(Minghui.org) یک تمرینکننده 86 ساله در منطقه ما در اواخر دسامبر2019 تصادف کرد و بیهوش شد. از شنیدن آنچه او در بُعد دیگری تجربه کرده بود متعجب شدم و این باعث شد که بهطور جدی به موضوعاتی فکر کنم. این مقاله را نوشتم تا تجربه او و برخی از افکارم را با سایر تمرینکنندگان در میان بگذارم. ماجرای زیر را همتمرینکننده خانم شو روایت کرده است.
یک روز در حالی که پس از رفتن به تالار شهر به خانه برمیگشتم، در پیادهرو روی پیچی پاگذاشتم. تعادلم را ازدست دادم، افتادم و از پیادهرو به خیابان غلت خوردم. صدای بلندی شنیدم، درد شدیدی احساس کردم و از حال رفتم.
درحالیکه بیهوش بودم، احساس میکردم جای دیگری هستم. در نزدیکیام مجموعهای از خانهها را دیدم و از دور روی تپهای بلند، قصری وجود داشت كه نور طلایی درخشان ساطع میكرد. به سمت قصر راه افتادم. وقتی از کنار خانهها عبور میکردم، موسیقی آشنای دافا، پودو و جیشی، و همچنین موسیقی مدیتیشن را شنیدم.
سپس کسی مرا صدا زد: «خاله شو، خاله شو!» گروهی از تمرینکنندگان را دیدم، دو زن و چهار مرد. همه آنها را میشناختم.
وقتی آنها مرا دیدند، بسیار مشتاق شدند و از من خواستند كه برای مطالعه فا و انجام تمرینها در كنار آنها بمانم. گفتم که آن قصر روی کوه درخشش خوبی دارد و قصد دارم به آنجا بروم و نگاهی بیندازم.
یک تمرینکننده خانم به نام چن گفت: «نرو، نمیتوانی به آنجا برسی. آن مانند دیوار بزرگ چین است، با سطوح مختلف. در هر سطح، دو راهب وجود دارد که چوبها را بالا میگیرند و از دروازه کوه محافظت میکنند، و شما نمیتوانی بالا بروی. ما توانستیم فقط از سطح اول عبور کنیم اما از سطح دوم عبور نکردیم.»
گفتم: «قصد دارم به آنجا بروم و ببینم چه خبر است.» چن گفت: «اگر رفتی، پس از بازگشت اینجا را ترک نکن. خوب است که اینجا با ما تمرین کنی.» به او قول دادم که این کار را انجام دهم.
آن واقعاً مانند دیوار چین بود. جاده به سمت بالای کوه طولانی بود و سطحی پس از سطحی دیگر وجود داشت. در هر سطح، دو راهب وجود داشت که چوبهایی در دست داشتند و راه به بالا را میبستند. هر وقت به سطح جدیدی میرسیدم، راهبان چوبها را پایین میآوردند و راه را باز میکردند. تمام راه را تا دروازه معبد طلایی طی کردم.
دو راهب درست داخل دروازه معبد طلایی نشسته بودند. با قدم گذاشتن به داخل سالن، دیدم داخل آن بسیار وسیع است. راهبان در دو ردیف مرتب و منظم نشسته بودند و كاسایاهای زرد پوشیده بودند. جمعیت بیپایان بهنظر میرسید و آنها با جدیت به فا گوش میدادند.
به محض اینکه سرم را بلند کردم، استاد لی هنگجی را دیدم که در وسط نشسته و کاسایایی پوشیده بودند و با موهای آبی مجعد به من نگاه میکردند و لبخند میزدند. آنقدر خوشحال شدم که سریع دستانم را به نشانه احترام در حالت ههشی به یکدیگر فشردم و گفتم: «درود استاد! فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» استاد لبخندی زدند و به من اشاره کردند و سپس دستشان را بلند کردند و دست تکان دادند و مرا راهنمایی کردند که برگردم.
