(Minghui.org) من تمرینکننده فالون دافا (یا همان فالون گونگ) هستم که همواره شادم. استاد لی (بنیانگذار دافا) شغل فوقالعاده خوبی را برایم نظموترتیب دادهاند که بهواسطه آن هر روز با افراد زیادی در تماس هستم. این جریان سبب میشود هر روز حقایق فالون گونگ و آزار و شکنجه آن را برای مردم روشن کنم. مردم اغلب کار میکنند که تاحد ممکن پول درآورند، اما من صرفاً در پی حقوق پایهای برای امرار معاش هستم. آنچه درخصوص این شغل خوشحالم میکند، این است که میتوانم با افرادی با رابطه تقدیری صحبت کنم، مطالب اطلاعرسانی را به آنها بدهم و بیدارشان کنم.
در سالهای اولیه تمرین تزکیهام استاد گاهی در رؤیاهایم اشاراتی به من میدادند تا کمکم کنند مأموریتم را فراموش نکنم. در یک «رؤیا» در صحنهای شبیه به آغاز یک نمایش شن یون بودم. پوستری با نوجوانان جذاب دختر و پسر روی پنجرهای آویزان بود. یکی از پسرها چهره نسبتاً تیرهتری داشت و تأثیر عمیقتری بر من گذاشت. درحالیکه به آن تصاویر خیره شده بودم، فردی در نزدیکیام به من گفت که برای تکمیل وظیفهای به قلمرویی پایینتر نزول کنم. باید این افراد را پیدا میکردم و بهسرعت آنها را برمیگرداندم، چراکه بهزودی فاجعه بزرگی قرار بود اتفاق بیفتد. جرأت نداشم این کار را بهتعویق بیندازم، بنابراین بلافاصله نزول کردم و در شهری باستانی فرود آمدم. آن در واقع شهری پر از جاذبههای درخشان بود. مردان و زنان بسیاری در لباسهای زیبا درحالی که بهنظر میرسید سرشان شلوغ است، عبور میکردند و کل شهر بسیار پررونق بهنظر میرسید. این جریان کمی مضطربم کرد. هیچکدام از افرادی که در رؤیایم میدیدم را نمیشناختم. این افراد با فاجعه بزرگی مواجه و بهزودی در سیل بزرگی غرق میشدند. خیلی نگران بودم!
صبح روز بعد که بیدار شدم، این رؤیا را بهیاد آوردم و درک کردم که استاد میخواهند بهسرعت مردم را نجات دهم، اما در میان افراد بسیار زیادی که پیرامونم بودند، این افراد کجا بودند و چگونه میتوانستم آنها را پیدا کنم؟ در وضعیت بدی گیر افتاده بودم. استاد به من اشارهای دادند- یک راه وجود دارد! میتوانستم با جستجو در میان همکلاسیهایم در مدرسه فنی شروع کنم.
بعد از پیدا کردن این همکلاسیها، به آنها درباره زیبایی فالون گونگ گفتم و اینکه چگونه از طریق تزکیه در دافا زندگی جدیدی را شروع کردم و حادثه «خودسوزی میدان تیانآنمن» کمپینی برای بدنام کردن فالون گونگ بود که حزب کمونیست چین آن را صحنهسازی کرد. مطالب روشنگری حقیقت مانند دیویدیها و فلایرها را به آنها دادم. با کمال تعجب همه آنها تمایل داشتند به حرفهایم گوش دهند و تمام مطالب را پذیرفتند. آنها همگی در مسیر تزکیهام از من حمایت کردند، اما تنها ناراحتیام این بود که آن پسر با پوست تیره که در رؤیایم تأثیر عمیقی بر من گذاشته بود را پیدا نکردم.
بعداً مبصر کلاسمان را پیدا و درباره فالون گونگ با او صحبت کردم. در آن زمان، او مدیر کارگاهِ یک شرکت دولتی بود. او گفت که یکی دیگر از همکلاسیهایمان به جایگاه معاونت ادارهاش ارتقاء یافته و در دفتری نزدیک محل کار او کار میکند. بنابراین برای دیدن آن همکلاسی رفتم. پس از آنکه درِ دفترش را زدم و وارد شدم، خوشحال شدم که دیدم آن همکلاسی همان پسر با پوست تیره در رؤیایم است. او نیز به همان اندازه از دیدن من خوشحال شده بود.
