(Minghui.org) مادرم 71 ساله و در حومه شهر بزرگ شده است. او درواقع به مدرسه نرفته بود، بنابراین نمیتوانست چیزهای زیادی را بخواند. در ژوئیه1999، حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) سرکوب گستردهای را علیه فالون دافا آغاز کرد. مادرم، فریب دروغهای مختلف ح.ک.چ را خورد و ضد دافا شد. او یک برچسب روشنگری حقیقت را پاره کرد و آن را روی سگی چسباند. او بعداً به دلیل اعمال بدش مجازات شد. روی پوست دستش ترکهای زیادی ایجاد شد و پزشکان در طی چند سال نتوانستند آن را درمان کنند.
تمرینکنندگان دافا مکرراً حقیقت را برایش روشن میکردند و در پایان او نگرش خود را نسبت به دافا تغییر داد. او عظمت این تمرین را درک کرد.
من در سال 2005 به خاطر پابرجا باقی ماندن بر ایمانم به فالون دافا، تحت آزار و شکنجه قرار گرفتم و در بازداشتگاهی حبس شدم. مادرم برای دیدنم در بازداشتگاه سوار قطار شد، اما نگهبان او را جلوی درِ ورودی متوقف کرد. او با فرار به داخل بازداشتگاه سعی در ورود به داخل بازداشتگاه را داشت. دو پلیس مسلح به او مشت زدند و او را به بیرون راندند. او سپس در مقابل درِ ورودی نشست و گریه کرد.
او تا ظهر گریه میکرد. مردم از داخل و خارج بازداشتگاه او را تماشا میکردند. شخصی از داخل گفت: «برگرد، نمیتوانی پسرت را ببینی.» مادرم با خودش فکر کرد: «از استاد لی خواهش میکنم که به من کمک کنند تا پسرم را ببینم. اگر بتوانم پسرم را ببینم، فالون دافا را نیز تمرین خواهم کرد.»
خانمی حدوداً 50 ساله از درِ ورودی بیرون آمد و به مادرم گفت: «مادر گریه نکن، به دنبالم بیا.» مادرم راهی طولانی را به دنبال او به مکانی آرام رفت. سپس او گفت: «من یکی از کارمندان اینجا هستم. رئیس ما بیرون است. میتوانم شماره تلفن او را به شما بدهم تا بتوانی با او صحبت کنی. او مرد خوبی است، اما هرگز نباید به کسی بگویی که من شماره تلفنش را به شما دادهام.» مادرم گفت: «نگران نباش، شما با من خوب رفتار کردی و من به کسی نمیگویم.»
مادرم با رئیس تماس گرفت و گفت: «میخواهم پسرم را ببینم. پسرم فالون دافا را تمرین میکند. او دزدی یا سرقت نکرده، یا کار بدی انجام نداده است. این فقط اعتقاد او است. این کاری ننگین نیست. اگر کار شرمآوری انجام داده بود هرگز با شما صحبت نمیکردم.» رئیس گفت: «تا قبل از محکومیت نمیتوانید او را ببینید.» مادرم گفت: «شوهرم میخواهد عمل جراحی انجام دهد. من خیلی پیر هستم و راه طولانی را با قطار به اینجا آمدم. لطفاً اجازه دهید پسرم را ببینم. یک بار که پسرم را ببینم اینجا را ترک خواهم کرد.» رئیس کمی در این باره فکر و موافقت کرد. مادرم به او گفت که به هیچ کسی اجازه ورود نمیدادند. رئیس پلیس گفت از کسی از داخل میخواهد مادرم را راه دهد. سپس مأموری مادرم را به داخل آورد و ما ملاقات کردیم.
بعد از آن، مادرم در طول روز بهجز برخی کارهای ساده خانه، کاری انجام نمیداد. او نگرانم بود و نمیتوانست شبها بخوابد. او با بازی مایونگ، وقتش را سپری میکرد و یک روز ناگهان روی میز مایونگ ازهوش رفت. او به سختی خودش را به تختی رساند اما دیگر نمیتوانست حرکت کند. بهیاد آورد که من به او گفته بودم هر وقت که مشکل داشت از استاد کمک بخواهد. او با یک دست نشان یادبود فالون دافا را گرفت و شروع به گفتن: «فالون دافا خوب است. استاد لی، به من کمک کنید.» کرد. او این کار را بیش از یک ساعت تکرار کرد و خودش بهتنهایی به خانه رفت.
پس از ورود به خانه با من در این باره صحبت کرد. من کمی نگران بودم و او را تا بیمارستان همراهی کردم. بعد از انجام سیتیاسکن، پزشک گفت: «مادر شما سکته مغزی کرده، اما به دلایل نامعلومی بهبود یافته است.» به مادرم نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد. او میدانست که دافا او را نجات داده است. سپس مادرم تمرین فالون دافا را شروع کرد.
بعد از اینکه مادرم تمرین دافا را شروع کرد، فشار خون بالا و بیماری قلبیاش برطرف شد. اعجازآورترین چیز این بود که او اکنون میتواند آب سرد بنوشد، کاری که نمیتوانست در طول 40 سال گذشته انجام دهد. همچنین دیگر لازم نیست که برای خرید دارو مرتباً به داروخانهها مراجعه کنم.
یک روز در طول مطالعه فا چشم سومش باز شد و دید که هر حرف در این کتاب تصویری از یک بودای طلایی است. او سپس فهمید که این کتاب بسیار باارزش است. او فهمید که این فا یک فای سطح بالا است.
یکبار مادرم احساس کرد که ذهنش آشفته شده است و نمیتواند آرام شود. او از استاد خواست تا به او کمک کنند. اندکی پس از آن، گلهایی را درسراسر اتاق دید که بسیار زیبا بودند. او مانند یک پری ظاهر شد. بسیار خوشحال بود و شروع به رقصیدن کرد. وقتی فهمید که آن اطراف هستم ایستاد و لبخندی شاد بر چهرهاش داشت.
در زمان دیگری در حین مدیتیشن، درد شدیدی را تجربه کرد. اما نمیخواست پاهایش را پایین بگذارد. سپس یک گل رنگارنگ بسیار زیبا در مقابل چشمانش دید که دارای گلبرگهای درخشان بود. او در تزکیه مصممتر شد.
مادرم همیشه خودش را مطابق معیارهای دافا نگه میدارد. اگرچه یک زندگی کاملاً ساده و ابتدایی دارد، هیچگاه از زندگی دیگران سوءاستفاده نمیکند. او هر روز همه کارهای آشپزی و شستشو را به تنهایی انجام میدهد و از خواهر بیمارش مراقبت میکند. او همچنین به یک مزرعه سبزیجات رسیدگی میکند. اما هرگز از کار سخت شکایت نمیکند و همیشه لبخندی بر لب دارد.
دافا مادرم و همچنین کل خانوادهام را تغییر داده است.