(Minghui.org) کودکان «رها شده» به کودکانی گفته میشود که والدینشان در شهرهای دور از زادگاهشان کار میکنند و «از خانواده جدا شدهاند» تا تحت مراقبت بستگان محلی قرار گیرند. آنها مدت طولانی از والدین خود دور ماندهاند. امروز تعداد نگرانکنندهای از این کودکان در چین هستند. میخواهم ماجرایی درباره کودک رها شدۀ خاصی را بگویم.
شیائو یینگ: قهرمان ماجرا
دخترم ژن ژن از زمان تولدش تمرینکننده فالون دافا بوده است. او با گوش دادن به سخنرانیهای صوتی استاد لی، تمرین را شروع کرد و مهربان و کمکرسان است.
سال گذشته، پس از اینکه ژن ژن امتحان ورودیاش را داد، دائم با همکلاسیهایش مشغول مهمانی بود یا به برنامههای دانشگاهی آنان کمک میکرد و بهندرت او را میدیدم. یک روز صبح به همسرم گفت که با سه همکلاسیاش بیرون میرود. در زمان مقرر که قرار بود به خانه برگردد از او خبری نشد. همسرم چند بار با او تماس گرفت. ژن ژن گفت که همان موقع به خانه میآید ولی نیامد.
هنگامی که ساعت 6 عصر به خانه برگشت، مستقیماً به اتاقش رفت. کمی بعد از او پرسیدم چرا دیر به خانه برگشته. او مردد بود و گفت که درگیر چیزهای بیاهمیت شدند و دوستانش نگذاشتند که او به موقع برگردد. متقاعد نشدم. وقتی متوجه شدم که چیزی را پنهان میکند، از او خواستم که بگوید واقعاً چه اتفاقی افتاده است.
به نظر میرسید که راحتتر بود که به من بگوید: «پدر، اتفاق بدی افتاده است. لطفا کمک میکنید؟» بهشدت مضطرب بود و با صدای لرزان گفت: «همکلاسیام، شیائو یینگ، میخواهد خودکشی کند.»
با نگرانی پرسیدم که شیائو یینگ کیست. او پاسخ داد: «همان که چند روز پیش با ما شام خورد. او را به یاد نمیآوری؟ اکنون حالش خوب است، اما او وصیتنامهای نوشته و داروهایی را از طریق اینترنت خریداری کرده است. هر دارو را جداگانه خریده، اما اگر ترکیب شوند، میتوانند او را بکشند. او در اینترنت آنها را یافته است. امروز سعی کردیم او را منصرف کنیم، اما به حرفمان گوش نداد. یکی از همکلاسیهایمان بسیار ترسید و شروع به گریه کرد. شیائو یینگ گفت که نمیخواهد مادرش را ببیند. او دور از خانه بود و تازه به خانه برگشته است. قبل از خودکشی منتظر شده تا مادرش به گوانگدونگ برگردد، تا خانوادهاش احساس گناه بیشتری کنند. بنابراین هر سه نفر ما موافقت کردیم که چند روزی به نوبت با او بمانیم و از او مراقبت کنیم. آیا او میتواند سه روز به خانه ما بیاید؟»
متوجه شدم که موضوع جدی است. آن دختر را به خاطر آوردم. اولین برداشتم از او این بود که بانزاکت، پذیرا و مؤدب بود. چند چیز دربارۀ او ذهنم را درگیر کرده بود. اول اینکه او خیلی بیشتر از ژن ژن غذا میخورد. ژن ژن گفت که دوست مادرش هر ماه 300 یوان برای هزینههای زندگی به او میدهد. اما او اغلب در روز فقط یک کاسه نودل یا برنج میخورد و یا تمام روز را بدون غذا میخوابید. من باور نداشتم که هیچ مادری بتواند به آن شکل باشد و فکر کردم که او با دخترم شوخی میکند. من از ژن ژن خواستم که هر موقع توانست دوستش را به خانه بیاورد، اما شیائو یینگ فقط دو بار آمد.
من بخاطر امنیت شیائو یینگ، با او درباره خروج از حزب کمونیست چین (حکچ) و سازمانهای وابسته به آن صحبت کردم. او حاضر به خروج نشد و به معجزههای فالون دافا اعتقاد نداشت. او ادعا کرد که ملحد است.
