازگردانند. بنابراین آن پسر عهد کرد که وردهایی یاد بگیرد. او ازطریق آن ورد و طوفان، افراد زیادی را کشت و سبب آسیب جدی برای روستا شد. همه در روستای ما از نگهبانان الهی او میترسیدند. ما جرأت نداشتیم به خانهاش نگاه کنیم، چه برسد که خود او را ببینیم! فکر میکنم حالا فقط جسد مادرش و ارواح در آن خانه هستند. آن پسر خواهر کوچکتری داشت که بسیار فقیر بود و جسد مادرش را رها کرد و برای گدایی به جای دیگری رفت. درخصوص آن پسر، سالها است که چیزی دربارهاش نشنیدهایم. نمیدانیم که آیا هنوز زنده است یا نه. کسی گفته است که متون مقدس زیادی در آن خانه وجود دارند. اگر جرأت داری، میتوانی وارد آن خانه شوی و نگاهی بیندازی."»
«از پسر چوپان پرسیدم: "این اتفاقات طی چند سال اتفاق افتادند؟"»
«او پاسخ داد: "مادرش حدود هشت سال پیش فوت کرد. آن ذکرها و طوفان را بهوضوح بهیاد دارم. وقتی واقعاً کوچک بودم، درباره چیزهای دیگر از بزرگترها میشنیدم. حالا نمیتوانم آنها را بهخوبی بهیاد آورم."»
«فکر کردم: "این روستاییان از نگهبانان الهی من ترسیدند و جرأت نکردند به من آسیب برسانند." همچنین میدانستم که مادرم درگذشته است و خواهرم آوراه و بیخانمان گدایی میکند. در قلبم عمیقاً غمگین بودم.»
«به هنگام غروب که هیچ کسی در آن اطراف نبود، به رودخانه رفتم و برای مدتی طولانی گریستم. پس از تاریک شدن هوا، به سمت روستا رفتم و همه چیز همانطوری بود که در رؤیایم دیده بودم. مزرعۀ بیرون پر از خار و علفهای هرز بود. خانه که زمانی باشکوه بود و تالار خانوادگی برای عبادت بوداها، ازبین رفته بود. با رفتن به داخل خانه دیدم که کتاب سوترای ماهاراتناکوتا با آب باران، آوار دیوار و مدفوع پرندگان رویش آسیب دیده است. آن کتاب تقریباً به لانهای برای موشها و پرندگان تبدیل شده بود.»
«با دیدن همه اینها و یادآوری آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود، احساس غم و اندوه شدید ذهنم را پر کرد. به نزدیک در رفتم و پشته بزرگی از خاک را دیدم که با خار و علفهای هرز و لباسهای مندرس پوشانده شده بود. با دستهایم مقداری از آن پشته خاک را کنار زدم و متوجه شدم کپهای از استخوانهای انسان زیرش پنهان شده است. ابتدا گیج شدم و بعد متوجه شدم که آنها استخوانهای مادرم هستند. از شدت غم و اندوه احساس خفگی داشتم و قلبم مملو از درد و رنج شدید بود. ازهوش رفتم. پس از مدت کوتاهی بیدار شدم و فوراً کلمات استاد را بهیاد آوردم. در تجسمم، روح مادرم را با قلبم و با خرد استادان سنت شفاهی ادغام کردم. با قرار دادن سرم روی استخوانهای مادرم، بهطور کامل بدن، کلام و ذهنم را روی ماهامودرا سامادی متمرکز کردم، درحالی که جرأت نداشتم حتی ذرهای تمرکزم را از آن بردارم. این جریان هفت روز و شب طول کشید و سپس دیدم که هم پدر و هم مادرم از قلمروهای پایینتر درد و رنج رها میشوند و به سرزمینهای پاک صعود میکنند.»
«بعد از هفت روز از سامادی بیرون آمدم. با فکر کردن درباره آن، متوجه شدم که کل دارمای بازپیدایی بیمعنی است، چراکه هر چیزی در این جهان بیمعنی است. به این فکر کردم که با استخوانهای مادرم یک مجسمه بودا بسازم و سوترای ماهاراتناکوتا را بهعنوان هدیه مقابل آن قرار دهم. سپس به غار دراکر تاسو (غار سنگی اسب سفید دندان) بروم و روز و شب، سخت روی تزکیه کار کنم. اگر مصمم نباشم و مورد مداخله هشت باد دنیوی (غم و شادی، ازدست دادن و بهدست آوردن، سرزنش و ستایش، موفقیت و شکست) قرار بگیرم، ترجیح میدهم بمیرم تا اینکه وسوسه شوم. اگر قلبم فقط مقداری در طلب راحتی یا شادی باشد، امیدوارم که داکینیها و نگهبانان الهی زندگیام را بگیرند. اینچنین قاطعانه بارها به خودم قول دادم.»
«در نهایت، بقایای مادرم را جمع کردم و بعد از تمیز کردن مدفوع پرندگان از کتاب سوترای ماهاراتناکوتا، متوجه شدم که آسیب ناشی از آب باران خیلی جدی نیست و متن آن هنوز خوانا است. با حمل استخوانهای مادرم و سوترای ماهاراتناکوتا روی پشتم، در قلبم بهشدت احساس حزن میکردم و حسی قوی برای ترک کردن این جهانِ بازپیدایی داشتم. تصمیم گرفتم این دنیا را رها و بهطور کوشا دارمای درست را تمرین کنم. درحالی که از در بیرون میرفتم، قلبم مملو از غم و اندوه بود. همانطور که قدم میزدم، آوازی درخصوص روشن بودن درباره این جهان دنیوی میخواندم.»