گریه کردم و گفتم: «استاد، نمیخواهم بروم. میخواهم با شما بمانم. میخواهم با شما باشم.» دو راهب جلوی دروازه ایستاده بودند و مرا به بیرون هدایت کردند. گریه کردم، داد زدم و تقلا کردم. به استاد نگاه کردم و ایشان هنوز با لبخند به من نگاه میکردند. راهب گفت: «استاد به شما میگویند که برگردید. شما هنوز کارهای ناتمام دارید.»
آنها مرا از سالن اصلی بیرون بردند و از چند پله پایین بردند و روی زمین قرار دادند. به عقب نگاه کردم، راهبان رفته بودند و دروازۀ ورودی سالن بسته شده بود. بعد بیدار شدم.
چشمانم را باز نکردم. هنوز ناراحت بودم، اشکهایم جاری و یقهام خیس شده بود. در این هنگام، صدای شخصی را شنیدم که فریاد میزد: «این یک نشانه است! همین الان پاهایش شروع به حرکت کرد و روی زمین غلت خورد. از بینی، دهان و دستهایش خون میآید. جانش در خطر است. عجله کن و پسرش را خبر کن.»
پسرم آمد تا مرا سوار ماشین کند و همراه خود ببرد و من بهشدت از رفتن به بیمارستان امتناع کردم. وقتی به خانه برگشتیم، ساعت شش عصر بود. معلوم شد که من بیش از چهار ساعت روی زمین دراز کشیده بودم. اما آن زمان بسیار کوتاهی در بُعدی دیگر بود. چندین تمرینکننده که در آن مدت دیدم در واقع کسانی بودند که از دنیا رفته بودند.
تجربه این تمرینکننده در بُعد دیگر در آنجا پایان مییابد. در مسیر رسیدن به معبد طلایی، آن همتمرینکنندگانی که از دنیا رفته بودند فقط از سطح اول عبور کردند و نمیتوانستند از سطح دوم فراتر روند. چرا این تمرینکننده مسن تمام مسیر تا سالن اصلی را طی کرد و حتی استاد را دید؟ برخی از تمرینکنندگان گفتند که این مسئلهای مربوط به سطح تزکیه است. همه ما دافا را تمرین میکنیم، پس چگونه سطح ما میتواند اینقدر از هم دور باشد؟ ما معتقدیم که تجربه این تمرینکننده مسن میتواند الهامبخش ما باشد و ما را قادر به یافتن برخی از نقاط ضعف خود کند.
بعد از بههوش آمدن
در زیر آنچه در ادامه برای خانم شو اتفاق افتاد شرح داده شده است.
پس از بیدار شدن از خواب، پسرم خواست مرا به بیمارستان منتقل کند. گفتم: «هرگز نمیروم. آیا زمانی را که میخواستی در بیمارستان بستری شوم فراموش کردهای؟ بیماریام در بیمارستان حتی بدتر شد و آنها حتی میخواستند که مرا تحت عمل جراحی قرار دهند. من استاد را دارم. آیا خودم خوب نشدم؟»
بعد از بازگشت به خانه، تمام بدنم متورم شده بود. دست و پاهایم متورم و بیحس شده بود. بلند شدن از رختخواب برای رفتن به دستشویی دشوار بود. پسرم قبل از اینکه صبح به محل کار خود برود، برای من چند کوفته بخارپز و یک کیسه شیر سویا آورد. عصر آمد و برایم شام درست کرد.
روز بعد تصمیمم را گرفتم که تمرینها را هر چقدر هم دردناک باشد انجام دهم. اما نمیتوانستم بایستم و همه بدنم میلرزید. در تمرین دوم، نگه داشتن چرخ، نتوانستم دستانم را بلند کنم. هنگام ضربدر کردن پاهایم برای تمرین پنجم، پاهایم بهشدت درد گرفت.
پاهایم را با حولهای بلند بستم و سعی کردم در موقعیت لوتوس باقی بمانم. تمرینات را تا جایی که تحملش را داشتم انجام دادم. همچنین جوآن فالون را مطالعه کردم و به سخنرانیهای استاد گوش دادم. در مورد فرستادن افکار درست در چهار زمان جهانی، حتی یک مورد را از دست ندادم. هنگام فرستادن افکار درست، نظم و ترتیب نیروهای کهن را انکار و آزار و شکنجه تمرینکنندگان دافا را ریشهکن میکردم.
