(Minghui.org)
پیوند مجدد
در محل جدیدمان، من و مادرم هر دو آموزههای دافا را مطالعه کرده و تمرینات را در خانه انجام دادیم. کم کم وضعیت مادرم بهبود یافت.
همانطور که او بهتر شد، دوباره شروع کردم تا سطح آگاهی درباره آزار و شکنجه را بالا ببرم و برای دیگران این موضوع را روشن کنم که ما بد نیستیم - فالون دافا فقط یک تمرین تزکیه است. اما وقتی به دخترم فکر میکردم، این موجود کوچک که به من گفته بود برای فا به اینجا آمده، هنوز در ذهنم بود. بنابراین هر چند ماه یکبار، به امید اینکه بتوانم او را ببینم، چند هفته به شهر میرفتم.
هر بار که میرفتم میتوانستم او را ببینم، اما هر بار دخترم فقط برای مدت کوتاهی پیش من میماند. چیز زیادی برای گفتن به یکدیگر نداشتیم؛ دخترم فقط از من پول میخواست یا از من میخواست چیزهایی را برایش بخرم. در آن زمان بیکار بودم و درآمد ثابتی نداشتم، اما پدرم به من پول میداد تا به دخترم بدهم تا در مقابل او جلوه بدی نداشته باشم.
در طول این مدت، از طریق تزکیه متوجه شدم که وابستگی شدیدی به رقابت داشتم، که منجر به روی دادن این اتفاق با دخترم شد. توانستم روی این وابستگی کار کنم و به آرامی آن را از بین ببرم. پس از آن، گفتگو با او بسیار سادهتر شد.
میدانستم که دخترم داستانهای علمی تخیلی و فانتزی بسیاری میخواند، بنابراین اغلب داستانهایی درباره پیشگوییهای تاریخی و بُعدهای دیگر را از سایت مینگهویی برایش میآوردم. دخترم آنها را میگرفت و میخواند.
در دومین سال پس از جابهجاییام، یک بار فرصتی داشتم تا گفتگوی طولانیتری با دخترم داشته باشم. با او به خرید و سپس برای صرف شام رفتم. در طول صرف شام به او درباره اینکه فالون دافا واقعاً چیست، درباره آزار و شکنجه، و اینکه چرا مردم باید روابط خود را با حزب قطع کنند گفتم.
این بار از او خواستم که از اتحادیه جوانان کمونیست و پیشگامان جوان را ترک کند. تقریباً تمام دانشآموزان چینی در مدرسه مجبور به پیوستن به آن میشوند.
دخترم سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. میتوانستم بگویم که او ملاحظات خودش را داشت، و به شدت برایش متأسف شدم. او قبلاً به این شکل نبود. در طول سالهای طولانی از تبلیغات و شستشوی مغزی حزب، پوسته محکم و سمی در اطراف او ساخته شده بود. همچنین از این متأسف شدم که در تمرینم به اندازه کافی نیکخواهی را تزکیه نکرده بودم تا بتوانم به این پوسته نفوذ و به او کمک کنم.
تقریباً زمان خداحافظی بود.
در تلاش نهایی، دستم را روی پیشانی دخترم گذاشتم و به مدت چند ثانیه به آرامی او را نوازش کردم. از استاد کمک خواستم: «استاد، لطفا تأثیرات حزب کمونیست را از مغزش پاک کنید.»
همچون معجزه، دخترم ناگهان سرش را بلند کرد.
او گفت: «مامان، لطفاً به من کمک کن تا سازمانهای کمونیستی را ترک کنم.»
توان صحبت نداشتم. قلبم از شادی و قدردانی پر شده بود - استاد در تمام این لحظات همراهم بودند!
بیا با هم برویم
همانطور که به مطالعه آموزههای دافا و ازبر کردن جوآن فالون ادامه دادم، توانستم وابستگیهای بیشتری را پیدا و آنها را اصلاح کنم.
در آن زمان بود که نیاز به یک کار داشتم - بدون کار، نمیتوانستم از دخترم در هنگام رفتن به کالج حمایت کنم. همچنین نمیخواستم دخترم فکر کند که من مثل انگلی هستم که فقط در طلب گرفتن چیزی است.
سپس بدون هیچ زحمتی کاری پیدا کردم.
در طول چند سال آینده، رابطهام با دخترم به تدریج بهبود یافت. از شیوهای که زندگی میکردم، دخترم توانست ببیند با اینکه بهطور غیرقانونی حبس شدم اما شکست نخوردم- در عوض، توانستم زندگی کامل روزمرهام را داشته باشم.
وقتی دخترم برای امتحان ورودی کالج آماده میشد، به شهر برگشتم تا از او حمایت کنم. او از آمدن من خوشحال شد و در این مدت خیلی صحبت کردیم. در دید من، به نظر میرسید که قطعات نهایی آن مانع نامرئی که سالها ما را از هم جدا کرده بود، سرانجام در حال ذوب شدن بود.
