فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

تمرین‌کنندۀ اهل چانگ‌چون طی 10 سالی که در حبس بود تحت شکنجۀ «تک تکه کردن بدن با پنج اسب» و خوراندن اجباری وحشیانه قرار گرفت

11 ژوئن 2018 |   همکار مینگهویی در استان جیلین، چین

(Minghui.org) خانم لی ژیشیو از شهر چانگچون در سال 1998 تمرین فالون دافا (با نام فالون گونگ نیز شناحته می‌شود) را شروع کرد. او از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کرد و از منافع جسمی و معنوی این تمرین بهره‌مند شد. وقتی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و رژیم جیانگ در ژوئیۀ 1999 آزار و شکنجۀ وحشیانۀ این تمرین را آغاز کرد، کابوس خانم لی شروع شد.

خانم لی برای اولین بار در فوریۀ 2000 به‌خاطر رفتن به پکن برای دادخواهی فالون دافا در میدان تیان‌آن‌من بازداشت شد و برای مدت 15 روز در حبس بود. در دسامبر 2000 مجبور به ترک خانه شد و در ژوئیۀ 2001 مأموران ادارۀ پلیس شن‌ژن لیانتانگ مجدداً او را در شهر شن‌ژن بازداشت کردند. او طی ده سال بعد از آن متحمل آزار و شکنجۀ غیرانسانی در زندان شد.

در اینجا گزارش شخصی خانم لی را بازگو می‌کنیم.

شکنجه در بازداشتگاه شن‌ژن

در ظهر روز 12 ژوئیۀ 2001 مأموران مانند سارقان مسلح به خانه‌ام ریختند. آنها بدون نشان دادن هیچ کارت شناسایی لباس‌هایی دور سرم پیچیدند و مرا داخل یک وَن چپاندند. فرصت نکردم کفش به پا کنم.

هشت تمرین‌کنندۀ فالون گونگ دیگر نیز در همان روز دستگیر شدند و در همان وَن همراه با من بودند. نمی‌دانستم ما را به کجا می‌برند تا اینکه لباس روی سرم را کنار زدم و تابلوی ساختمانی را دیدم که رویش نوشته بود: «ادارۀ پلیس شن‌ژن لیان‌تانگ.»یکی از مأموران پلیس مرا روی زمین فشار داد و به دستگیرۀ در دستبند زد، سپس تا حدود ساعت 2 صبح که مرا به بازداشتگاه محلی بردند به من اعتنایی نکردند.

در بازداشتگاه آنها به من دستور دادند که بین یک معتاد مواد مخدر که تمام بدنش خالکوبی شده بود و یک زندانی ناشنوا بخوابم. آن زن به من زورگویی و جایم را اشغال می‌کرد، بنابراین جایی برای خوابیدن نداشتم و تمام شب را آنجا نشستم.

از گفتن نامم خودداری کردم و در اعتراض به آزار و اذیتم دست به اعتصاب غذا زدم. یکی از مأموران مرا به اتاق بازجویی برد که از سقفش آب می‌چکید به‌طوری که تا مچ پایم در آب بود. مرا مجبور کردند که روی یک نیمکت سیمانی بنشینم. برای حدود شش ساعت آب بی‌وقفه روی سر و پاهایم می‌چکید.

این چند بار اتفاق افتاد. هر بار آنها تلاش می‌کردند که مجبورم کنند تا نام و نشانی خانه‌ام را به آنها بگویم، آنها قول دادند که اگر این کار را بکنم می‌توانم به خانه بروم. از آنجاکه به همکاری نکردن با آنها ادامه دادم، بازجویی از من را متوقف کردند.

آن روزی که برای یک هفته دست به اعتصاب غذا زدم، یکی از مأموران پلیس مرا به دفترش فراخواند و شش زندانی مرد محکوم شده را آورد تا مرا روی زمین نگه دارند.

آنها یک شاخ گاو آوردند و نوک تیزش را بریدند تا از آن یک قیف درست کنند، سپس با استفاده از آن مرا تحت خوراندن اجباری قرار دادند. لبۀ بریده شدۀ آن دهانم را سوراخ کرد. از بلع مایع خودداری کردم. آنها چکشی پیدا کردند تا قیف را به زور وارد گلویم کنند. وقتی داشتم خفه می‌شدم و نمی‌توانستم نفس بکشم مرا به سلولم بازگرداندند. داخل گونه‌هایم بریده شد و برای چند روز متورم بود.