«درحالی که قدمزنان آواز میخواندم، به خانه معلمی رسیدم که خواندن را به من آموخته بود، اما معلمم فوت کرده بود. من کل کتاب سوترای ماهاراتناکوتا را بهعنوان هدیه به پسرش دادم و گفتم: "این کتاب هدیه من به تو است. ممکن است لطفاً با بقایای مادرم یک مجسمه بودا بسازی؟"»
«پسر معلم جواب داد: "نه! نمیتوانم کتابت را قبول کنم، زیرا نگهبانان الهی پشت آن هستند، اما میتوانم مجسمه بودا را برایت بسازم."»
«گفتم: "لطفاً نگران نباش. شخصاً این را بهعنوان یک هدیه به تو میدهم. نگهبانان الهی برایت مزاحمتی ایجاد نمیکنند."»
«او گفت: "پس خیالم راحت شد." سپس از استخوانهای مادرم و خاک رس یک مجسمه بودا ساخت. پس از یک مراسم تبرک، آن را داخل برجی قرار داد. پس از تمام شدن این کار، او گفت: "لطفاً چند روزی اینجا بمان و ما میتوانیم گفتگوی خوبی با هم داشته باشیم."»
«پاسخ دادم: "وقت ندارم برای زمانی طولانی با تو صحبت کنم. میخواهم فوراً برای تزکیه بروم."»
«او گفت: "چطور است دعوتت کنم تا فقط برای یک شب اینجا با من بمانی؟ باید برای تمرین تزکیۀ فردایت مقداری غذا آماده کنم." بنابراین موافقت کردم که برای یک شب آنجا بمانم. او پرسید: "وقتی جوان بودی، ذکرها و وردها را یاد گرفتی. حالا دارمای درست را مطالعه میکنی. این بسیار خوب است و مطمئناً دستاوردهای بسیار بزرگی در آینده خواهی داشت. ممکن است به من بگویی با چه نوع استادانی ملاقات کردهای و چه آموختهای؟"»
«بهتفصیل برایش گفتم که چگونه ابتدا لامای شاخه قرمز را دنبال کردم و دارمای دزوگچن (کمال بسیار بزرگ) را بهدست آوردم و بعداً نزد استاد مارپا آموختم.»
«او با شنیدن این، گفت: "این شگفتانگیز است. اگر چنین است، میتوانستی از استاد مارپا الگو بگیری و خانهای پیدا کنی و نامزدت دزسه را به همسری بگیری. آیا این خوب نیست که سنت استادت را دنبال کنی؟"»
«پاسخ دادم: "استاد مارپا ازدواج کرد، زیرا میخواست به آن روش به موجودات ذیشعور سود برساند. من آن توانایی را ندارم. در مکانی که یک شیر جستوخیز میکند، اگر یک خرگوش تواناییهای خود را دست بالا بگیرد و سعی کند جستوخیز کند، مطمئناً مرگش را خواهد پذیرفت." علاوه بر این، من از این جهان بازپیدایی فوقالعاده بیزارم. به غیر از کلمات و دارمای استاد، هیچ چیزی از این جهان را نمیخواهم. رفتن به مدیتیشن در یک غار بهترین هدیه برای استاد است. به این ترتیب، این سنت را بهارث میبرم و آن نیز بهترین راه برای شاد کردن استاد است. اگر فرد بخواهد به سایرین سود برساند و دارمای بودا را گسترش دهد، آن فقط ازطریق تمرین تزکیه قابلدستیابی است- آن همانند ارائه نجات به والدین یا کمک کردن به خودش است. من به غیر از تمرین دارما، هیچ دانشی ندارم، هیچ توجه و مراقبتی نمیخواهم و به هیچ چیز دیگری علاقه ندارم."»
«"وقتی این بار به خانه بازگشتم، خانه متروکه و خانواده ازهم پاشیدهام را دیدم. این سبب میشود عمیقاً درک کنم که زندگی گذرا و غیرقابل پیشبینی است. مردم بسیار سخت کار میکنند تا پول کسب و ثروت جمع کنند، اما در نهایت، آن فقط شبیه یک رؤیا است. بنابراین بیشتر از همیشه تمایل دارم این جهان را ترک کنم."»
«"یک خانه مانند یک خانه درحال سوختن است. آنهایی که هنوز باید رنج بکشند یا آنهایی که فراموش میکنند ما بعداً خواهیم مرد و در طول بازپیدایی در قلمروهای پایینتر با سختی مواجه خواهیم شد، در جستجوی لذت در این جهان خاکی خواهند بود، اما من حقیقت همه اینها را دیدهام. صرف نظر از فقر، گرسنگی یا تمسخر سایرین، بهخاطر خودم و بهخاطر موجودات ذیشعور زندگیام را صرف تزکیه خواهم کرد."»
«ویرانی خانهام، مرگ مادرم و عزیمت خواهرم درسی فراموشنشدنی و درک عمیقی از ناپایداری و بیدوام بودن به من داد. نمیتوانستم جلوی گریههای مکررم را بگیرم: "برو و در کوهستانهای عمیق مدیتیشن کن." در اعماق قلبم دوباره و دوباره مصمم هستم که هر گونه لذت را رها کنم، و زندگی و تمام وقتم را صرف تمرین دارما کنم.»
ادامه در قسمت هشتم