درباره احساساتم درخصوص تزکیه در فالون گونگ با او صحبت کردم و به او گفتم که این فای عالی و گرانقدر است که به مردم میآموزد خوب باشند. تجربیاتم از غلبه بر محنتهای بسیار بزرگی که در زندگیام با آنها مواجه شده بودم را برایش تعریف کردم. او گفت: «سالها پیش که از هم جدا شدیم، اصلاً فکر نمیکردم که از میان چنین مصیبتهای بزرگی گذشتهای. از آنجا که فالون گونگ اینقدر خوب است، بهتر است به تمرینش ادامه دهی.» پس از اینکه حقیقت را کاملاً برایش روشن کردم، یک دیویدی روشنگری حقیقت به نام «آتش دروغین» به او دادم و او با خوشحالی آن را پذیرفت.
بعد از بازگشت به خانه، بالاخره از روی راحتی نفسی کشیدم. در قلبم نمیتوانستم از این شادتر باشم! تحت راهنمایی استاد، اساساً تمام این افراد را پیدا کردم.
بعداً در دورهمیها و مهمانیهای شام به آنها کمک کردم تا از حزب و سازمانهای جوانان آن نیز خارج شوند. سپس همان روشِ روشنگری حقیقت را برای همکلاسیهای دبستانم نیز بهکار گرفتم. پنج یا شش تن از همکلاسیهای سابقم در منطقهای با فاصله حدود 100 کیلومتری از من زندگی میکردند. چند بار با تمرینکننده دیگری به آنجا رفتم و در نهایت حقیقت را برای همه آنها روشن کردم. دیویدیهای نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را برایشان فرستادیم و متقاعدشان کردیم که از حزب خارج شوند. آن دسته از همکلاسیهای قدیمی که برای دیدار با آنها خیلی دردسر کشیده بودیم، از دیدن ما بسیار خوشحال شدند. آنها حتی اصرار داشتند دو نفر از ما را برای شام دعوت کنند. در راه بازگشت، در قلبم خیلی احساس رضایت داشتم. نجات موجودات ذیشعور برایم از بیشترین اهمیت برخوردار است!
سه سالِ بعد را صرف روشنگری حقیقت برای سایر همکلاسیها و معلمان قدیمی، دوستان، بستگان، همکاران و هر فرد دیگری کردم که میتوانستم پیدایش کنم. بسیاری از آنها با شنیدن حقایق دافا مورد برکت قرار گرفتند.
برای نمونه، هر بار که به دیدن برادر بزرگم میرفتم، مطالب روشنگری حقایق را همراهم داشتم. خانوادهاش همگی میدانستند که فالون گونگ خوب است. بعداً نسخههایی از نه شرح و تفسیر را برایشان فرستادم. مدت کوتاهی پس از اینکه آن را کاملاً تماشا کرد، به سِمت مدیر واحد دیگری در محل کارش ارتقاء یافت. پیش از آن، او تنها مدیر واحد اداری بود. حالا او از ارتقاء شغلیاش بسیار خوشحال بود و مدام میگفت که مهارتها و تواناییهایش سبب ارتقای شغلیاش شدهاند، اما برای من روشن بود که پس از درک حقیقتی که به او گفتم، بخت و اقبال خوب به او روی آورده است. عمه سالخوردهام که در حومه شهر زندگی میکند و بسیار فقیر است، برای مدتی طولانی از سرفه شدید رنج میبُرد. از او خواستم خالصانه و از ته قلبش عبارات «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیکخواهی و بردباری خوب است» را تکرار کند. سرفهاش درمان شد و علاوه بر آن پسرش شغل خوبی را در اداره مالی شهر پیدا کرد. با دختر خوبی نیز ازدواج کرد. والدین عروس تاجر بودند و درجشن ازدواجشان بهعنوان بخشی از هدایای عروسی ماشین و آپارتمانی نیز به آنها دادند.