به اعتصاب غذا ادامه دادم تا اینکه پس از 20 روز حبس از بازداشتگاه شن‌ژن آزاد شدم. سپس، مأموران ادارۀ پلیس چانگچون مرا سوار کردند و به بازداشتگاه چانگچون تیه‌بی بردند. پس از گذشت بیش از یک ماه مرا به بازداشتگاه شمارۀ 3 چانگچون منتقل کردند.

تحمل درد و رنج برای دو سال در بازداشتگاه شمارۀ 3 چانگچون

در بازداشتگاه شمارۀ 3 چانگچون، لی شینتائو و وانگ، دو مأمور ادارۀ پلیس شهر، از من بازجویی کردند. وقتی از پاسخ دادن به سؤالاتشان خودداری کردم، تختۀ زیردستی و خودکار را به طرف صورتم پرت کردند و رفتند. آنها مرا تهدید کردند و گفتند که تا ابد حبس خواهم شد.

آنجا یک بازداشتگاه نوساز بود و وضعیت فوق‌العاده سخت بود. در هر وعدۀ غذایی داخل غذا و سوپ ماسه و برگ و گاهی فلس ماهی می‌ریختند. پس از اینکه مواد غذایی را می‌شستند و می‌پختند، ته‌ماندۀ مواد غذایی را به ما می‌دادند.

هرگز به اندازۀ کافی نان ذرت موجود نبود. اگر در وقت صرف غذا مشغول فرستادن افکار درست بودم، وقتی می‌رسیدم چیزی برای خوردن باقی نمانده بود، بیماری که مبتلا به پرکاری غدۀ تیروئید بود همه را خورده بود.

تخته‌چوب‌هایی که رویش می‌خوابیدیم برای همه زندانیان کافی نبود. هر نفر باید سرش را کنار پای دیگری قرار می‌داد. آن موقع مبتلا به جَرَب (بیماری پوستی انگلی خارش‌دار) بودم ولی نمی‌خواستم آن به دیگران سرایت کند و نمی‌توانستم بخوابم. ماه سپتامبر بود و شب‌ها هوا بسیار سرد بود. یک پیراهن آستین‌کوتاه و شلوار نازکی پوشیده بودم و برای گرم نگه داشتن خودم در سلول راه می‌رفتم.

می‌خواستم تمرین‌ها را انجام بدهم، اما زندانی مسئول دستم را کشید و مرا متوقف کرد. وقتی از راه رفتن خسته شدم، نشستم و تا سحر پاهایم را به حال ضربدر قرار دادم. در روز مرا مجبور می‌کردند که روی تخته چوب‌ها بیشینم. براثر نشستن بر روی تخته چوب‌ها پوست نشیمنگاهم آسیب دیده بود.

به‌خاطر کمبود خواب و خوراک کافی و درد بیماری جَرَب، طی مدت کمتر از یک ماه بسیار لاغر و بدشکل شده بودم. وقتی مأموران ادارۀ پلیس شهر مجدداً برای بازجویی از من آمدند، نتوانستند مرا بشناسند.

در اعتراض به اینکه نمی‌توانستم تمرین‌ها را انجام دهم دست به اعتصاب غذا زدم. نهایتاً به من اجازه دادند روی زمین بخوابم و شب‌ها تمرین‌ها را انجام دهم. چند پارچه از سایر تمرین‌کنندگان گرفتم و از آنها به‌عنوان روانداز استفاده کردم. نزدیک در می‌خوابیدم. اواخر پاییز بود و بسیار باد می‌وزید و برخی از زندانیان نگران بودند که وزش باد مرا بیمار کند و به من سفارش کردند که روی زمین نخوابم. به آنها گفتم که مشکلی نخواهم داشت چراکه یک تمرین‌کنندۀ فالون گونگ هستم.