اما واقعاً او آنطور بود؟
یک دختر تنها و رها شده
از ژن ژن چند سؤال کردم: «چرا او به خانه نمیرفت؟ آیا مادرش نگران نمیشد؟ پدرش چطور؟ اگر وقتی که در خانه همکلاسیاش اقامت داشت، کارهای احمقانهای انجام میداد، مسئولیت آن برعهده چه کسی بود؟ این موضوع مربوط به زندگی فرد است - آیا در مورد آن فکر کردهای؟ آیا میخواهی این را به پلیس گزارش دهی؟»
ژن ژن نگران شد و گفت: «ما به این موضوعات فکر نکردیم. خیلی ترسیدیم. آیا پلیس به چیزی مثل این اهمیت میدهد؟ والدین و بستگانش نگران او نیستند. پدر، آیا راهی برای نجات او داری؟» احساس کردم عجیب است که والدین شیائو یینگ از او مراقبت نمیکردند. ژن ژن به من گفت چگونه شیائو یینگ را شناخته و اینکه او چه شخصی است.
شیائو یینگ و ژن ژن همپایه ولی در دو کلاس مجزا بودند. ژن ژن شیائو یینگ را میشناخت، اما هیچ ارتباطی با او نداشت. او با شیائو یینگ از طریق دوستانش آشنا شده بود. او و دو نفر از دوستان مشترکشان برای دیدن شیائو یینگ و کمک به او بیرون رفته بودند. پس از اینکه امتحان ورودی دانشگاه را دادند، ژن ژن و شیائو یینگ کمکم زمان بیشتری را با هم میگذراندند.
هنگام کودکیِ شیائو یینگ، والدینش برای ادارۀ یک کسب و کار حمل و نقل به استان گوانگدونگ رفتند. هر کدام رانندگی یک کامیون تحویل کالا را برعهده داشت. شیائو یینگ سابقاً یک خواهر داشت که در جوانی فوت شد و اکنون یک برادر شش یا هفت ساله دارد. شیائو نزد مادربزرگش بزرگ شد و برادرش همیشه همراه پدر و مادرشان بود. شیائو پس از مرگ مادربزرگش، با عمهاش یا در مدرسه شبانهروزی بود. اگرچه او به چند مدرسه منتقل شد، بهلحاظ تحصیلی خوب بود. به دلایلی او با والدینش کنار نمیآمد. اوگفت که والدینش او را دوست ندارند. پدرش هنرهای رزمی تمرین میکرد و او را کتک میزد و مادرش جرئت نداشت که از او حمایت کند. مادرش هرگز خلاف میل پدرش رفتار نمیکرد و تابع او بود. هیچکدام از بستگان شیائو یینگ معتقد نبودند که اوضاع برایش سخت است و طرف والدینش را میگرفتند. آنها فکر میکردند که او مدرسه را ترک کرده و فرزند بدی است و اگر روزی در خارج از خانه بمیرد، آنها فقط برای تحویل جسدش میآمدند و فقط همین.
مادرش این بار آمد که دربارۀ طرحهای پدرش برای شیائو یینگ، با او صحبت کند. او خواست که شیائو یینگ به گوانگدونگ برود تا بتواند در آنجا کاری پیدا کند. اگر او میخواست که به تحصیلاتش ادامه دهد، میتوانست فقط به دانشگاههای ارزان قیمت برود، زیرا پدرش تنها قادر بود که سالیانه ۱۰ هزار یوآن به او پول بدهد. شیائو مجبور شد خودش کمک هزینه تحصیلی درخواست کند و باید هزینههای زندگیاش را تأمین میکرد. مادر شیائو یینگ به او گفت که پدرش فقط 300 یوان در ماه به او میدهد. آنها میخواستند شیائو یینگ را وادار کنند که به گوانگدونگ نقل مکان کند. اما او لجباز بود و ترجیح میداد که از گرسنگی بمیرد تا اینکه به گوانگدونگ برود. مادرش نمیتوانست ذهنیتش را عوض کند. بین آنها هیچ آشتی و آرامشی نبود و هر زمان که با هم بودند، دعوا میکردند.