در روز سوم، همتمرینکنندگان به دیدنم آمدند. احساس خیلی بهتری داشتم و تورم بدنم کم شده بود. شرایطم رو به بهبود بود و مدت زمانی که میتوانستم تمرینها را انجام دهم از 10 دقیقه به 20 دقیقه و سپس به 2 ساعت عادی رسید.
در این زمان وضعیت جدیدی ظاهر شد. ناگهان ترشحات واژنی زیادی پیدا کردم و خونریزی زیادی داشتم انگار که قاعدگی دارم. ضعیفتر شدم. با نگاه به درون فهمیدم که وقتی بیهوش بودم، تشخیص ندادم آن تمرینکنندگانی که دیدم، از دنیا رفته بودند. توافق کرده بودم که برگردم و تمرینها را با آنها انجام دهم.
این فکر اشتباه بود؛ مأموریت خود را برای نجات موجودات ذیشعور فراموش کرده بودم و هنوز کار خود را تمام نکرده بودم. بنابراین نباید تمایل میداشتم که برای آسایش و راحتی آنجا بمانم. فکرم این بود: اگر نیروهای کهن از این بهانه برای آزار و شکنجه من استفاده میکنند، آن را با افکار درست نفی میکنم. اما اگر این استاد باشند که بدنم را برایم پاک میکنند، از نظم و ترتیبات ایشان پیروی خواهم کرد و آن را رها میکنم!
خونریزی شدید ادامه یافت و روز نهم بدتر شد. قلبم آرام بود و ترسی نداشتم. پس از روز نهم، جریان خون به آرامی کاهش یافت و به تدریج وضعیتم بهبود یافت.
این اتفاق در دوران پاندمی روی داد و روستاها در قرنطینه بودند. هر روز فقط یک اتوبوس به شهر میرفت. برنامهریزی کرده بودم که مطالب روشنگری حقیقت را تحویل بگیرم. پاندمی بسیار جدی بود و نمیتوانستیم در نجات موجودات ذیشعور تعلل کنیم. همتمرین کنندگان در سایر شهرستانها نیز منتظر بودند که برای آنها مطالب را ارسال کنم.
هنوز بهطور کامل بهبود نیافته بودم. هنوز در شکمم درد داشتم و هنگام راه رفتن تلوتلو میخوردم. اما مصمم بودم که برای تحویل گرفتن مطالب به شهر بروم. پرسنل پیشگیری از پاندمی نتوانستند مانعم شوند. صبح روز بعد به خانه برگشتم. بعدازظهر که شد دیگر اتوبوسها بهدلیل پاندمی به شهر نمیرفتند. از نظم و ترتیبات استاد متشکرم که به من اجازه میدهند کاری را که یک تمرینکننده دافا باید انجام دهد، انجام دهم.
در مسیر رفتن به شهر، شخصی مرا دید که در حال تلوتلو خوردن هستم. به کمکم آمد و گفت: «در چنین سنی، بیرون نیایید. فقط از خانواده خود بخواهید که این کارها را برای شما انجام دهند.»
گفتم: «نه، متشکرم. کارم بسیار مهم است.» از فرصت استفاده کردم و حقیقت را برایش روشن و به او کمک کردم تا از حزب کمونیست چین (حکچ) خارج شود.
بخشی از روده «سرطانی» دفع شد
دو سال قبل، خانم شو بخشی از روده سرطانیاش را دفع کرد. این معجزه در دسامبر2017 رخ داد، زمانی که او علائم آن بیماری را با افکار درست برطرف کرد. در زیر ماجرای او آمده است.
در اوت2017 ناخوش شدم. ابتدا شکمم درد گرفت. بعد از آن اجابت مزاج داشتم و چیزی مثل چرک و خون را دفع کردم. علاوه بر این، نمیتوانستم غذا بخورم. اگر فقط یک قاشق غذا میخوردم، استفراغ میکردم. هنگام مطالعه گروهی فا، سایر تمرینکنندگان دیدند که حالت تهوع دارم اما نمیتوانستم استفراغ کنم. بعداً مقدار فزایندهای خون دفع کردم.