راهی پیدا کرده بودم که تمرین‌ها را انجام دهم، اما شیطان تمایل نداشت که روزهای آرامم ادامه پیدا کند. آنها برای آزار و شکنجۀ من دست به هرکاری زدند. یک روز ممکن بود اعلام کنند که هرکسی تمرین‌ها را انجام دهد باید برای مدتی طولانی روی تخته چوب بنشیند. یک روز دیگر ممکن بود برای یافتن مقالات فالون دافا اعلام تفتیش کنند. حتی یک روز دیگر ممکن بود به دست و پای تمرین‌کنندگان فالون گونگ زنجیر بزنند.

آنها یک سیاست تبانی درست کردند و تمام زندانیان را برانگیختند تا نسبت به تمرین‌کنندگان نفرت داشته باشند و به آنها دشنام بدهند. تحت فشار فوق‌العاده‌ای بودیم و هر روز با توهین مواجه می‌شدیم. در رویارویی با چنین شکنجۀ غیرانسانی، متعارف‌ترین روش مقاومت این بود که دست به اعتصاب غذا زد.

بازداشتگاه مملو از تحقیر و درد بود، آن جهنمی بر روی زمین بود.

یک روز شنبه مرا برای بازجویی صدا کردند. سایر زندانیان وحشت کردند و به من گفتند که هرکسی که در روزهای آخر هفته بازجویی شود، یا توسط مأموران خارج از بازداشتگاه بازجویی می‌شود یا اینکه مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد. به من گفتند که لباس‌های بیشتری به تن کنم. فقط با گرمکن رفتم. افراد مطلع بعداً به من گفتند که آن دو مأموری که مرا مورد بازجویی قرار دادند ژانگ ژنگشان و گائو پنگ بودند. در نگاه اول از من پرسیدند: «شنیده‌ایم که از امضای حکم بازداشت خودداری کردی؟»

سپس یکی از آنها به صورتم سیلی زد و آنقدر سیلی زد که خسته شد. نمی‌دانم چند بار به من سیلی زد، فقط می‌دانم که صورتم بی‌حس شد و هیچ احساسی نداشت. مأمور دیگر بالا پرید و به شکمم لگد زد. چند متر به عقب پرتاب شدم و به زمین افتادم. پایین شکمم شدیداً آسیب دید

بازآفرینی صحنۀ شکنجه: ضرب و شتم و لگد زدن

نگهبانی را خبر کردند تا مرا به سلولم بازگرداند. نگهبان زندان متوجه شد که صورتم از شکل افتاده است و از شدت درد نمی‌توانم روی پایم بایستم. نگهبان ثبت کرد که مسئولین بیرون از بازداشتگاه بودند که از من بازجویی کردند و آنها مسئول وضعیتم هستند.

از آنجایی که بی‌گناه بودم، دست به اعتصاب غذا زدم و خواستم که مرا آزاد کنند. وقتی شیفت کاری نگهبانان نبود، سه نفر از آنها به نام‌های لائو چن، سو (زن) و هان (مرد) مرا به بیرون فراخواندند و سپس برای خوراندن اجباری به بیمارستان شوان‌یانگ‌شیلینگ بردند.

وقتی به بیمارستان رسیدیم، از ترک ماشین خودداری کردم. سپس لائو به سرم ضربه زد. فریاد زدم: «فالون دافا خوب است! فا کیهان را اصلاح می‌کند! شیطان به‌طور کامل ازبین برده می‌شود!»

آنها مرا بیرون از ماشین کشاندند و به سمت یک تخت حمل کردند. هان درحالی‌که می‌گفت: «بگذار کیهانت را بچرخانم» تخت را بارها چرخاند. آنقدر به آن کار ادامه داد که سرگیجه گرفتم و نزدیک بود بی‌هوش شوم.

سپس آنها لوله‌هایی را به بینی‌ام وارد کردند و مرا تحت خوراندن اجباری با شربت ذرت شور قرار دادند. آنها مکرراً لوله را بیرون کشیده و داخل می‌کردند و پودر ذرت روی بینی، دهان، صورت، گردن و بدنم پاشید. کنترل دفعم را ازدست دادم، گیج بودم و ظاهرم کثیف و آشفته بود. وقتی به بازداشتگاه برده شدم، یکی از زندانیان در راهرم مرا دید و درحالی‌که تعجب کرده بود پرسید: «چطور چنین کثیف و آشفته شدی؟»

در بازداشتگاه از پوشیدن یونیفورم جلیقۀ زرد خودداری کردم. یک روز یکی از نگهبانان گفت که مسئولین برای بازدید می‌آیند و از من خواست که جلیقه را بپوشم. امتناع ورزیدم. سایر تمرین‌کنندگان نیز از پوشیدن جلیقه خودداری کردند.