از آنچه ژن ژن دربارۀ شیائو یینگ به من گفت، حدس زدم که او دیگر شخص سابق نیست. باید مشکلی باشد، میتوانستم درک کنم که شیائو یینگ چقدر احساس درماندگی میکرد. به ژن ژن گفتم: «فکر میکنم والدین دو همکلاسی دیگرت اگر بدانند که شیائو یینگ چه شخصی است، به او کمکی نخواهند کرد، چه کسی میخواهد این وضعیت را اداره کند؟ اما ما تمرینکننده هستیم. باید دلیلی وجود داشته باشد که با این وضعیت مواجه شدهایم.»
استاد بیان کردند:
«به نظر من هيچ چيزي بهعنوان «پديدههاي طبيعي» وجود ندارد، چراکه همه چيز نظم و ترتيب داده شده است- تصادف وجود ندارد.» (آموزش فا در کنفرانس در اروپا)
به ژن ژن گفتم: «شیائو یینگ ممکن است یک رابطه تقدیری با دافا داشته باشد، چون شما یکدیگر را میشناسید. اعتقاد دارم که قدرت بیانتهای دافا قطعاً کارمای او را از بین میبرد. دیروقت است، لطفاً فردا صبح زود او را به خانه بیاور.»
ژن ژن خوشحال شد و گفت: «این فوقالعاده است! تماس میگیرم و به او میگویم. او دوست دارد که به خانه ما بیاید. اما فکر میکند که برای ما خیلی دشوار است، زیرا او گفت والدینم بیش از اندازه با او خوب بودند.»
عشقی که مورد قدردانی قرار نمیگرفت
صبح روز بعد شیائو یینگ همراه با یک چمدان آمد و خجالتی به نظر میرسید. با ما احوالپرسی کرد. مدتی طولانی با او صحبت کردم درحالیکه ژن ژن هم کنار ما نشسته بود. بیشتر دربارۀ او دانستم.
نمرهاش در امتحان ورودی دانشگاه کمی پایینتر از آن چیزی بود که امید داشت، اما توانست برای دانشگاههای درجه دو اقدام کند. با توجه به اینکه گاهی در کلاس حضور نداشت و به دلیل درگیری در منزل در ترم گذشته، یک هفته کامل مدرسه را رها کرده بود، اما بسیار خوب درس خوانده بود. بیش از یک سال بود که با پدرش هیچ تماسی نداشت. فقط وقتی به پول نیاز داشت، از طریق ویچت با مادرش تماس میگرفت. شیائو یینگ هنگامی که صدای آنها را شنید، بههم ریخت.
شیائو یینگ طی سه سال گذشته در دبیرستان تقریباً 100هزار یوان هزینه کرده بود. هزینه تلفن همراهش به تنهایی 2000 یوان بود. او برای مادرش متأسف بود که چرا هیچوقت دربارۀ صحبتهای پدرش سؤال نمیکرد. شیائو یینگ پیشنهاد داد که مادرش از پدرش طلاق بگیرد. او فقط میخواست با مادرش زندگی کند. پس از اینکه پدرش متوجه شد، دیگر با او تماس نگرفت. حتی عمهاش که واسطه میان پدر و مادرش بود، او را طرد کرد. عمهاش انواع و اقسام دلایل را آورد تا قبل از اینکه شیائو یینگ به خانه برسد، آنجا را ترک کند. او برای یک دانشگاه درخواست داد که فقط دو دانشجو از منطقه ما میپذیرفت. فکر کرد که آنقدرها هم خوش شانس نیست، اما پذیرفته شد. هزینه تحصیل 25هزار یوان بود که او نمیتوانست بپردازد. ناراحت و ناامید بود. فکر کرد پدر و مادرش برادرش را بیشتر از او دوست داشتند و نمیخواستند که برای کمک به ادامه تحصیلش پولی بپردازند. احساس کرد که او فرزند ناخواسته است که پول والدینش را تلف میکند. او حتی با وکیل مشورت کرد که چگونه میتواند علیه پدرش شکایت کند.
