(Minghui.org) تمرینکردن فالون دافا را در سال 1996 همراه پدر، مادر و خواهرم آغاز کردم. من و خانوادهام چیزهای شگفتانگیز زیادی را تجربه کردهایم. در اینجا مایلم آنها را برایتان تعریف کنم.
یک روز خواهرزاده 10ماههام در تخت بازی میکرد. ناگهان غلت خورد و روی مچ دست راستش فرود آمد. یک صدای ترکخوردگی شنیدیم. او شروع به جیغزدن کرد و نمیتوانست دست راستش را حرکت دهد. ما در روستا زندگی میکنیم و رفتن به بیمارستان برایمان دشوار است. مادرم نزد همسایهمان رفت که دارای برخی مهارتهای ماساژدادن است. میخواست او نگاهی به دست خواهرزادهام بیندازد، اما خواهرزادهام اجازه نداد که به او دست بزند. همسایهمان ترسید که به نوزاد آسیب برساند و کاری انجام نداد.
بعد از فرستادن افکار درست در ظهر، کتاب جوآن فالون را باز کردم و عکس استاد را به خواهرزادهام نشان دادم. گفتم: «ببین، تو همین یک ذره را تحمل کردی و استاد همه باقی سختی را تحمل کردند.» سپس لونیو را برایش خواندم. درحالیکه آن را میخواندم، خواهرم حمام را آماده میکرد. حدود 10 دقیقه برایش خواندم. بعد از اینکه خواهرزادهام را درون وان گذاشتیم، با خوشحالی لبه وان را نگه داشت، گویا مچ دست راستش خوب باشد. خواهرم با هیجان و شادی فریاد زد: «حالش خوب است!» سایر اعضای خانوادهام که ملحد هستند، فکر میکردند باورکردنی نیست، اما در مواجهه با این واقعیت، مجبور شدند اعتراف کنند که دافا فوقالعاده است.
سردردم
علائم میگرنم در سال 2008 شروع شد. سمت راست سرم بهشدت درد میکرد. اشک از چشم راستم و مایعات از سوراخ راست بینیام جاری میشد. از آن به بعد، هر سال یک بار این علائم را تجربه میکردم. هر سال وضعیت بدتر میشد و مدت بیشتری طول میکشید. هر روز یک کیسه زباله پر از دستمالهایی میشد که بینی و چشمم را با آنها پاک میکردم.
پای خواهرم در سال 2012 شکست و برای مراقبت از او به منزلشان رفتم. «سردرد»م بلافاصله آغاز شد. آب از بینیام و اشک بهشدت از چشمم جاری بود. شوهرخواهرم مخالف دافا بود و میترسیدم این علائمم باعث شود نظرش درباره دافا بدتر شود. وقتی آن روز جوآن فالون را میخواندم، به این بخش رسیدم:
«میگويم که درد جسمی برای تحمل آسانترين است- فقط دندانهایتان را به هم فشار میدهيد و آن تمام میشود.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
با خودم فکر کردم: «استاد، من میتوانم درد جسمی را تحمل کنم، اما آن کمکم نمیکند به فا اعتبار ببخشم. باید چه کار کنم؟»
همانطور که در حال فکرکردن بودم، ناگهان حسی از حفرکردن شدید در سوراخ بینیام داشتم که تا بالای سرم میرفت. فهمیدم استاد در حال پاکسازی کارمایی هستند که علائم میگرن را ایجاد میکند.
اندکی بعد، یک چیز جامد غیرعادی و بسیار سخت از سوراخ بینیام خارج شد. تقریباً بهاندازه انگشت شستم و به رنگ زرد، سبز و صورتی بود. چند دقیقه بعد، تکه دیگری بیرون افتاد. همه متحیر بودند. بهمدت دو سال دیگر سردرد نداشتم.
دو سال بعد، دوباره دچار سردرد شدم. به درون نگاه و تزکیهام را بررسی كردم. در کجا خوب عمل نکردم؟ در کجا الزامات دافا را برآورده نکردم؟
فهمیدم نگرشم درباره شوهر سابقم درست نبود. به دیده تحقیر به او نگاه میکردم. هر وقت دربارهاش صحبت میکردم، او را کوچک میکردم و خودم را بزرگ جلوه میدادم. آیا آن مظهری از حسادت نبود؟ بهمحض اینکه این فکر به ذهنم آمد، احساس کردم جریان شدیدی از هوا به سمت سرم هجوم آورد. سعی کردم آن را بیرون دهم و امیدوار بودم از بینیام خارج شود، اما ظاهراً بیش از حد بزرگ بود و نمیتوانست از بینیام خارج شود. ناگهان به درون گلویم افتاد و آن را به بیرون تُف کردم. چیزی شبیه مغز و بهاندازه زرده تخم مرغ، اما به رنگ قهوهای بود. از آن به بعد دیگر هرگز دچار سردرد نشدم.
صمیمانه و از اعماق قلبم بابت نجات نیکخواهانه استاد سپاسگزارم!