پس از اینکه بازرس‌ها رفتند، نگهبانان چِن شوئه، لائو چن و سو ما را از سلول بیرون کشاندند و به دست و پایمان زنجیر زدند. درحالی‌که آنها مرا در راهرو می‌کشاندند، از مقابل هر سلولی که رد می‌شدم فریاد می‌زدم: «تمام تمرین‌کنندگان فالون گونگ، بیایید ایستادگی کنیم، در مقابل این آزار و شکنجه مقاومت کنیم!»

سو سعی کرد مرا متوقف کند و به من لگد زد.

بازآفرینی صحنۀ شکنجه: زنجیر زدن به دستها و پاها

پاهای چند نفرمان را با زنجیرهای سنگین به هم بستند و به ما دستبند زدند. زنجیرها و دستبند را به هم وصل کردند به‌طوری که نه می‌توانستیم بایستیم و نه تکیه بدهیم.

مچ دستها و پاهایم آسیب دید. به این شکنجه زنجیر بزرگ می‌گویند. وقتی آن را به قربانی وصل کنند، او نمی‌تواند به توالت برود و اگر در اعتصاب غذا باشد او را تحت خوراندن اجباری قرار می‌دهند و اگر غذا بخورد یا به توالت برود به او توهین می‌کنند.

شکنجه با زنجیر یک هفته طول کشید. من برای مدت دو سال تحت چنین شکنجه‌ای بودم.

شکنجه در زندان زنان استان جیلین

در سال 2003 به 12 سال حبس محکوم و به زندان زنان استان جیلین برده شدم.

اولین توقفم در گروه تازه‌واردان بود. دو مأمور به نام‌های ژو یوان و هان به دو زندانی به نام‌های ژآنگ لی‌یوان و جیانگ گویی‌ژی دستور دادند که بر تمرین‌کنندگان فالون گونگ نظارت کنند. از آنجاکه ما از حفظ کردن قوانین زندان خودداری کردیم، نمی‌توانستیم وقت استراحت داشته باشیم.

وقتی سایرین می‌خوابیدند، ژانگ و جیانگ به ما دستور می‌دادند که بر روی چهارپایه‌های کوچکی بنشینیم. از آنجا که از قرار دادن کارت نام زندانیان بر لباسمان خودداری کرده بودیم، به ما اجازه نمی‌دادند خانواده‌هایمان را ببینیم و برای صرف غذا به سالن غذاخوری برویم. برای مقاومت در برابر این آزار و شکنجه دست به اعتصاب غذا زدیم.

خوراندن اجبارییک روز ما را به تخت‌هایی که در راهرو بود بستند و شروع کردند تا ما را تحت خوراندن اجباری قرار دهند. آنها لوله‌ها را بیرون می‌کشیدند و مانند قبل مرا تحت خوراندن اجباری قرار دادند. راهرو با صدای دشنام‌های شیطان و فریادهای تمرین‌کنندگان فالون گونگ پر شد.

این صحنه قلبم را شکست. از دست مأموران خوراندن اجباری فرار کردم و به دستشویی رفتم. آنها سعی کردند مرا برگردانند، اما وقتی فریاد زدم «اگر کسی جلوتر بیاید، همین‌جا خواهم مُرد!» مرا متوقف کردند. چیزهای مشابهی مانند این اغلب اتفاق می‌افتاد.

بازآفرینی صحنۀ شکنجه: خوراندن اجباری

مرا به بخش 13 منتقل کردند، بخش ویژه‌ای که مخصوص زندانیان سابقه‌دار بود. این زندانیان اغلب شب‌ها تا دیروقت کار سخت انجام می‌داند. از نصب کارتِ نام زندانی بر لباسم خودداری کردم، کار سخت انجام ندادم و به سایر تمرین‌کنندگان فالون گونگ گفتم که نباید چنین کاری را انجام دهیم. یک روز رئیس بخش به نام هی ژنگوئو مرا به دفترش فراخواند. مشتش را روی میز کوبید و فریاد زد: «با تو باید چه کار کنیم؟»

به آرامی گفتم: «من هیچ چیزی نمی‌خواهم. فقط می‌خواهم با آرامش و سلامت به خانه بروم.»

