(Minghui.org) یک روز در پاییز 2016 من و همسرم نزد برادر زنم رفتیم تا به او در برداشت ذرت کمک کنیم. ازآنجا که مزرعه پر از گل و لجن بود، مجبور شدیم ذرتها را در کیسهای قراردهیم و آنها را یک دفعه به سمت کامیون بارگیری ببریم. کامیون تقریباً پر بود و فقط دو کیسه باقی مانده بود. یکی از کیسهها را روی دوش برادر زنم گذاشتم و سپس چرخیدم تا کیسه دیگر را روی دوش خودم بگذارم. حرکت چرخشی بهقدری شدید بود که ناگهان دیدم روی زمین افتادهام.
این افتادن باعث شکستگی دو استخوان در سمت چپم شد. در آن زمان از این شکستگیها اطلاعی نداشتم. کاملاً به فالون دافا اعتقاد دارم و میدانستم که هیچ مشکلی وجود ندارد. به خودم گفتم که همه چیز خوب است. اما رنگ پریده بهنظر میرسیدم و قدرت زیادی در سمت چپم نداشتم. وقتی بعدازظهر به خانه رفتم، همسرم مجبور شد هنگام سوار شدن به ماشین و خروج از آن دستم را بگیرد.
زمانی که به شهر رسیدیم، همسرم از من خواست که به بیمارستان بروم، اما خودداری کردم. حتی با کوچکترین حرکت سرتاسر بدنم درد میگرفت. بدون کمک برایم سخت بود که به توالت بروم. دوباره همسرم اشاره کرد که به بیمارستان برویم. او گفت که میتوانم فقط بروم و عکس سیتی اسکن بگیرم و نیازی نیست که در بیمارستان باقی بمانم یا دارو مصرف کنم. فکر کردم که شاید اگر به بیمارستان بروم و آنها متوجه شوند که هیچ آسیبی ندیدهام، این امر کمک کند که به فالون دافا اعتبار ببخشم. بنابراین رفتیم.
خواهر زنم، رادیولوژیست بود. پس از گرفتن عکس اشعه ایکس گفت که دو شکستگی استخوان وجود دارد و نیاز دارم در بیمارستان بستری شوم. همسرم گفت: «ماندن در بیمارستان؟ فکر نمیکنم او قبول کند! تاکنون 21 سال است که هیچ قرصی مصرف، یا هیچ دارویی تزریق نکرده است. گاهی اوقات او با درد و رنج مبارزه کرده است، اما همیشه از هر نوع درمانی خودداری میکند. خیلی سرسخت است!»
خواهر زنم گفت: «تو باید حداقل به مدت 21 روز در بیمارستان بمانی.» بالحنی مصمم پاسخ دادم: «گوش کن، در عرض 10 روز برخواهم گشت تا عکس اشعه ایکس دیگری بگیری. شکستگیها شفا خواهند یافت.» نگاه مشکوکی به من انداخت.
بعد از اینکه به خانه رسیدم همسرم به من گفت که باید این و آن را بخورم تا به بهبودیام کمک کند وگفت که آنها دارو نیستند. خودداری کردم. اگر آنها را میخوردم، وقتی بهبود مییافتم آیا نمیگفت که آنها مرا درمان کردهاند؟ یا به دلیل این بود که فالون دافا را تمرین میکنم؟ آنگاه چطور به دافا اعتبار ببخشم؟
از آن روز، تمرینات فالون دافا را هر روز باجدیت انجام دادم اگرچه برایم چالشبرانگیز بود. وقتی صدای زنگ ساعتم خاموش میشد بیدار میشدم. سپس در حالی که درد را تحمل میکردم، بهآرامی به پهلو برمیگشتم، شانهام را پایین میآوردم، پایم را خم میکردم و از دستان و بازوانم استفاده میکردم تا با فشار خودم را به بالا هل دهم. سپس بهآرامی به سمت دیگر تخت حرکت
و لباسهایم را عوض میکردم. اینها همگی آمادهسازی برای انجام تمرینها بود که مؤثر واقع میشد. اصلاً احساس خستگی نمیکردم. زمانی که تمرینها را انجام میدادم بیشترین سعی خود را میکردم که درد را تحمل کنم و بازوانم را تاحد ممکن بالا نگه دارم.
همچنان به تلاشهایم ادامه دادم. در طول روز، با کارهای دافا مشغول بودم، و شبها، تمرینات را انجام میدادم. روز هشتم، توانستم به راحتی حرکت کنم و چیزهایی را با دست چپم محکم نگه دارم.
روز دوازدهم به بیمارستانی رفتم که خواهرزنم آنجا کار میکرد و خواستم که مرا معاینه کند. نتیجه او را بسیار شگفتزده کرد. پرسید: «رازت چیست؟ من دیابت دارم و باید آن را امتحان کنم.» گفتم، «راز این است که بگویی: "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است."» او پرسید «آیا آن واقعاً مؤثر است؟» پاسخ دادم: «کاملاً، بهشرطی که آن را صادقانه تکرار کنی و با قلبت به آن باور داشته باشی.»
ازآنجاکه خواهرزنم گفت نمیتواند آن کلمات را بخاطر بسپارد، برایش یادداشت کردم. سپس با او درباره دافا صحبت کردم و پیشنهاد دادم که سه کنارهگیری از کمونیست را انجام دهد. او موافقت کرد.
وقتی همکاران سابق همسرم تماس میگرفتند و با او گپ میزدند، آنها همگی حال مرا میپرسیدند. همسرم میگفت: «خوب است، او در عرض هشت روز بدون مصرف هیچ دارویی بهبود یافت! کاملاً سالم بهنظر میرسد.» همکارانش اظهار داشتند: «پس بهنظر میرسد که تمرین فالون گونگ فوقالعاده است!»