مثل این بود که مانع ذهنی دخترم از بین رفت: قلبش را به روی من باز کرد. حرفهایی که سالها در خودش ریخته بود را به یکباره بیرون ریخت.
او به من گفت که چقدر زندگیاش پس از آنکه پلیس مرا برد، تیره و تار شد. پدرش هر وقت مست میشد، با کلامش او را تحت آزار و اذیت قرار میداد و تنها کاری که پدربزرگ و مادربزرگش انجام میدادند نفرین کردن من بود که همه چیز را بدتر میکردند. بدون اینکه بتواند احساساتش را بروز دهد، از اطاعت پدرش امتناع میکرد و درس و مشقش را نادیده گرفت.
و احتمالاً برای اولین بار در مدت زمان طولانی، دخترم گریه کرد. او از من پرسید که چرا آنجا نبودم. چرا مرا بردند؟
دردهایی که در تمام آن سالها تحمل کرده بود مرا تکان داد، و برای اولین بار، ماجرایم را برای دخترم تعریف کردم.
فرد بسیار خشنی بودم و با هر کسی بر سر هر چیزی میجنگیدم، به داشتن خلق و خوی بد شناخته شده بودم. همچنین از کابوسهای شدید زجر میکشیدم. دافا باعث شد همه آن چیزها از بین بروند. در کارم بهعنوان یک معلم بسیار محترم شناخته شدم و تقریباً تمام کارهای خانه را بدون هیچ گله و شکایتی انجام میدادم. وقتی پلیس مرا در محل کارم دستگیر کرد، مدیران و همکارانم برایم گریه کردند؛ حتی مأموران پلیس هم شگفتزده شدند.
این دافا بود که مرا به فرد بهتری تبدیل کرد، بنابراین احساس کردم تنها کار درست و عادلانهای که باید انجام دهم، ایستادگی در برابر مطالب افتراآمیز حزب کمونیست علیه دافا است. همچنین بر این باورم که این وظیفه من است که به مردم واقعیتهای مربوط به دافا را بگویم و آنها را درباره این آگاه کنم که تمرینکنندگان بیگناه هستند.
به او درباره پیشگوییهای بسیاری که از بین رفتن قریبالوقوع حزب را پیشبینی کرده بود، و اینکه چرا مردم باید روابط خود را با آن قطع کنند و همچنین ماجراهای معجزه آسای دوران کودکیاش را گفتم.
دخترم کم کم گریهاش را متوقف کرد و آرام به صحبتهایم گوش داد. در نهایت، او به من نگاه کرد و آرام گفت: «مامان، فکر میکنم تو در حال نجات مردم هستی.»
با چشمان اشکآلود، دخترم را در آغوش کشیدم - سالها بود که منتظر این لحظه بودم!
دخترم کمی بعد بیانیهای را در سایت مینگهویی منتشر کرد، همه چیزهای منفی که علیه فالون دافا گفته و انجام داده بود را نفی کرد، و قول داد که در آینده جبران کند. اما در قلبم میدانستم که این فقط اولین گام بود. هیچ وقت حرفهای دخترم را فراموش نمیکنم: «مامان، من برای یاد گرفتن فا اینجا آمدهام.»
از آن زمان به بعد بهنظر میرسید که همه چیز برای دخترم در جایگاه درستش قرار دارد. او در دانشگاه معتبری نزدیک به محل زندگیام پذیرفته شد و در آخر هفتهها و تعطیلات پیش من میآمد. یک نسخه از جوآن فالون را به او دادم. در ابتدا من آن را برایش میخواندم، اما کمی بعد او آن را برداشت و خودش شروع به خواندن کرد. او سؤالات زیادی داشت.
وقتی او را در حال مطالعه با پاهایی در موقعیت لوتوس کامل میدیدم، لبخند میزدم و به گذشته زمانی که او کوچک بود فکر میکردم که وقتی تمرینات را انجام میدادم کنار من مینشست. این چیزی بود که درست بهنظر میآمد.
پایان سخن
من و دخترم ممکن است بر بسیاری از مصیبتها غلبه کرده باشیم، اما هنوز تا عالی بودن خیلی فاصله داریم.
گاهی اوقات دخترم هنوز بیادب یا تنبل است یا نمیخواهد فا را مطالعه کند. در این مواقع، آموختهام که برای دلیل آن به درون خودم نگاه کنم - دخترم بازتابی از خودم است. او دوست دارد مردم را بازجویی کند، من هم به رقابتجویی وابستگی دارم. او افراط کردن و خرید را دوست دارد، من هم به پول وابستگی دارم. او زمان زیادی را صرف استفاده از تلفنش میکند، من هم همین کار را میکنم.
اکنون با وجود او در کنارم، بهشدت در حال از بین بردن این وابستگیها هستم.
دختر عزیزم، بیا با هم در مسیر تزکیه به جلو حرکت کنیم! من تو را پشت سر نخواهم گذاشت.