رفتارش تغییر کرد و پرسید: «واقعاً این‌طور فکر می‌کنی؟»

پاسخ دادم: «بله.»

فریاد زدن بر سرم را قطع کرد و ژو بیلینگ، زندانی که دستور داشت به دقت بر من نظارت داشته باشد، را صدا زد و از او خواست که دو فنجان نودل فوری برایم بیاورد.

نزدیک جشن نیمۀ پاییز بود. او دو کیک برایم خرید و آنها را به من داد. سپس بعد از خوردن شام در ساعت 4:30 بعدازظهر به من اجازه داد به سلولم بروم. دیگر لازم نبود شبها تا دیروقت همراه با سایر زندانیان در کارگاه زندان باشم.

یک ماه بعد مرا به بخش ویژۀ دیگری منتقل کردند که در آنجا زندانیان مسن، ضعیف، بیمار و معلول نگهداری می‌شدند. زندانیان آن بخش فقط آنجا می‌ماندند و لازم نبود هیچ کاری انجام دهند.

افراد مطلع بعداً به من گفتند که در مدتی که بیشتر نگهبانان تمرین‌کنندگان را به شدت آزار و شکنجه می‌کردند، هی ژنگوئو، رئیس بخش 13، به سایر تمرین‌کنندگان فالون گونگ کمک می‌کرد.

شکنجه تکه ‌تکه کردن بدن با پنج اسب
در 27 آوریل 2005 روزهای سخت من در این بخش شروع شد. بدون هیچ اطلاع یا اخطاری، لی جیان رئیس بخش سیاسی زندان، فو شوپینگ و سایرین را سازمان داد تا به سلول من حمله کنند. آنها دهانم را با نوارچسب بستند و بدون اینکه چیزی به من بگویند مرا از طبقۀ اول به یک اتاق تاریک در طبقۀ سوم کشاندند که از آنجا برای شکنجۀ تمرین‌کنندگان فالون گونگ تا زمانی که باورشان را انکار کنند استفاده می‌شد.

قلبم به شدت می‌تپید و دستان و پاهایم منقبض شده بودند. آنها پزشکی را خبر کردند تا مرا به یک مخزن اکسیژن متصل کند. اتاق تاریک، نمناک و سرد بود. فو شوچینگ چند نفر از تمرین‌کنندگان سابق که باورشان را رها کرده بودند آورد و تلاش کرد مرا «تبدیل» کند. از گوش کردن به آنها خودداری کردم و چشمانم را نیز باز نکردم، اما فو سعی کرد با انگشتانش چشمانم را باز کند.

در روز سوم که هنوز به حرفشان گوش نکرده و چشمانم را بسته نگه داشته بودم، فو به اتفاق چند تمرین‌کنندۀ سابق و دو فرد شیاد به نام‌های یان لولو و سان یونگ‌جینگ تلاش کردند تا مرا به زور «تبدیل» کنند. یان و سان مرا روی تخت نگه داشتند، رویم نشستند و دستان و پاهایم را به تخت بستند. به حرف‌های افتراآمیزشان نسبت به استاد لی و فالون دافا گوش نکردم بنابراین آنها نوعی شکنجه بیرحمانه که به آن «تکه‌تکه کردن بدن با پنج اسب» می‌گویند را استفاده کردند. دو تخت کنار دیوار در فاصله بین پنجره تا در قرار داشت. مرا صاف روی تختی که کنار پنجره بود قرار دادند. دستانم را محکم به لولۀ بخاری بالاسرم و پاهایم را به بدنۀ تخت دیگر که کنار در بود بستند. تخت دو متر طول داشت اما قد من فقط 160 سانتیمتر بود، بنابراین دستان، بدن و پاهایم تا نهایت حدشان کشیده شده بودند.

