فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

پایانی خوش برای پسری فراری

13 مه 2018 |   یک تمرین‌کننده فالون دافا در چین

(Minghui.org) والدین پسر12 ساله‌ای هنگامی‌که او کوچک بود طلاق گرفتند. پدرش که حضانت کودک را برعهده داشت، اخیراً معتاد به مواد مخدر شد و اغلب او را مورد ضرب و شتم قرار می‌داد. این نوجوان که نمی‌توانست این کودک آزاری را تحمل کند،در یک روز زمستانی فرار کرد.

او به درِ خانه یک خانم در همان محل رفت، که به او اجازه داد نزد او و خانواده‌اش اقامت کند، درحالی‌که آن خانم ‌سخت تلاش می‌کرد که خانواده کودک را پیدا کند. مدتی طول کشید، زیرا در ابتدا این پسر درمورد وضعیت خانواده‌اش دروغ گفته بود.

پس از گذشت بیش از 10 روز، او سرانجام توانست پدر و مادربزرگ مادری و پدربزرگ پدری‌اش را پیدا کند. وقتی آنها از او به‌خاطر همه کارهایی که برای این پسر انجام داده بود، قدردانی کردند، به آنها گفت که این ایمانش بود که الهام‌بخش او شد تا به این پسر کمک کند.

این فرد خوبِ نیکوکار یک تمرین‌کننده فالون دافا است، یک مرید معنوی که براساس اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری رفتار می‌کند.

از ژوئیه سال 1999 رژیم کمونیست چین تمرین‌کنندگان فالون دافا را تحت آزار و شکنجه قرار داده است. این تمرین‌کننده می‌خواست تجربه‌اش را با پسر جوان، به‌عنوان راهی برای افشای دروغ‌های مداومی که توسط تبلیغات رژیم چین علیه فالون دافا مطرح شده است، به‌اشتراک بگذارد.

در زیر ماجرایی را می‌خوانید که یک تمرین‌کننده آن را بازگو کرده است.

[یادداشت ویراستار: به خوانندگان توصیه می‌شود به‌خاطر داشته باشند، نظام حقوقی چین در مورد حضانت فرزند، کودک آزاری و کودکان فراری، مانند کشورهای توسعه یافته غربی نیست.]

***

در صبح روز 13 ژانویه 2018 هنگامی‌که پسرم مشغول تمرین پیانو بود، کسی درخانه‌ام را زد. در را باز کردم و پسر جوانی را با لباسی نازک دیدم. نمی‌توانستم باور کنم که مادری بتواند به فرزندش اجازه دهد که در چنین هوای سردی با لباسی بسیار نازک بیرون از خانه باشد.

این پسر به من گفت که در سال گذشته یک بار به خانه ما آمده است. سریع اجازه دادم وارد خانه شود. نامش شیائومان است و در کلبه‌ای روستایی در پشت محله‌مان زندگی می‌کند. او 12 ساله است، هم سن و سال پسرم، اما اندام لاغر و کوچکش او را بسیار کوچک‌تر نشان می‌دهد.

کودکی فراموش شده

پس از اینکه پسرم تمرین پیانو را انجام داد، شیائومان تمام صبح با او بازی کرد. از او خواستم به خانواده‌اش اطلاع دهد که ناهار نزد ما می‌ماند. او گفت که شماره تلفن والدینش را به‌یاد نمی‌آورد.

نگران شدم که شیائومان مدتی طولانی از خانه دور بوده و از او خواستم که بعدازظهر به خانه برود. او اصرار داشت که خانواده‌اش به این مسئله عادت دارند که او ساعت‌های طولانی بیرون از خانه باشد. هنگامی‌که هوا تاریک می‌شد، او را وادار کردم که به خانه برود، اما پس از مدتی کوتاهی بازگشت، می‌گفت که مادرش به او اجازه داده که برای نیم ساعت دیگر بازی کند.

بعد از ساعت 6 بعدازظهر، شیائومان هنوز در خانه‌ام بود. قاطعانه به او گفتم: «هوا تاریک شده و تو باید همین حالا به خانه بروی.» او برخلاف میلش خانه را ترک کرد و دوباره پس از مدتی کوتاه بازگشت. او گفت که درِ خانه‌اش قفل است. چاره‌ای نداشتم، اما به او اجازه دادم که برای شام نزد ما بماند.

حدود ساعت 9 شب، شیائومان هنوز در خانه ما بود و هیچ کسی از افراد خانواده‌اش برای بردن او نیامد. من و پسر بزرگم تصمیم گرفتیم او را به خانه‌اش ببریم.

وقتی به محله‌اش رسیدیم، شیائومان ساکت شد. او سرانجام گفت که پدرش در شهر دیگری کار می‌کند و او با مادر و پدربزرگش سه ماه قبل به این خانه اسباب‌کشی کرده بودند و نمی‌تواند در شب خانه‌اش را پیدا کند.

