(Minghui.org) در تاریخ 1 اکتبر 2012 دستگیر و به اداره پلیس محلی برده شدم. در آنجا به من سیلی زدند و داروهایی سمی به نوک انگشتان دست راستم تزریق کردند. سپس مأمور پلیسی گفت: «اگر دیدی حالت خوب نیست، حتماً نزد پزشک برو.» نترسیدم و افکار درستم را آهنین و محکم کردم. هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودم. سپس هشدار دادند که دیوانه خواهم شد و مانند پیرزنی 90 ساله به نظر خواهم رسید. همچنین تهدیدم کردند که دو هفته دیگر هم مرا نگهمیدارند.
از استاد تقاضای کمک کردم. تصمیم گرفتم که وقتی اجازه دادند بروم، دیگر به آنجا بازنگردم. ظهر بود که اجازه دادند برای ناهار به خانه بروم. ساعت 3 باید برای صحبت با رئیس پلیس باز میگشتم. میدانستم که استاد کمکم کردهاند. نباید به حرف مأموران پلیس توجه میکردم. در مسیر بازگشت به خانه این شعر استاد را تکرار کردم:
«هزاران نوع سختی را کاملاً تجربه کرده،
دو پایش هزاران شیطان را له کرده؛
دستش عمود، زمین و آسمان میلرزد؛
در میان زمین و آسمان بودایی عظیم ایستاده.» («روشنبین بزرگ» از هنگ یین)
بهمحض اینکه به خانه رسیدم، عود روشن کردم و از استاد کمک خواستم. از اینکه بهخوبی عمل نکرده و تحت تزریقات سمی پلیس قرار گرفته بودم، متأسف بودم. میدانستم که فقط استاد میتوانند نجاتم دهند.
تأثیرِ تزریقات
هر روز احساسی وحشتناک و علائم مختلفی داشتم. وقتی افکار درست میفرستادم، صدای جیغهای عجیبی میشنیدم که لرزه بر اندامم میانداختند. دچار سردرد، حمله عصبی و درد نیز میشدم. نمیتوانستم به خواهرم بگویم که داروی سمی به من تزریق کردهاند، چراکه اصرار میکرد به بیمارستان بروم. این درست همان چیزی بود که نیروهای کهن میخواستند.
دچار چنان سردردهای وحشتناکی میشدم که میخواستم سرم را به دیوار بکوبم، اما دائم به خودم یادآوری میکردم که تمرینکننده دافا هستم. مدیتیشن میکردم و از استاد کمک میخواستم و طولی نکشید که بهتر شدم. گاهی 2 یا 3 ساعت مدیتیشن میکردم. هر روز چنان دچار سردرد و سرگیجه میشدم که گویا نقابی آهنین زده باشم. جمجمهام بسیار تحت فشار بود، گویا آن را بسته باشند. سرم تیر میکشید و احساس میکردم چشمانم را از حدقه بیرون میکشند و در گوش راستم صداهای مختلفی میشنیدم. وقتی تمرینات را انجام میدادم، احساس میکردم مغز و صورتم زیر آب هستند.
دچار عرق و آبریزش بینی نمیشدم، گویا پنج حسم را ازدست داده بودم. احساس فلاکت داشتم. علاوهبر اینکه گیج بودم و هیچ انرژیای نداشتم، اما به استاد متعهد ماندم: به شیوه مردم عادی رفتار نکردم. فقط فا را مطالعه کردم، تمرینات را انجام دادم و افکار درست فرستادم.
سپس در سپتامبر 2016 بهمدت 4 روز دچار آبریزش بینی نارنجیرنگی شدم که گاهی یک دقیقه طول میکشید. پس از آن وضعیت سرم بهتر شد. در آوریل 2017 باز بهمدت یک ماه گاهی آبریزش بینی بیرنگ داشتم. پس از آن دیگر حالت صورتم عجیب و غریب بهنظر نمیرسید.
آن داروهای سمی سوراخی را در لثه بالاییام ایجاد کرده بودند. نمیتوانستم مسواک بزنم، زیرا احساس میکردم آب به عصبهایم میرسد. یکی از دندانهایم که ظاهراً آسیب دیده بود، سیاه شده بود، درحالیکه سایر دندانهایم سفید بودند. طولی نکشید که دندانهایم یکی پس از دیگری لق شدند، اما نترسیدم. نمیتوانستم چیزی بجوم و سه دندانم افتاد. برخی پیشنهاد کمک دادند که دندانهایم را ترمیم کنند، اما از آنجا که باور داشتم مسائلی که برای تمرینکنندگان رخ میدهند، فوقطبیعی هستند، نپذیرفتم. حالا دندان جدیدی ظاهر شده که میتوانم دوباره غذا را بجوم و دندانهایم قویتر شدهاند.
از بین بردن وابستگیها
همتمرینکنندگان میگفتند که این معجزه است، زیرا برخی از آنها فکر میکردند که نمیتوانم از چنین محنت عظیمی با موفقیت عبور کنم. همه آن بهخاطر ایمانم به استاد و فا بود. میدانستم دلیل آن درواقع قدرت فا است. استاد از من محافظت کردند و بارم را به دوش کشیدند.
از آن به بعد به درون نگاه کردهام. با اینکه به تزکیه متعهد بودم، اما وابستگیهایم را از بین نبردم. فا را بهخوبی مطالعه نمیکردم. گاهی به جای فا، از مردم پیروی میکردم. وابستگیهای بسیاری داشتم: رقابتطلبی، شوقواشتیاق بیشازحد، راحتطلبی و تنآسایی. تمرینات را انجام میدادم اما شینشینگم را تزکیه نمیکردم. گفتارم را تزکیه نمیکردم و وابستگیام به خودنمایی بسیار واضح بود. بهخاطر همه این شکافها مورد سوءاستفاده قرار گرفتم. همتمرینکنندگان برایم هفتهنامه مینگهویی و مطالب دیگری فرستادند تا ارتقاء یابم.
از آن پس فا را با ذهنی آرام مطالعه و هنگام بروز مشکلات به درون نگاه و رفتار و گفتارم را اصلاح کردم. وضعیت جسمیام به نحو شگرفی بهبود یافت. پرانرژی شدم و صورتم میدرخشید.
وقتی مردم متوجه این تفاوت میشدند، ماجرایم را برایشان میگفتم: رژیم کمونیست داروهای مرگباری به من تزریق کرد و استاد نجاتم دادند. حالا مادر، خواهر و دخترم همگی متقاعد شدهاند که فالون دافا خوب است.
میخواهم از استاد قدردانی کنم که با زحمت بسیار زیاد درد و رنجم را به دوش کشیدند تا بتوانم از این سختیها و محنتها بگذرم. حالا میتوانم هر روز با همتمرینکنندگان بیرون بروم و درباره فالون دافا با مردم صحبت کنم، چراکه استاد ترسم را از بین بردهاند.