هنوز تسلیم نشده بودم که چهار نفر دیگر را صدا زدند تا تخت دیگر را از دیوار دور کنند. این دو تخت در ابتدا کنار هم در طول دیوار قرار داشتند اما اکنون تختها 20 تا 30 سانتیمتر از هم فاصله داشتند.

دستانم محکم به لولۀ بخاری بسته شده بود. پس از اینکه آنها دستان، بدن و پاهایم را به این طریق کشیدند، بدنم در هوا معلق شد. آنها یک لگن زیر نشیمنگاهم گذاشتند تا زمانی که نیاز دارم خودم را خالی کنم. گفتند که نخواهم مُرد، سپس در را بستند و رفتند.

در آن زمان در عادت ماهانه‌ام بودم و شکنجه باعث شد که به‌طور پیوسته خونریزی داشته باشم و درنتیجه بیهوش شدم. یکی از تمرین‌کنندگان سابق کمی نگران شد و بندها را باز کرد. گفت که مرا به توالت می‌برد تا بتوانم در اطراف حرکت کنم. اما آنقدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم بدون کمک راه بروم. او مرا ایستاده نگه داشت و به توالت برد. به‌محض اینکه نشستم، خون مانند ادرار ریزش کرد. او ترسید و کمک کرد که به تخت بازگردم، اما پاهایم را دوباره به تخت بست و دستانم را شبها کمی آزادتر از قبل بست.

خونریزی ادامه داشت و من بی‌رمق شدم. آنها از این فرصت استفاده کردند و پنج اظهاریه را که قبلاً تهیه کرده بودند آوردند و به من گفتند که اثر انگشتم را بر آن ثبت کنم. سپس مرا از آن اتاق تاریک به طبقۀ دوم منتقل کردند.

در آن اتاق تاریک برای مدت 13 روز تحت چنان شکنجۀ شدیدی قرار گرفته بودم که قادر نبودم از طبقۀ سوم تا طبقۀ دوم راه بروم. هیچ کسی به من کمک نکرد. به من گفتند که بدون کمک کسی راه بروم. آنقدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم بنابراین چشمانم را بستم، دستم را به دیوار گرفتم و تمام مسیر پله‌ها را یکی یکی تا سلولم در طبقۀ دوم پیمودم.

فو و نگهبان لی های‌یوان به دقت بر من نظارت می‌کردند. وقتی آنها دیدند که بدون وقفه خونریزی دارم، ترسیدند اما از بیم اینکه شکنجه‌ شدنم را شرح دهم جرأت نکردند مرا به بیمارستان ببرند. آنها برایم شکر قهوه‌ای، خرمای چینی و گیاه جینسنگ آوردند و با آن سوپ درست کردند. گفتند که آن به غذا قوت می‌دهد و مرا مجبور کردند آن را بنوشم. پس از اینکه آن را نوشیدم بینی‌ام خونریزی کرد. باید در تخت دراز می‌کشیدم زیرا آنقدر ضعیف بودم که حتی برای رفتن به توالت نیز احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. به سختی می‌توانستم راه بروم و مجبور بودم که خودم را به دیوار تکیه بدهم.

وقتی پس از مدتی آنها دیدند که بهبود پیدا کرده‌ام، زندانی جو شوفن را مأمور کردند که برای شستشوی مغزی‌ام دی‌وی‌دی‌هایی با مضامین افتراآمیز پخش کند و مواظبم باشد. اگر گوش نمی‌کردم، گزارش مرا به مسئولین می‌دادند و مرا تحت فشار می‌گذاشتند.

بر اثر خونریزی زیاد، دچار کم‌خونی شدم و خون کافی به قلبم نمی‌رسید. آنها حتی نتوانستند برای آزمایش از گوش یا انگشتانم نمونۀ خون بگیرند. وضعیتم بحرانی بود. هرازگاهی مرا به بیمارستان می‌بردند. یک بار نوار قلبی‌ام آنچنان غیرعادی بود که چند بطری سِرُم به من تزریق کردند. تمام طول شب استفراغ می‌کردم.

حبس در بخش آموزشی شیطان
در آستانۀ مرگ بودم اما هنوز از چنگال شیطان فرار نکرده بودم. در ژانویۀ 2007 آنها مرا به شیطانی‌ترین بخش زندان بردند، بخش آموزشی. نگهبانان، جنایتکاران و تمرین‌کنندگان سابق را تشویق کردند که تمرین‌کنندگان فالون گونگ را آزار و شکنجه کنند درحالی‌که به آنها وعده می‌دادند که دورۀ حبسشان کوتاه خواهد شد.