مجبور بودم او را به خانه‌ام برگردانم، زیرا نمی‌توانستم کودکی را در آنجا در تاریکی تنها بگذارم.

صبح روز بعد، شیائومان را به خانه فرستادیم. او برگشت و گفت که در قفل است. آنگاه از او خواستم بعد از ناهار به خانه برود، اما او دوباره بازگشت.

او گفت: «در هنوز قفل است. مالک یک محل بازی مایونگ در آن نزدیکی با پدر بزرگم تماس گرفت. پدربزرگم از من خواست که نزد شما بمانم. او پس از مراقبت از پدر پدربزرگم که در بیمارستان بستری است، برای بردن من به خانه خواهد آمد.»

پس از آن، سعی کردم چندبار با مالک آن محل تماس بگیرم، اما هیچ کسی جواب نداد.

همسرم احساس می‌کرد که شیائومان یک کودک فراموش شده است. بنابراین به او اجازه ‌دادیم در خانه‌مان بماند تا زمانی که آنها بتوانند دنبالش بیایند و او را ببرند. در طول اقامتش در منزل‌مان، هر جا که می‌رفتیم او را نیز با خود می‌بردیم.

«فالون دافا بسیار خوب است»

من قبلاً به‌اندازه کافی وقت صرف مراقبت از دو فرزندم می‌کردم که 3 سال اختلاف سن دارند. اضافه شدن شیائومان با روال کارهای روزانه‌ام کاملاً مداخله داشت.

وقتی بچه‌ها برسر چیزهایی دعوا می‌کردند، به آنها یادآوری می‌کردم که برای مقابله با اختلافات از اصول دافا حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنند.

در یک موقعیتی، به شیائومان اجازه دادم پس از یک حمام گرم، لباس‌های پسرم را بپوشد. او به من گفت: «عمه، شما بسیار مهربان هستید. من واقعاً به پسرهای شما حسادت می‌کنم. اگر شما مادرم بودید، این شگفت‌انگیز می‌شد! در خانه، من مجبورم آشپزی کنم و لباس‌هایم را خودم بشویم.»

برایش ناراحت شدم. نمی‌دانستم چگونه مادری می‌تواند احساس امنیت داشته باشد، درحالی‌که پسرش مدتی طولانی با غریبه‌ها زندگی می‌کند.

چند روز بعد، کولاک شدیدی درگرفت. پسرها برای درست کردن آدم‌ برفی و بازی و پرتاب گلوله‌های برفی بیرون رفته بودند. آن شب، شیائومان سرما خورد و شروع به سرفه کرد.

پسرم به او گفت: «اگر این عبارات را تکرار کنی: "فالون دافا خوب است" و "حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" حالت خوب خواهد شد. وقتی احساس می‌کنیم حالمان خوب نیست، آن عبارات را تکرار می‌کنیم.»

شیائومان آن کلمات شگفت‌انگیز را بدون لحظه‌ای مکث تکرار کرد. روز بعد، او نیز تمرین‌ها را با ما انجام داد. پس از دو روز سرفه‌اش ناپدید شد. او با شور و هیجان گفت: «فالون دافا خیلی خوب است!»

ملاقات پدربزرگ و مادربزرگش

مادرم توصیه کرد که شیائومان را تحویل اداره پلیس محلی بدهم، اما من موافقت نکردم. احساس کردم که احتمالاً رابطه تقدیری برای ملاقات یکدیگر داشتیم. وگرنه، او به خانه‌ام نمی‌آمد. علاوه بر این، پس از مدت کوتاهی مدرسه باز خواهد شد و خانواده‌اش مجبورند بیایند او را برای مدرسه ببرند.

دوازده روز دیگر گذشت و خانواده شیائومان هرگز نیامدند. واقعاً ناراحت شده بودم. هنگامی‌که یک هم‌تمرین‌کننده به دیدارم آمد، ماجرا را به او گفتم و تصمیم گرفتیم خانواده‌اش را دورهم جمع کنیم. اما او نمی‌خواست با ما بیاید.

پس از صحبت با کودکان دیگر در آن حوالی دریافتیم که والدین شیائومان طلاق گرفتند و اینکه پدرش در شهر دیگری کار نمی‌کند. به او گفتیم: «تو باید حقیقت را به ما بگویی و ما به تو کمک خواهیم کرد.»

سرانجام، کودک ماجرا را برای‌مان تعریف کرد. هنگامی‌ که او کوچک بود والدینش طلاق گرفته بودند و پدرش حضانت او را برعهده گرفته بود. سپس پدرش معتاد به مواد مخدر شده بود و اغلب او را مورد آزار و اذیت جسمی قرار می‌داد. سپس، او جای زخم‌هایش را به ما نشان داد و درحالی که گریه می‌کرد، درخواست کرد که او را به خانه نفرستیم.