در حالی که شیائو یینگ محنتهایش را بازگو میکرد، متوجه شدم که، با وجود ظاهر آرامش او لجباز، بیرحم، خودخواه و بدبین است. پدر و مادرش پول را پرداخت میکردند تا از او دور بمانند. اما شیائو یینگ از آنها هیچ قدردانی نمیکرد. آنچه نصیب والدینش میشد، خلاف چیزی بود که انتظار داشتند. او خودمحور بود و به همه نگاهی تحقیرآمیز داشت. مشکل اصلی بین آنها فقدان ارتباط بود.
اما چه کسی میتوانست قلب شیائو را بگشاید و به او کمک کند که کاستیهایش را درک کند، ببیند که والدین و خویشاوندانش برای او چه کردهاند و همچنین معنای واقعی زندگی چیست؟ اگر با والدینش تماس بگیرم، چه باید بگویم؟ اگرچه تمرینکننده هستم، قرار نبود که بتوانم به رفع تمام مشکلات او کمک کنم. فقط فالون دافا میتواند به او کمک کند. اصول عمیق آن هرکسی که کتابهایش را خوانده است، آگاه و در حل مشکلات کمکش میکند.
متوجه شدم که باید از او بخواهم که قبل از شروع به یادگیری فالون دافا از حزب کمونیست چین و سازمانهای وابسته به آن خارج شود. شبح اهریمنی کمونیست او را کنترل میکرد، او دروغ میگفت، میخواست انتقام بگیرد و به اصول عقوبت کارمایی اعتقادی نداشت.
خواندن محترمانه جوآن فالون
دیرتر در همان روز، مدتی طولانی درباره خروج از حزب و پیامدهای جدی خودکشی با او صحبت کردم. میخواست خودش را تغییر دهد، اما فکر میکرد کار غیرممکنی است.
به او گفتم: «البته که ممکن است! نمونههای بسیار زیادی وجود دارد. اگر حرفم را باور داری، لطفاً نخستین گام را بردار و از حزب کمونیست چین و سازمانهای وابسته به آن خارج شو. فقط وقتی عهدی را که با این شبح اهریمنی بستی، باطل کنی، قادر هستی کنترلش را بر خودت از بین ببری. فقط وقتی دیگر این شبح اهریمنی کنترلت نکند، متوجه کاستیهایت میشوی و افکار درستی خواهی داشت مبنی بر اینکه میتوانی کار درست را انجام دهی. اگر باور داشته باشی فالون دافا خوب است، معلمِ فالون دافا از تو محافظت خواهند کرد.»
او دستانش را مقابل سینهاش فشرد و گفت: «بسیار خوب، از لیگ جوانان و پیشگامان جوان ح.ک.چ خارج میشوم. امیدوارم که استاد فالون دافا کمکم کنند!»
سپس گفتم: «آنچه اکنون باید انجام دهی این است که مانند ما تمرینکنندگان کاستیهایت را بیابی. فقط وقتی خودت را اصلاح کنی، محیط اطرافت تغییر خواهد کرد، اما نمیدانی در کجا کوتاهی داری و چگونه خوب را از بد تشخیص دهی. پس چگونه میتوانی تغییر کنی؟ میخواهم کتاب جوآن فالون را به تو بدهم. امیدوارم هر روز دستکم یکی از سخنرانیهایش را بخوانی. میتوانیم درباره هر قسمتی که درکش نمیکنی، با هم صحبت کنیم. بنابراین در حال حاضر روی خواندنش تمرکز کن. شاید از حالا به بعد، در حالی که خودت را اصلاح میکنی، آنچه بیشتر از همه نگرانش هستی، تغییر کند و بهتر شود.»
او نگاهی به من کرد و سرش را تکان داد، هر چند هنوز کاملاً درک نمیکرد. سپس با احترام جوان فالون را گرفت.