دیگر نتوانستم شکنجۀ فیزیکی را تحمل کنم، بنابراین آنها تصمیم گرفتند که با جدا کردنم از دیگران مرا تحت شکنجۀ روانی قرار دهند. هرکسی که با من صحبت می‌کرد یا حتی به من نگاه می‌کرد متهم می‌شد که «تبدیل» نشده و تحت یک دور دیگر آزار و شکنجه قرار می‌گرفت. درنتیجه تقریباً همه از من فاصله می‌گرفتند و برخی حتی نسبت به من تنفر داشتند.

نگهبان کائو هونگ و چند تمرین‌کنندۀ سابق که «تبدیل» شده بودند به آزار و شکنجۀ من ادامه دادند. آنها با استفاده از این بهانه که مکانی برای بهبود وضعیت سلامتی‌ام به من می‌دهند مرا از بقیه جدا کردند. آنها پردۀ سفیدی مقابل دریچۀ در نصب کردند، اجازه نمی‌دادند اتاق را ترک کنم و به شیاد ژونگ شیمِی دستور دادند که به دقت بر من نظارت کند.

هیچ آزادی نداشتم. در توالت و وقتی غذا می‌خوردم کسی مراقبم بود. یکی از تمرین‌کنندگان سابق به همه گفت: «هیچ کسی نباید با او هیچ تماسی داشته باشد. صرفاً او را مانند مدفوع سگ درنظر بگیرید!»

به من بددهنی می‌کردند. هر روز تحت فشار شدید روانی و کلمات توهین‌آمیز بودم. تمرین‌کنندگان سابق اعتنایی به وضعیت رو به نزول سلامتی‌ام نمی‌کردند و شبها به من دستور می‌دادند که برایشان آب خوردن بیاورم. (آب فقط شبها در طبقۀ چهارم موجود بود. آب نوشیدنی فقط پس از نیمه‌شب موجود بود.)

اول به من دستور دادند که یک ظرف بزرگ آب بیاورم، سپس بیش از ده لگن آب به راهرم ببرم. این کار مرا خسته کرد و مجدداً خونریزی شروع شد. خون شلوار کتان مرا خیس کرد. از ترس اینکه ملحفه را کثیف کنم، جرأت نمی‌کردم روی تخت دراز بکشم چراکه قدرت شستن آن را نداشتم. تا صبح کنار تختم نشستم.

آنها مرا به بیمارستان بردند و به دقت مراقبم بودند. پزشکان گفتند که کم‌خونی شدید دارم و باید غذای مقوی بخورم. بخش آموزشی به شیاد ما یان دستور داد که مراقبم باشد. ما یان از پولم گوشت چرب سفارش داد، اما وقتی نتوانستم آن را بخورم آن را به سطل زباله انداخت. هیچ آزادی نداشتم که خودم غذا سفارش دهم. ما هر روز به من دشنام می‌داد.

دیگر نمی‌توانستم چنین شکنجۀ غیرانسانی را تحمل کنم، بنابراین خواستم که با رئیس زندان، وانگ لیجون، صحبت کنم. دو بار با او مفصل صحبت کردم و درخصوص رنج‌های جسمی و روحی که طی چند سال پیش متحمل شده بودم شکایاتی به ثبت رساندم. آنقدر در اتاقش ماندم تا اینکه قول داد مشکلم را حل کند. نهایتاً او موافقت کرد.

وقتی به بیمارستان بازگشتم، مرا تحت کار اجباری قرار ندادند و هیچ نگهبانی نیز در حضورم کلمات افتراآمیز نسبت به فالون دافا بیان نکرد. آنها هر روز دو بطری آب داغ به من می‌دادند. رئیس زندان نگهبان نی شیائوهونگ را مورد سرزنش قرار داد. او در آزار و شکنجۀ تمرین‌کنندگان فالون گونگ در بخش آموزشی تخصص داشت. نی قول داد که چنین چیزهایی دیگر برایم روی نخواهد داد.