پسرم اصرار داشت مرا به بیمارستان منتقل کند. بعد از شروع تزریق دارو، دچار اسهال شدیدی شدم. پسرم مجبور شد به محل کارش برود، بنابراین اعضای خانواده سایر بیماران در بخش به من کمک کردند که به توالت بروم. بعد از چند روز بستری شدن در بیمارستان وضعیتم بدتر شد.
پزشک به پسرم گفت: «به نظر میرسد ما نمیتوانیم به او کمک کنیم و نمیتوانیم کار دیگری انجام دهیم. شدت بیماریاش حتی بیشتر شده است و باید برای جراحی سرطان مقعد به بیمارستان بزرگتری برود.»
سرطان برای افراد عادی یک بیماری وحشتناک است و مانع اصلی برای تمرینکنندگان است. برای تمرینکنندگان دافا که با چنین علائمی از مرگ و زندگی روبرو هستند، اینکه شخص تصدیق کند این سرطان است یا نه و اینکه آیا فرد تصمیم به جراحی بگیرد یا نه، امتحان جدی ایمان به استاد و دافا است.
پسرم قصد داشت مرا به بیمارستان دیگری منتقل کند. اما گفتم که جراحی نخواهم کرد، و استاد از من مراقبت میکنند.
بهمنظور اینکه مانع شوم پسرم مرا مجبور به عمل جراحی کند، برای چند روز به خانه یکی از همتمرینکنندگان رفتم. ما فا را مطالعه میکردیم، تمرینها را انجام میدادیم و هر روز افکار درست میفرستادیم. پس از بازگشت به خانه، دیگر خون در مدفوعم وجود نداشت، توهم علائم سرطان بهتدریج از بین رفت و هر روز بهتر شدم. از فردی که دیگر قادر به خوردن هیچ غذایی نبود، به خوردن یک ظرف فرنی رسیدم.
یک ماه پس از بازگشت به خانه، به دستشویی رفتم و یک تکه 10 سانتیمتری از روده سفید را دفع کردم. پس از آن تمام علائم «سرطان مقعد» بهطور کامل ازبین رفت. مثل قبل سالم شدم.
زنده ماندن به مدت چهار روز با نوشیدن صرفاً آب گرم
در اوت2010، چند تمرینکننده محلی به یک منطقه کوهستانی دورافتاده در یکی از شهرستانهای اطراف منتقل و در یک مرکز شستشوی مغزی بازداشت شدند. بهمنظور تعطیل شدن مرکز شستشوی مغزی و نجات تمرینکنندگان، تمرینکنندگان آن شهر برنامهای برای فرستادن مداوم افکار درست تنظیم کردند.
خانم شو به شهرهای دیگر رفت تا به تمرینكنندگان در آنجا اطلاع دهد که افكار درست بفرستند. پس از بازگشت به خانه، به سمت حیاط پشتی خانه رفت. وقتی داشت از پلهها پایین میرفت، ناگهان زمین خورد. طوری به زمین افتاد که انگار پاهایش به عقب برگشته و شکسته بودند. درد شدیدی داشت. فقط در مدت کوتاهی پاهایش بهشدت ورم کرد.
او موفق شد به اتاق خواب خود برسد و روی تختخوابش برود. در حالی که درد داشت، پاهایش را صاف کرد و سپس در حالت پای ضربدری مدیتیشن انجام داد. او به این فکر کرد که اگر موجودات شیطانی سعی در مداخله با فرستادن افکار درست برای نجات همتمرینکنندگان داشته باشند، افکار درست میفرستد تا این مداخله را از بین ببرد.
خانم شو در اتاقی با مساحت کمتر از 33 متر مربع زندگی میکند که شامل تختخواب و آشپزخانهاش است. تختخواب او نزدیک اجاق گاز است اما چون نمیتوانست بایستد، نمیتوانست برای خودش غذا درست کند. فقط یک بطری آب گرم نزدیک تخت او بود. وقتی گرسنه یا تشنه بود، فقط از آن بطری آب مینوشید.
