(Minghui.org) از زمان جوانی فردی درونگرا بودم. همچنین کوچکترین عضو خانوادهام بودم و بعضی از عادتهای بد مانند تنبلی و اتکاء به دیگران را رشد داده بودم.
قبل از ازدواج، در رؤیایم به همسری فکر میکردم که از من بهخوبی مراقبت کند، اما سرنوشت با من مهربان نبود. همسرم خلق و خوی بدی داشت و سرد مزاج و درونگرا بود. علاوه براین بهنظر نمیرسید که مراقبم باشد. او از انجام کارهای خانه خودداری میکرد. هر روز، درباره این موضوع دعوا داشتیم. او حتی گاهی مرا مورد ضرب و شتم قرار میداد و چندبار درباره طلاق نیز صحبت کردیم.
تزکیه درمیان آزار و اذیت خانواده
نه تنها ناامید بلکه سرشار از نفرت نیز بودم و آن را به پسرم نیز انتقال میدادم. هر بار که من و همسرم دعوا میکردیم، به پسرم اجازه نمیدادم او را «پدر» صدا کند و وادارش میکردم «راهزن بزرگ» صدا کند. پسرم جوان بود و آنچه را که به او میگفتم انجام میداد. با گذشت زمان، او نسبت به پدرش سرشار از نفرت شد. چنین نفرتی هماهنگی در خانوادهمان را نابود کرد.
در سال 1996 خوششانس بودم که تزکیه را در فالون دافا شروع کردم. ویژگیهای حقیقت، نیکخواهی، بردباری دافا به من کمک کرد درک کنم که چگونه مانند فردی خوب رفتار کنم و چگونه ملاحظه دیگران را داشته باشم. پس از یادگرفتن دافا تقریباً تمام کارهای خانه را خودم انجام میدادم. اگر گاهی اوقات قلبم متعادل و آرام نبود، فای استاد را ازبر میخواندم. استاد بیان کردند:
«کسی که به درد و شادی بشری اهمیتی نمیدهد
یک تزکیه کننده است
کسی که به از دستدادن و بهدستآوردن دنیوی وابستگی ندارد،
یک آرهات است» («رها شدن از سه قلمرو» از هنگیین)
بارها و بارها نفرت و قلب آکنده از خشمم را پاک کردم و قلمروام بهطور پایداری بهبود یافت. درحال حاضر، مهم نیست که چقدر کارهای خانه سنگین است، دیگر احساس نفرت یا بدرفتاری از طرف دیگران را ندارم.
در سال 2014 مادرشوهرم برای گذراندن دوران نقاهت بعد از جراحی بخاطر سرطان کولون به خانهمان آمد. او اغلب کنترل ادرارش را نداشت و خودش را خیس میکرد. پدرشوهرم که با او نزد من آمده بود مثانهاش برداشته شده و کیسه ادرار داشت. او اغلب لباس زیرش را خیس میکرد. صبحهای، زود بیدار میشدم و تمرینها را انجام میدادم. آنگاه لباسهای پدرشوهر و مادرشوهرم را عوض کرده، صبحانه درست میکردم و تزریق مادرشوهرم را برای دیابت انجام میدادم. پس از بهپایان رساندن تمام این کارهای خانه، حالا زمان کار بود و گاهی اوقات فرصتی برای خوردن صبحانه نداشتم.
پس از اینکه متوجه فداکاری و ازخودگذشتگیام شدند، همسرم و والدینش برایم احساس ناراحتی کردند که بهسختی کار میکنم. او دیگر عصبانی نبود و رفتار سردی نداشت. میدانستم که تمام مشکلاتی که طی تزکیهام بوجود آمده کمکم کرده افکار بدی را که عمیقاً در من ریشه داشت ازبین ببرم.
قبل از اینکه پسرم فارغالتحصیل شود، مسائلی با همسرم داشتم. اما، پیشبینی نمیکردم، پس از اینکه پسرم فارغالتحصیل شود، او حتی مشکل بزرگتری خواهد شد.
پسرم، یک چالش جدید
پسرم باهوش بود، اما در جوانی سرکش و کلهشق نیز بود. من و همسرم همیشه امیدوار بودیم که او روزی موفق شده و یکی از شاگردان ممتاز کلاس شود. هرموقع که در درسهایش در مدرسه خوب عمل نمیکرد، او را مورد انتقاد قرار میدادیم. حتی همسرم او را کتک میزد.
سرانجام پسرم در یک دانشگاه معتبر قبول شد. اما اثرات سوء رفتاری که در سن رشدش تحمل کرد باعث شد که منزوی، خشن و غیرعادی شود. درحالیکه در دانشگاهی معتبر پذیرفته شده بود، خطر رد شدن در بعضی دروس دانشگاهی برایش پیش آمد، اما در نهایت فارغالتحصیل شد.