این بار ده روز پیش ما ماند. همسرم هر روز غذای مورد علاقه او را میپخت. او بهطور جدی آموزههای فا را مطالعه میکرد و اگر پاراگرافی را درک نمیکرد، دوباره آن را میخواند و اگر سؤالی داشت، نزد من میآمد. در هفته نخست، من، همسرم و ژن ژن، هر غروب تا نیمهشب با او تبادل تجربه میکردیم. میدیدیم که هر روز تغییر میکند و بهتر میشود. او متوجه شد که فردی افراطی و فقط نگران خودش است. روز بعد میخواست به خانه برود، اما مادرش هنوز در خانه بود، بنابراین نرفت. روز سوم که مادرش برای دیدار بستگانش بیرون رفت، ژن ژن شیائو یینگ را تا منزلش همراهی کرد و وصیتنامهاش را که او نوشته بود، سوزاند و داروهایش را دور ریخت.
در شب چهارم او گفت: «عمو، متوجه نبودم که میتوانم شخص خوبی شوم. هیچ کسی به من یاد نداد که مانند شما سایرین را درنظر بگیرم. شما ناجی من هستید. در گذشته، اگر والدینم مرا بهخاطر کار بدی که انجامش نداده بودم، غیرمنصفانه تنبیه میکردند، برای انتقام گرفتن آن کار را انجام میدادم. اهمیت نمیدادم آنها چه فکری میکنند، زیرا وقتی با من غیرمنصفانه رفتار میکردند، اهمیتی نمیدادند من چه فکری میکنم. خیلی خوب است که یاد بگیریم چگونه میتوانیم شخص خوبی باشیم!»
در پاسخ گفتم: «ناجی من نیستم، بلکه استاد ما است که زندگیام را نجات داده است. برایت مقدر شده که فالون دافا را یاد بگیری. باید از استاد لی تشکر کنی!» او دستانش را به هم فشرد و گفت: «متشکرم، استاد!»
شیائو یینگ سعی کرد با عمهاش تماس بگیرد، اما عمهاش از او خواست با او تماس نگیرد، بلکه با والدینش تماس بگیرد. او گفت که بیمار است و از شیائو یینگ خواست مزاحمش نشود. شیائو یینگ متوجه شد که چه آسیب عمیقی به عمهاش زده است. او در ویچت از عمهاش عذرخواهی کرد و قول داد در آینده بهتر عمل کند و طلب بخشش کرد. عمهاش برخلاف انتظار حرفش را باور نکرد و پرسید آیا مرتکب کار اشتباهی شده است؟
شیائو یینگ به من گفت که والدین و عمهاش تحت تأثیر تبلیغات ح.ک.چ گمراه شدهاند و هنوز به حقایق فالون دافا آگاه نیستند. گرچه عمهاش مسیحی بود، از فالون دافا حمایت نمیکرد. شیائو یینگ به عمهاش نگفت که یک تمرینکننده فالون دافا به او کمک کرده است. به او گفت: «اکنون متوجه شدهام که در گذشته سخت در اشتباه بودم. با پدر همکلاسیام که مرد واقعاً خوبی است، آشنا شدم. او درباره اینکه چگونه رفتار کنم، چیزهای زیادی به من آموخت. لطفاً باور کنید که فرد خوبی خواهم شد.» عمهاش گفت: «البته خوشحالم که میشنوم تغییر میکنی. حرفت را باور دارم، اما باید پدرت را متقاعد کنی.»
شیائو یینگ بسیار خوشحال بود که عمهاش او را بخشیده است. مادرش نیز او را بخشید و از او خواست که با مهربانی با پدرش صحبت کند زیرا او بود که باید با پرداخت هزینههای دانشگاهش موافقت میکرد.
تغییر سرنوشت
طی دو روز بعد شیائو یینگ در زمانی که پدرش درحال رانندگی یا مشغول تحویل اجناس نبود، بارها با او تماس گرفت، اما پدرش هرگز پاسخ نداد. در نتیجه فکر کرد که شاید پدرش شماره او را مسدود کرده است، بنابراین از خط تلفن همراه دیگری با او تماس گرفت. وقتی پدرش صدای او را شناخت، فوراً قطع کرد. او دلسرد شد و گریه کرد. من و همسرم مدام او را دلداری میدادیم. «ناامید نشو. شاید باید بیشتر به درون نگاه کنی تا پدرت تحت تأثیر قرار بگیرد. شاید زمانبندیات هنوز درست نیست. بیا از استاد کمک بخواهیم.»