خانم شو گفت: «بهطورشبانه روزی فا را مطالعه کردم. علاوه بر فرستادن افکار درست با تمرینکنندگان در چهار زمان جهانی، در فرستادن افکار درست قوی برای نجات تمرینکنندگان زندانی نیز همکاری میکردم. شبها، پاهایم درد میکرد و نمیتوانستم بخوابم، بنابراین فقط افکار درست میفرستادم. چهار روز آب گرم نوشیدم. بعد از تمام شدن آب، به سختی میتوانستم راه بروم. سپس بهآرامی به سمت مغازه کنار جاده رفتم و یک نان بخار پز و فرنی خوردم. سپس قدرت بیشتری برای راه رفتن پیدا کردم.»
بعد از آن هنگام راه رفتن هنوزتلوتلو میخورد و پاهایش بیحس شده بود. اما خانم شو همچنان طبق برنامه به شهر دیگری رفت تا مطالب روشنگری حقیقت را دریافت و آنها را برای سایر تمرینکنندگان ارسال كند.
پاسخ به آزار و اذیت با درستی
افکار درست خانم شو نه تنها در نحوه برخوردش با علائم بیماری بلکه همچنین در نحوه مقابله با آزار و اذیتهای مداوم از سوی شکنجهگران نیز قابل مشاهده است. او نترسید و حکمت و درستی را به نمایش گذاشت.
طی دو دهه گذشته، خانم شو بارها بازداشت و خانهاش غارت شد. پلیس یک بار او را ربوده و تلفن همراه، کلاه، کوله پشتی، چراغ قوه، گواهی املاک و پول نقدش را توقیف کرد. این وسایل هرگز پس داده نشد.
حدود اول اکتبر2019، مدیر اداره پلیس شهر تعدادی از مسئولان شهرداری را به خانهاش آورد تا او را مورد آزار و اذیت قرار دهند و از او فیلمبرداری کنند. خانم شو به آنها گفت: «این کار غیرقانونی است، گزارشتان را خواهم داد. شما در حال نقض حقوق بشر هستید و این با قانون اساسی و قانون مطابقت ندارد. مربوط به کدام اداره شهر هستید؟ نامتان چیست؟ اگر پلیس هستید، شماره شناسایی شما چیست؟»
مأموران شهرداری هویتشان را فاش نکردند و از او پرسیدند که آیا هیچ یک از تمرینکنندگان فالون دافا در این شهر به دیدنش رفته و برایش بروشور آورده است.
خانم شو به آنها گفت: «فالون دافا در سراسر جهان گسترش یافته است و به مردم میآموزد که حقیقت، نیکخواهی، بردباری را تمرین کنند. بو شیلای و وانگ لیجون همکاران و مافوق شما هستند و هر دو بهخاطر آزار و شکنجه فالون دافا مجازات شدند.» با شنیدن این حرفها، مأموران بهسرعت رفتند.
در سال 2015، در طی موج همگانی برای شکایت از جیانگ زمین بهدلیل آغاز آزار و شکنجه دافا، خانم شو شکایت کیفری ارائه داد. با وجود اینکه دادخواستش مطابق قانون بود، مورد آزار و اذیت قرار گرفت.
یک روز چند مأمور به خانه خانم شو آمدند و مدیر اداره پلیس شهر گفت: «ما آمدیم بپرسیم چرا میخواهید از جیانگ زمین شکایت کنید؟ چه کسی به شما گفته از او شکایت کنید؟ آدرس دادگاه عالی و دادستانی عالی را از کجا میدانید؟»
خانم شو پاسخ داد: «من بیش از 80 سال دارم. با تمرین فالون دافا، از سلامتی و ارزشهای اخلاقی خوبی برخوردارم. بههمین دلیل، چهار بار به زندان فرستاده و بازداشت شدم. در بازداشتگاه، مجبور شدم کار اجباری سخت انجام دهم و دانه غلات را با دست از پوستهاش خارج کنم. هیچ ابزاری وجود نداشت و هیچ محافظتی نبود. انگشتانم خونین شد.»