پس از فارغالتحصیلی، او به خانه آمد تا برای آزمون ورودی کاری آماده شود. متوجه شدم که بسیار تغییر کرده است. او همیشه در اتاقش را میبست و تا بعد از نیمه شب، روی رایانه یا تلفن همراه خود بازی میکرد. هر موقع که اشاره میکردم فا را مطالعه کند، با من دعوا میکرد. بدترین چیز این بود که اغلب شبها بهطور وحشتناکی فریاد میکشید و مرا بیدار میکرد. در آن موقع قلبم میشکست. بهقدری ناامید بودم که بدنم درد میگرفت.
پس از کسب گواهینامه رانندگیاش، او میخواست پدربزرگ و مادربزرگش را با ماشین بیرون ببرد و دوری بزند. من نگران تواناییاش در رانندگی بودم و بهطور خصوصی به آنها گفتم که او هنوز مبتدی است، بنابراین آنها نباید به او اجازه دهند آنها را هرجا که میخواهد ببرد. ما پیشبینی نمیکردیم که آنها این مطلب را به او خواهند گفت. پسرم بسیار ناراحت شد، بر سرمان فریاد کشید، در را بهم کوبید و ما را ترک کرد.
به دنبالش بیرون رفتم و دیدم که میخواهد با ماشین رانندگی کند. آنگاه حتی بیشتر ترسیدم. فریاد زدم از او خواهش کردم که رانندگی نکند. او گوش نکرد و دور شد. به خانه برگشتم، ناراحت و عصبانی بودم. پدربزرگ و مادربزرگش نیز ناراحت بودند که پسرم از دست آنها عصبانی شده است و اصرار داشتند که به خانهشان بازگردند. آنها را تشویق کردم که بمانند، اما پس از اینکه به اتاقم رفتم، گریستم.
سایر تمرینکنندگان با من تبادل تجربه کرده و حمایتم کردند. فا را بیشتر مطالعه و بهدرون نگاه کردم تا احساساتم نسبت به پسرم را ازبین ببرم. بهطور کامل تزکیهام را بررسی کردم. پسرم از زمانی که جوان بود میدانست که دافا خوب است و میتوانست لونیو را ازبر بخواند. گرچه بهطور واقعی تزکیه نمیکرد، اما همیشه برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت با من بیرون میآمد. او همچنین پس از مطالعه نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست دریافت که کمونیسم اهریمن است، بنابراین در مدرسه راهنمایی هرگز به لیگ جوانان کمونیست ملحق نشد. هنگامیکه در دبیرستان تحصیل میکرد، اغلب از او میخواستم که بعضی از مقالات جدید استاد را ازبر کند. او حتی تعدادی از همکلاسیهایش را تشویق میکرد که از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) خارج شوند.
استاد به ما گفتند که محیط تزکیه ما مربوط به تزکیهمان است. بنابراین وضعیت پسرم باید انعکاسی از وضعیت خودم باشد. خودم را بهدقت بررسی کردم و دریافتم که قلبم به دنبال شهرت است همچنین دریافتم که همیشه میخواهم بهتر از دیگران باشم. این ذهنیت را به پسرم نیز منتقل کرده بودم. هرگز به او اجازه ندادم از من سؤال کند، بدون درنظر گرفتن این مطلب که آیا حق با او است یا اشتباه میکند. او اکنون مرا به چالش کشیده بود و نمیتوانستم آن را تحمل کنم. دریافتم که بهطور استواری بردباری را تزکیه نکردهام. با درک این قصورم، مصمم شدم که خودم را تغییر دهم.
دیگر بر درس خواندن پسرم تمرکز نکردم. پس از اینکه به خانه میآمدم، به آشپزخانه میرفتم تا غذاهایی را که دوست دارد برایش درست کنم. در اتاقش را میزدم و از او میخواستم با ما شام بخورد. اغلب حتی چند بار در اتاقش را میزدم. در را باز نمیکرد و گاهی اوقات پس از اینکه ما خوردن شام را تمام میکردیم، از اتاقش بیرون میآمد. گاهی اوقات درباره این فکر میکردم که در محل کارم با تلاش هرچه بیشتر کار میکنم و خشمگین بودم که او کاری در خانه انجام نمیدهد و هنوز لازم است از او نیز مراقبت شود. در آن زمانها فای استاد را از بر میخواندم. استاد بیان کردند:
«وقتی تحمل کردن آن سخت است، میتوانی تحمل کنی. وقتی انجام آن سخت است، میتوانی آن را انجام دهی.» (جوآن فالون)
درحالیکه با صداقت بیشتری شروع به تزکیه کردم، طولی نکشید که خشم و احساس نامتعادلم ناپدید شد.
وقتی تغییر کردم، رفتار پسرم بهبود یافت. دو سال پس از فارغالتحصیلی، بعد از گرفتن نمرات عالی در امتحان ورودی، در یک اداره دولتی استخدام شد. هنوز آن روزی را که آزمون داشت بهخاطر دارم، ابتدا دستهایش را شست و برای استاد عود روشن کرد. بعد از اینکه در آن کار استخدام شد، خوشحالتر و شادتر شد.
پس از اینکه پسرم کاری پیدا کرد، همسرم بیشتر لبخند میزد. بهدلیل ازخودگذشتگی متواضعانه و بردباریام، اکنون خانوادهام شاد هستند. باور دارم که تمام اینها را استاد به ما دادهاند.