او پیامکی طولانی برای پدرش فرستاد و اعتراف کرد که اشتباه کرده است. اما باز هم هیچ پاسخی دریافت نکرد.
در روز هفتم، تغییر چشمگیری صورت گرفت. آن روز صبح برای ادای احترام به استاد عود روشن کرد. در شب دوباره مصمم شد با پدرش تماس بگیرد. پدرش گوشیاش را جواب داد و پرسید که چه میخواهد. شیائو بارها از پدرش عذرخواهی کرد. پدرش گفت: «نیاز نیست که بگویی "متأسفم." شیائوی باهوش و منطقی من دو سال پیش مرد. شیائو یینگ فعلی گرگ ناسپاسی است که غذایی را که من برایش فراهم میکنم، میخورد و بعد به من خیانت میکند.» سپس در ادامه درباره اعمال و رفتارهای بد شیائو ابراز ناامیدی کرد. به او اشاره کردم که با صبوری به حرفهای پدرش گوش کند و حرفش را قطع نکند.
پدرش در ادامه گفت: «من و مادرت بهسختی کار میکنیم تا درآمدی داشته باشیم. تو طی سه سال تحصیل در دبیرستان 100هزار یوآن خرج کردی. والدین چه تعداد از همکلاسیهایت مانند ما هستند؟ هدفت چیست؟ اما تو برای جبران در امتحان ورودی دانشگاه فقط نمره 200 را کسب کردی. سپس به مسیر دیگری رفتی و برای هزینه دانشگاه 25،000 یوآن از ما خواستی. با انتخاب چنین دانشگاه گرانقیمتی احتمالاً در جستجوی انتقام بودی.»
نمره 200؟ به شیائو یینگ نگاه کردم. او سرخ شده بود و از پدرش عذرخواهی کرد: «متأسفم پدر. به مادر دروغ گفتم. در واقع نمرهام 384 امتیاز بالاتر از نمره لازم برای ورود به دانشگاهی درجه دو بود. شما همیشه میگویید که من بیمصرف هستم، به همین دلیل به شما دروغ گفتم.»
«بنابراین تو نمره 384 را کسب کردی و میتوانی برای بهترین دانشگاه درجه دو درخواست بدهی؟ بچه کودن، نیاز نبود به ما دروغ بگویی. اگر واقعاً نمره 200 را کسب میکردی، فکر نمیکردیم که در دانشگاه باید مطالعاتت را بیشتر کنی. متأسفم که بهتر تربیتت نکردم و غیرمنصفانه با تو رفتار کردم. اگر اینطور است، همه سعی خود را میکنیم تا بهاندازه کافی پول دربیاوریم تا تو بتوانی روی تحصیلت تمرکز کنی و نیازی به کار کردن نداشته باشی. اگر کار کنی، نمیتوانی روی تحصیلت تمرکز کنی. ترجیح میدهیم برای خودمان کمتر خرج کنیم و شهریه دانشگاه تو را بپردازیم. بهتر است روی تحصیلت تمرکز داشته باشی.»
شیائو یینگ هیجانزده شده بود. از استاد بهخاطر کمک نیکخواهانهشان تشکر کردیم. او مقابل تصویر استاد ادای احترام و دوباره برای تشکر عود روشن کرد.
در روز نهم، قبل از اینکه مادرش به گوانگدونگ برگردد، شیائو یینگ و مادرش به دیدار مادربزرگش رفتند. در روز دهم، خواندن آخرین سخنرانی جوآن فالون را به پایان رساند. او قصد داشت به دیدار عمهاش برود. دو روز قبل، عمهاش از او خواسته بود که به خانه برگردد. او برنگشت، چون هنوز خواندن جوآن فالون را به پایان نرسانده بود. میدانستم که تمایل ندارد از پیش ما برود. قبل از رفتن مجدداً مقابل تصویر استاد ادای احترام و برای تشکر عود روشن کرد. او نمیدانست مدرسه جدیدش چطور است، بنابراین جوآن فالون را همراه خودش نبرد، اما قول داد دوباره به خانهام بیاید تا جوآن فالون را مطالعه کند.
شیائو یینگ طی ده روز کل جوآن فالون را خواند. این کتاب سرنوشت خانوادهاش را تغییر داد.