«هر وعده غذایی فقط مقدار کمی نان و سبزی نپخته بود. علاوه بر این، روزانه برای هزینههای زندگی 20 یوآن به حساب بدهیام منظور میکردند. تا زمانی که آن را پرداخت نکردم، نتوانستم به خانه برگردم. یکی از همتمرینکنندگان بود که آن مبلغ را برایم پرداخت کرد تا بتوانم به خانه بروم. چه جرمی مرتکب شدم؟ چرا شکنجه شدم؟»
«جیانگ زمین افراد خوب، هزاران تمرینکننده، را مورد آزار و اذیت قرار داد و شکایت از او کار درستی است! آدرس پستی دیوان عالی و دادستانی عالی را میتوان در اداره پست پیدا کرد. مردم در بیش از 100 کشور جهان آزادانه فالون دافا را تمرین میکنند. فقط حزب کمونیست چین آنها را مورد آزار و شکنجه قرار میدهد.»
مأموران بیسر و صدا رفتند.
ثابتقدم ماندن در 20 سال گذشته
خانم شو فروشگاهی را به قیمت ماهیانه 300 یوآن اجاره کرد. تمام درآمدش برای چاپ مطالب روشنگری حقیقت استفاده میشد. او همچنین مسئول توزیع مطالب در چندین شهر و روستا بود. بهجز در مواردی که از نظر جسمی شرایط بسیار نامساعدی داشت، برای مدت 20 سال به این کار ادامه داد و پس از بهبودی بلافاصله به انجام کارهایی که باید انجام دهد، ادامه میداد. مبلغی که هر ماه برای روشنگری حقیقت هزینه میکرد، بیش از 10 هزار یوآن بود. او هرگز از مسئولیت خود شانه خالی نکرده و بدون دلیل موجه چیزی را به تأخیر نینداخته است.
در سال های اخیر خانم شو هر ماه بیش از 3000 یوآن مستمری دریافت میکرد. او در شرایط دشوار به دو پسر خود کمک میکرد و تنها حدود 400 یوآن برایش باقی میماند. مبلغ ماهیانهای که او برای توزیع مطالب استفاده میکرد بیش از 200 یوآن بود و پول باقیمانده تمام مبلفی بود که صرف هزینه های زندگی خود میکرد.
او هرگز سبزیجاتی را خریداری نکرده است که قیمت نیم کیلوگرمش بیش از یک یوآن باشد. او مقداری گشنیز تازه، نعناع هندی میکاشت و آنها را با کمی رب لوبیا میخورد. او همچنین چند قابلمه فرنی با سبزیجات پخته و کمی روغن میپخت و نمک و رب لوبیا به آن اضافه میکرد. او محاسبه کرد که برای حمل و نقل اگر بتواند با پرداخت شش یوآن کرایه به جایی که میخواهد برسد، سوار اتوبوسی با کرایۀ هشت یوآن نمیشود. پسانداز حتی دو یوآن مهم بود. پولی که او پسانداز میکرد برای چاپ مطالب استفاده میشد.
خانم شو گفت که اکنون فقط چند دندان برایش باقی مانده است و فقط میتواند فرنی و رشته فرنگی بخورد. شخصی از او پرسید اگر به مهمانی دعوت شود چهکار میکند؟ او گفت که چیزی نمیخورد و بهطور عمده برای کمک به مردم در آگاهی از حقیقت کمک میکند.
چرا خانم شو در بُعد دیگر توانست از همه دروازهها بگذرد و به سطحی که استاد در آن حضور داشتند برسد؟ البته، او یک مسیر تزکیه غنی داشته است و در گذراندن بسیاری از درسها و عبور از موانع استقامت کرده است. آنچه می توانیم از تزکیه او مشاهده کنیم، واقعاً الهام بخش و دلگرمکننده است.
خانم شو اغلب تنها بود، بجز ایمان به استاد و قدرت دافا به کسی تکیه نمیکرد. اما او همیشه ذهنی پاک، خودآگاه اصلی قوی و افکار درست داشت. او آزمونها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.
