(Minghui.org) روزی هنگامیکه مادرم برای صرف شام مرا صدا زد، متوجه شدم که او غذای بیشتر را برای من گذاشته است نه برای خودش. ناگهان دریافتم که او همیشه به من بهترین چیزها را داده است. شاید همه مادران مانند مادر من باشند. پس از فکر کردن درباره آن، متوجه شدم که خودخواه شدهام و بهتدریج این تصور را شکل دادهام که همه قرار است به من لطف داشته باشند. دوست داشتم که مورد مرحمت قرار گیرم!
هنگامیکه متوجه این مطلب شدم، سعی کردم خودم را تغییر دهم. برای مثال، سعی کردم بهترین بخش غذا را به مادرم بدهم، اما او از قبول آنها خودداری کرد. عصبانی شدم و ذهناً او را مورد انتقاد قرار دادم، فکر میکردم او مرا خودخواه بار آورده و کارهایی که به نفعم بوده را انجام نداده است. سپس متوجه شدم که نباید از او گله و شکایت کنم. چرا از او شکایت میکردم؟ با نگاه به درون، دریافتم، گرچه سعی میکردم با او بهخوبی رفتار کنم، اما رفتارم خودخواهانه بود. بهطور حقیقی با او بهخوبی رفتار نمیکردم. سپس ترسیدم که این از خودخواهیام ناشی شده باشد، بنابراین احساس کردم گیر افتادم و نمیتوانستم بهخوبی تزکیه کنم. انگیزه اساسیام خودخواهی بود.
تجربه مشابه دیگری نیز داشتم. روزی، بسیار خوابآلود بودم و میخواستم بر آن غلبه کنم. مادرم گفت اگر احساس میکنم خیلی خستهام باید بخوابم. او آن را دوباره تکرار کرد، بنابراین چرتی زدم. هنگامیکه بیدار شدم، واقعاً از دستش عصبی شده بودم، زیرا میخواستم بیدار بمانم. فکر کردم که او با این کار به من ضرر رسانده است. اما ابداً بهدرونم نگاه نکردم. افکار درستم قوی نبود و آن باعث خوابآلودگیام شد.
هنوز هم این طرز فکر را داشتم که از دیگران شکایت کنم. بدترین چیز این بود که همیشه فکر میکردم دیگران به من ضرر میرسانند. به حرفهای کسی گوش نمیکردم و با دیده حقارت به مردم نگاه میکردم. افکار منفی داشتم و اغلب به سایرین حسادت میکردم.
هنگامیکه در گذشته سایر تمرینکنندگان را ملاقات میکردم و آنها غذایی را به من میدادند، معمولاً مقداری را به خانه میآوردم. در ابتدا، این کار مرا ناراحت نمیکرد. سپس متوجه شدم که این وابستگیام به نفع شخصی است و دیگر نباید غذای آنها را به خانه ببرم.
سپس سعی کردم آن را نپذیرم، اما آنها اصرار کردند و هنوز از انجام آن خودداری کردم. آنها از من پرسیدند که آیا به این دلیل است که نگرانم تقوا از دست بدهم. آن حرف مرا بسیار عصبانی کرد و نوعی نفرت در من ایجاد شد. به درون نگاه کردم و دریافتم هنگامیکه آن را رد کردم، هنوز براساس نفع شخصی بود. ناشکیبا و متکبر بودم و فقط به خودم فکر میکردم.
افکارم صالح نبود. هنگامیکه سعی میکردم خودم را اصلاح کنم، متوجه شدم که این نوع طرز فکر از فرهنگ حزب کمونیست میآید. آن فرهنگ مرا فردی پرخاشگر کرده بود. وقتی کسی با من مخالفت میکرد، عصبانی میشدم.
دریافتم که این معیار تفکر مناسب یک تمرینکننده نیست، بنابراین تصمیم گرفتم که یکبار و برای همیشه از دست آن خلاص شوم!