با اینکه رفتار بهتری با من می‌شد، سایر تمرین‌کنندگان هنوز تحت شکنجه قرار می‌گرفتند بنابراین وضعیت هنوز بسیار ناخوشایند بود.

یک بار رئیس بخش ژانگ شولینگ مرا به دفترش صدا زد و با من صحبتی طولانی داشت. همین‌طور که آنجا ایستاده بودم، خون قاعدگی‌ام روی پاهایم چکید و شلوار کتانم را خیس کرد. نمی‌توانستم بدون کمک راه بروم. او به یک تمرین‌کنندۀ سابق گفت که به من کمک کند تا به سلولم برگردم. رئیس بخش قبول کرد که دورۀ حبس مرا کوتاه کند.

دورۀ ده سال و شش ماه حبسم در 1 فوریۀ 2012 پایان یافت. من آزاد شدم و به خانه بازگشتم.

ازهم‌پاشیدگی خانواده‌ام و درگذشت مادرم

قبل از اینکه از سال 1994 تا 2001 بازداشت شوم، در نان‌نینگ، استان گوانگشی، زندگی می‌کردم. در سال 2000 مجبور به ترک خانه شدم. خانواده‌ام از اولین بازداشتم در سال 2001 بی‌خبر بودند. در مدتی که بی‌خانه بودم، با استفاده از کارت شناسایی همسرم یک آپارتمان اجازه کردم. وقتی دوباره بازداشت شدم، پلیس همه جا را جستجو کرد و بسیاری از مطالب دافا و تجهیزات تولید مطالب دافا در محل زندگی‌ام را توقیف کرد.

آنها از آدرس کارت شناسایی شوهرم او را پیدا و بازداشت کردند. آنها سعی کردند او را مجبور به افتراگویی به دافا کنند. شوهرم گفت که این موضوعی از باور شخصی است. یکی از مأموران گفت که مطالبی که آنها پیدا کردند می‌تواند به‌عنوان مدرک استفاده شود و شوهرم را محکوم به حبس تا هفت سال کند.

در آن زمان که آزار و شکنجۀ فالون گونگ شتاب گرفته بود، تقریباً هیچ کسی جرأت نداشت که با فالون گونگ به نحوی مرتبط باشد. هیچ‌کس در محل کار شوهرم نمی‌خواست برای آزادی‌اش سند ارائه دهد. نهایتاً از طریق میانجی‌گری یکی از دوستان، رئیس شوهرم او را بازگرداند.

پلیس چند بار خانه‌ام را غارت کرد. شوهرم در ترس زندگی کرد. او دچار بیماری شدید کبد بود و در محل کار رفتار سردی با او داشتند. این برایش غیرقابل تحمل بود. او نهایتاً مرا طلاق داد و آن را در روزنامه اعلام کرد.

سلامتی و اعتبارش ازبین رفت. از کارش که مسئول دولتی بود استعفاء داد. این آزار و شکنجه خانوادۀ خوشحال دیگری را ویران و آیندۀ شغلی مرد دیگری را نابود کرد.

در 27 آوریل 2007 وقتی در انزوا و تحت فشار برای رها کردن باورم بودم، مادرم سعی کرد مرا ملاقات کند اما به او اجازه داده نشد. مسئولین زندان به مادرم گفتند که تازمانی‌که باورم را رها نکنم اجازۀ ملاقات با خانواده را ندارم.

پدرم نیز یک تمرین‌کنندۀ فالون دافا بود. پلیس اغلب در اواسط شب برای بازداشت او می‌آمد. مادرم مدتی طولانی در ترس زندگی می‌کرد. او بی‌قرار و دائماً نگرانم بود. یک روز او در حمام غش کرد. او بستری شد و دو سال بعد درگذشت.

آزار و شکنجه‌ای که رژیم کمونیستی جیانگ آغاز کرد نه‌تنها باعث شد که بیش از ده سال آزار و شکنجۀ بی‌رحمانه و رنج ناشی از آن را متحمل شوم و در آستانه مرگ قرار بگیرم، بلکه باعث شد خانواده‌ و مادر محبوبم را نیز ازدست بدهم. متأسفانه ماجرای من فقط قطره‌ای در اقیانوس است.