در حقیقت، استاد از شکل کارمای بیماری برای پاکسازی بدن یک تمرینکننده استفاده میکنند، که همچنین میتواند شینشینگ تمرینکننده را بهبود بخشد و استحکام ایمانش را آزمایش کند. اعتقاد راسخ خانم شو منجر به رخ دادن یک معجزه شد. بخش سرطانیِ روده از بدنش خارج شد و این به عظمت فا اعتبار بخشید. این روند طاقتفرسا برای آبدیده کردن عقاید و تصورات بشری و بهبود شینشینگش، تقریباً نیم سال بهطول انجامید.
میتوانیم ببینیم که خانم شو دارای اراده خارقالعاده، احساس مسئولیت برای نجات مردم، عدم ترس در برابر آزار و شکنجه و خِرد در روشنگری حقیقت است.
دو سال پیش، یکی از تمرینکنندگان محلی ما از علائم سرطان پوست رنج میبرد و در بیمارستان درگذشت. او یک معلم بازنشسته بود که مطالعه گروهی فا را برای چندین شهر هماهنگ میکرد. برخی از تمرینکنندگان گفتند که او خیلی خوب بود، درحالی که برخی دیگر گفتند که او در واقع، آنقدر خوب نبود. او در انجام تمرینها، خواندن فا و بهاشتراک گذاشتن تجربیات خوب عمل کرده بود، اما هرگز به پروژههای روشنگری حقیقت کمک نکرده بود.
وقتی پلیس برای آزار و اذیتش آمد، مخفی شد. دختر، داماد و نوهاش همگی کتابهای دافا را میخواندند، اما آنها درگیر طرحهای بازاریابی چند سطحی (MLM) نیز بودند. او میدانست کارهایی که انجام میدهند اشتباه است، اما جلوی آنها را نگرفت. مرگ او تمرینکنندگان یک منطقه بزرگ را تحت تأثیر قرار داد.
آن تمرینکنندگانی که خانم شو در آن بُعد دیگر دیده بود از «کارمای بیماری» درگذشته بودند. یکی از این تمرینکنندگان مرد قبل از شروع آزار و شکنجه مشتاق اشاعه فا و یک هماهنگکننده بود که در صحبت کردن و نوشتن مهارت داشت. هنگامی که آزار و شکنجه آغاز شد، بهدلیل ترس فقط هر روز کارتبازی میکرد تا تمرینکننده بودنش را پنهان کند، درحالیکه مخفیانه فا را مطالعه میکرد و تمرینها را انجام میداد.
این وضعیت مدتها ادامه داشت. همسرش که یک تمرینکننده بود، درکهایش را با او در میان گذاشت، اما به حرفهای همسرش گوش نکرد، خود را در یک خانه سالمندان بستری كرد و در آنجا مخفی شد. او سکته کرد و روی صندلی چرخدار افتاد و در 70 سالگی درگذشت.
به این فکر کنید: اگر ما در آن جاده که مانند دیوار بزرگ بود و به معبد طلایی منتهی میشد قرار میگرفتیم، آیا میتوانستیم از سطوح مختلف بدون مشکل عبور کنیم؟ به کدام سطح میتوانستیم برسیم؟ اگر همه راه را تا انتها پیش میرفتیم، داخل معبد طلایی میشدیم و با افتخار بزرگی در مقابل استاد تعظیم میکردیم، چقدر خوشحال میشدیم!
استاد از ما میخواهند:
«بر چگونگی مطالعه و تزکیه خود تمرکز کنید.» (تزکیه راسخ از هنگ یین)
خانم شو چنین وضعیت تزکیهای دارد و توانست به چنین درجهای برسد و ما واقعاً باید خود را با او مقایسه کنیم. کسانی که به دلایل مختلف از دنیا رفتهاند، درسهای عمیق و هشدارهای سختی را برای ما به یادگار گذاشتهاند.
تزکیه واقعاً جدی است. هر مرحله باید بهصورت استوار طی شود و ما باید استانداردها در هر سطح را برآورده کنیم. بنابراین در آخرین و مهمترین لحظات تزکیه، باید برای انجام مأموریت خود سختگیری بیشتری نسبت به خود داشته باشیم.