(Minghui.org) من معلم رقص در دانشگاهی در استان هنان هستم. تنها چیزی که همیشه میخواستم این بود که معلم رقص بشوم. پس از 20سال آموزش، در همان سطحی که شروع کرده بودم ماندم، درحالیکه بسیاری از همدورهایهایم یک یا دو سطح بالاتر از من بودند. در ظاهر احساس میکردم که وابستگیهایم به پول، موقعیت و منفعت را ازدست دادهام، اما با نگاهی عمیقتر دیدم که تنبلی و تمایل نداشتن به رویارویی با چالشها مرا عقب نگه داشته بودند.
برای ارتقا در مدرسهام باید دو مقالۀ تحقیقاتی مینوشتم و آنها را منتشر میکردم. این مقالهها پیچیده هستند و بسیاری از همکارانم به شخص دیگری پول دادند تا مقالات آنها را بنویسد. بهعنوان یک تزکیهکننده، فکر کردم که این نادرست است که از کسی بخواهم که مقالاتم را بنویسد، بنابراین هرگز مقالات را منتشر نکردم و هرگز ارتقاء نیافتم.
فکر کردم که شاید این باعث شود مردم فکر بدی دربارۀ دافا کنند، درنتیجه تصمیم گرفتم آن مقالات را بنویسم. پس از اینکه تحقیق کردم که چگونه باید پایاننامه را سازماندهی کرد و نوشت، فهمیدم که آنقدر که فکر میکردم مشکل نیست. تصمیم گرفتم که دربارۀ 20سال آموزش رقصم بنویسم.
درحالیکه تحقیق میکردم، بدون توجه به اینکه دنبال چه اطلاعاتی بودم، اولین کتابی که برمیداشتم و اولین صفحۀ آن را که باز میکردم، درست همانی بود که به دنبالش بودم. ایدهها یکی بعد از دیگری در ذهنم ظاهر میشدند و فقط آنها را مینوشتم. سه ساعت بعد، یک پایاننامۀ 2500 کلمهای را به پایان رساندم.
وقتی همسرم پس از پایان کار به خانه آمد، به او گفتم که پایاننامهام را تمام کردهام. او باورش نشد تا اینکه خودش آن را دید. استاد به من کمک کردند و برای نوشتنش به من خرد اعطا کردند.
اگر آنچه استاد میخواهند را انجام دهیم، مطابق با اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری زندگی کنیم و خودمان را با مردم عادی اشتباه نگیریم، استاد به ما توانایی خواهند داد و قدرت شگفتانگیز دافا را نشان خواهند داد.
ترمیم بینی شکستهام
در سال2013، هنگامی که برای معاینۀ پزشکی که کارفرمایم ترتیب داده بود میرفتم، با یک کارگاه ساختمانی مواجه شدم. دو میلۀ فلزی در وسط خیابان بود، میلۀ بالایی نزدیک سرم و میلۀ پایینی نزدیک پایم بود. سعی کردم که از بین آنها بپرم، اما همین که از میلۀ پایینی رد شدم، سرم به میلۀ بالایی خورد.
میدانستم که بهعنوان یک مرید دافا ، حالم خوب خواهد شد. شروع به تکرار عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی بردباری خوب است» کردم. احساس کردم چیزی روی صورتم میچکد و فهمیدم که بینیام خونریزی کرده است. سرم را به عقب خم کردم و احساس کردم که خون به گلویم سرازیر شد.
در دستشویی فوراً خون را پاک کردم و در آینه نگاهی انداختم. بینیام شکسته بود و به سمت چپ صورتم کج شده بود. همیشه به مردم دربارۀ عالی بودن دافا میگفتم و به آنها کمک میکردم که از عضویت حزب کمونیست چین خارج شوند. وقتی مردم بینی چنین له شدهام را میدیدند، چه عکسالعملی داشتند؟
به استاد گفتم: «استاد، با وضعیت سختی مواجه شدهام. باید چه کنم؟» فکری به ذهنم خطور کرد که خودم بینیام را درست کنم. میدانستم که استاد به من کمک میکردند.
در آینه به خودم نگاه کردم و بینیام را به سر جایش فشار دادم. دوباره ظاهرش عادی و خونریزی قطع شد. خودم را تمیز کردم و به قرارم برای معاینه رفتم.
وقتی به کلینیک رسیدم، سرم گیج میرفت و نمیتوانستم صاف بایستم، اما احساس میکردم که یک میدان انرژی مرا احاطه کرده است. با اینکه پزشک و سایرین واقعاً نزدیکم بودند، نمیتوانستم صدایشان را بشنوم. احساس ضعف داشتم و میخواستم دراز بکشم.
صدایی گفت: «سریع، دراز بکش. وقتی تو را به بیمارستان ببرند، راحتتر خواهی شد.» اما خودآگاه اصلیام قوی بود و مصمم شدم: «دراز نمیکشم. اگر به بیمارستان بروم، چطور میتوانم مردم را نجات دهم؟» مکرراً تکرار کردم: «حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است. استاد مرا نجات دهید.»
پزشک دو بار نامم را صدا کرد، اما من نشنیدم. از من پرسید که مشکل چیست. گفتم که حالم خوب است و برای معاینه دراز کشیدم. پس از اینکه معاینه تمام شد، نشستم و آن میدان انرژی نامرئی برداشته شد؛ توانستم دوباره صدای صحبت کردن آنها را بشنوم.
کل این رویداد نیم ساعت به طول انجامید. وقتی یاد آن روز میافتم، متحیر میشوم. استاد نیکخواه از من مراقبت کردند و به من شهامت و قدرت دادند که بر این آزمون بزرگ غلبه کنم. ما بسیار مفتخریم که مریدان استاد در دورۀ اصلاح فا هستیم.