(Minghui.org) در سال 2010 برای بازگشت از مکانی دور به زادگاهم، سوار اتوبوس شده بودم. اتوبوس خالی بود و من عقب نشسته بودم.
خانم جوانی بعد از من سوار شد و پیش از انتخاب صندلیاش کنار من، برای مدت کوتاهی به اطراف نگاه کرد. بسیار رنگپریده و نگران بهنظر میرسید. ظاهراً گریه کرده بود. فکر کردم: «این بانو میبایست رابطهای تقدیری با من داشته باشد.»
سیبی از کیفم بیرون آوردم و آن را به او دادم. او بهآرامی سرش را تکان داد. سیب را به درون دستانش فشردم. وقتی دستش را لمس کردم، متوجه شدم که بسیار سرد و خیسِ عرقی سرد است. از او پرسیدم آیا بیمار است.
او با صدای ضعیفی پاسخ داد: «واقعاً متأسفم، اما اگر از هوش رفتم، ممکن است نقطه طب سوزنی رنژونگ (وسط فاصله بین لب و بینی) مرا فشار دهید؟» مضطرب بهنظر میرسید و گویا خیلی نگران مسئلهای بود.
شعر استاد را بهیاد آوردم:
«چه وقت کشمکشهای زندگی متوقف خواهد شد
ثروتمند یا فقیر بودن مانند شاخ و برگ پاییز موقتی هستند
همه موجودات برای چه به این دنیا آمدند؟
حقیقت، شما را از نگرانیهایتان میرهاند.» («حقیقت میتواند شما را از نگرانیها برهاند» از هنگ یین 3)
به او گفتم که زندگی دشوار است، بهخصوص از زمانی که جیانگ زمین، رهبر حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، برای حفظ حاکمیتش از فساد استفاده کرده است. در نتیجه استانداردهای اخلاقی مردم تا حد زیادی پایین آمده است و جامعه دچار هرجومرج شده است.
او ناگهان به گریه افتاد و سپس ماجرایش را برایم تعریف کرد.
او و شوهرش مبلغی پول قرض گرفته و کامیونی را خریده بودند. قصد داشتند که شوهرش از آن برای رانندگی در حرفه حملونقل استفاده کند، اما پس از خرید کامیون، شوهرش به قمار معتاد شد و پول زیادی ازدست داد. هر زمان که او از شوهرش میخواست قمار را کنار بگذارد، از دست او کتک میخورد. شوهرش حتی تهدید میکرد که او را طلاق میدهد. او گفت که دیگر نمیخواهد زنده بماند و این آخرین سفرش به خانه والدینش است تا از آنها خداحافظی کند.
به صحبتهایش گوش دادم.
بر اساس درکم از دافا به او گفتم که روابط بین مردم ازپیش تعیین شده است و ما همگی باید از اصول «حقیقت، نیکخواهی و بردباری» پیروی کنیم و نسبت به یکدیگر مهربان و صبور باشیم.
در ادامه گفتم: «وقتی ناراحت هستید، فقط عبارات "فالون دافا خوب است؛ حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را تکرار کنید. این باعث میشود احساس آرامش کنید و همه چیز بهتر خواهد شد.»
تلفن همراهش زنگ زد. یکی از اعضای خانوادهاش بود که نگرانش شده بود. او صاف روی صندلی نشست و به تلفن جواب داد: «در اتوبوس هستم. نگرانم نباشید. همین حالا با شخص بسیار مهربانی آشنا شدم. حرفهایش قلبم را باز کرد و اکنون حالم خوب است. پس از دیدن والدینم زود برمیگردم!»
بعد از اینکه تلفن را قطع کرد، به سمتم برگشت و گفت: «واقعاً باید از شما تشکر کنم! شما قلبم را باز کردید و دیگر به خودکشی فکر نمیکنم.»
لبخندی زدم و گفتم این استاد فالون دافا هستند که شما را نجات دادند و آنچه من گفتم بر اساس آموختههایم از دافا بود. در ادامه اظهار کردم: «بدون دافا، من نیز مسائل را بهطور متفاوتی میدیدم و دچار افسردگی میشدم.»
او صمیمانه گفت: «استاد فالون دافا از شما سپاسگزارم!»
با او درباره دافا و آزار و شکنجه نیز صحبت کردم. در پایان گفتگویمان، او موافقت کرد از پیشگامان جوان، سازمان وابسته به حزب کمونیست، خارج شود.