برایش ناراحت شدم. گرچه، واقعاً می‌خواستم به این کودک بیچاره کمک کنم، می‌ترسیدم که مبادا پدر معتادش برای ما مشکل ایجاد کند. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم.

تمرین‌کننده دیگری گفت: «اگر این کودک را نزد پدرش بفرستیم، آینده‌اش نابود خواهد شد. بیایید سایر بستگانش را پیدا کنیم و به آنها توصیه کنیم که او را به یک مدرسه شبانه‌روزی بفرستند. درصورت لزوم، بخشی از هزینه‌ها را پرداخت خواهیم کرد.»

پیشنهاد خوبی بود. برای شیائومان، هر چیزی بهتر از بازگشت به خانه و زندگی با پدرش بود. آنگاه، او آدرس مادربزرگ مادری‌اش را به ما داد.

هنگامی‌که مادربزرگ شیائومان را ملاقات کردیم، او از نگهداری کودک خودداری کرد و به ما گفت که او را نزد پدرش برگردانیم. کودک دست تمرین‌کننده دیگر را گرفت و التماس کرد: «خواهش می‌کنم مرا به خانه نفرستید. دوباره کتک می‌خورم.»

سعی کردیم به مادربزرگ شیائومان توصیه کنیم که او را به مدرسه شبانه‌روزی بفرستد؛ بعد از مدتی، او دلش به‌رحم آمد و با همسرش تماس گرفت، بدین ترتیب، آنها توانستند در این مورد تصمیم بگیرند. پدربزرگش از ما تشکر کرد و گفت درباره آن صحبت خواهند کرد. ما آرام شدیم و کودک را نزد این زوج مسن گذاشته و آنها را ترک کردیم.

اما، هنگام بازگشت نگران شدیم که ممکن است این خانواده نخواهند هزینه مدرسه شبانه‌روزی را پرداخت کنند. ما بازگشتیم و به آنها گفتیم که در پرداخت بخشی از هزینه‌های مدرسه کمک می‌کنیم.

وقتی برای دومین بار آنجا را ترک می‌کردیم، نگاه حاکی از نومیدی در چشمان شیائومان، واقعاً ما را غمگین کرد. این هم‌تمرین‌کننده گفت: «در راه که به اینجا می‌آمدیم، به شیائومان قول دادیم که او را با خانواده‌اش تنها نمی‌گذاریم. کاری را که ما انجام دادیم، می‌توانست عمیقاً به او آسیب برساند که امکان نداشت دوباره به کسی اعتماد کند. گرچه، فردا باید به اینجا بیاییم، اما بهتر است او را نزد خودمان نگهداریم.»

برای بردن کودک به آنجا بازگشتیم. پدربزرگش یکه خورد. او گفت: «متوجه هستم که شما واقعاً این کار را برای خوشبختی این کودک انجام می‌دهید.»

رفتن به مدرسه شبانه‌روزی

ظهر روز بعد، سرانجام، پدربزرگ شیائومان ترتیبی داد که ما پدر و پدربزرگ پدری‌اش را ملاقات کنیم. در راه کودک آن نُه کلمه مقدس را تکرار می‌کرد.

او پرسید: «عمه، آن عبارات را بدون مکث تکرار می‌کنم. آیا استاد لی به من کمک خواهند کرد؟»

ما به او لبخند زدیم و گفتیم: «تو بسیار صادق هستی. کارها مطمئناً به‌خوبی پیش خواهند رفت.»

در نهایت، این خانواده‌ها بهم نزدیک شده، موافقت کردند شیائومان را به مدرسه شبانه‌روزی بفرستند. این پسر واقعاً خوشحال بود!

پدربزرگش به ما گفت: «شما به‌خاطر این کودک، دوبار درخانه ما را زدید و برای مدرسه رفتنش پیشنهاد پول دادید. ما احساس شرم می‌کنیم. این روزها، افراد خوبی مانند شما، انگشت‌شمار و نادر هستند. ما هرگز شما را فراموش نمی‌کنیم.»   

در خاتمه

خانواده شیائومان صمیمانه از ما تشکر کردند. به آنها گفتم: «شما می‌توانید از استادمان تشکر کنید. ایشان به ما یاد داده‌اند که افراد خوبی باشیم و دیگران را درنظر بگیریم. ما فقط کاری را انجام دادیم که یک تمرین‌کننده باید انجام دهد.»

در حقیقت، اگر تمرین‌کنندگان دافا نبودیم، آن کار را انجام نمی‌دادیم. من صمیمانه احساس خوشبختی می‌کنم برای اینکه می‌توانم در فالون دافا تزکیه کنم.

با تشکر فراوان از استاد و دافا!