(Minghui.org) نوهام زیزی متولد سال 2007 است و در همان سال من به جرم اعتقادات معنوی خود بازداشت و بهطور غیرقانونی به یک دوره حبس هشت ساله محکوم شد.
وقتی در سال 2015 از زندان آزاد شدم، زیزی بیش از 6 سال داشت. اما او هنوز برای غذا خوردن، لباس پوشیدن و آماده شدن برای رفتن به مدرسه به کمک یک بزرگسال نیاز داشت. او همچنین خلق و خوی بدی داشت و فریاد میزد و میگفت: «نمیخواهم به حرفتان گوش دهم، میخواهید چه کار کنید؟» پدر و مادرش درمانده شده بودند و نمیدانستند باید چه کار کنند.
برخورد زیزی با من فرقی با دیگران نداشت. او بسیار لجباز بود. گاهی اوقات سعی میکرد دستانش را دراز کند تا راهم را مسدود کند. گاهی اوقات به سمتم میدوید و دستانش را بالا میآورد انگار که می خواست او را بغل کنم، اما لحظهای که به او نزدیک میشدم، بلند میشد و از آنجا میرفت.
وقتی بهطور غیرقانونی بازداشت شده بودم، شوهرم درگذشت. دخترم در این مدت میترسید و احساس ناامیدی میکرد. دخترم و شوهرش غالباً نزاع و مشاجره داشتند. پس از جر و بحث، دامادم به شدت سردرد میگرفت. به او گفتم که عبارات «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را صمیمانه تکرار کند. وقتی زیزی حرفم را شنید، به پدرش تذکر داد: «پدر، ما به روش دیگری اعتقاد داریم، نه به این فا.» به جای جنگیدن با او، فکر کردم که باید وجدان این موجود ذیشعور جوان را بیدار کنم.
زیزی دافا را میپذیرد و تغییر میکند
دخترم در سال 2016 طلاق گرفت و من شروع به مراقبت از زیزی کردم. فیلم داستان «شیر چشم قرمز» را برایش پخش کردم. وقتی دید که مردم را سیل برد، پرسید: مادر بزرگ، چرا این افراد را سیل برد؟ به او گفتم دلیلش این است که آنها اعتقاد نداشتند که خدا میتواند از آنها محافظت کند! زیزی گفت که به خدا ایمان دارد. زیزی را در آغوش گرفتم و گفتم: «زیزی تو بچه خوبی هستی.» از آن به بعد، من و زیزی صمیمیتر شدیم.
ماجراهای تزکیه را برایش میخواندم و زیزی گوش میداد. به او گفتم که فالون دافا به مردم میآموزد که افراد بهتری شوند. گفتم: «فقط به مادرت نگاه كن، او هر روز با پدرت جر و بحث میکرد. اگر او فالون دافا را تزکیه میکرد، اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری را بهعنوان راهنمای خود درنظرمیگرفت و اندکی بیشتر تحمل میکرد، مادرت با پدرت مشاجره نمیکرد و آنها طلاق نمیگرفتند.»
زیزی موافقت کرد. گفتم: «پس، تو همیشه باید عبارات «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» را تکرار کنی.» او شروع به تکرار این عبارات کرد و همچنین به دوستانش گفت که آنها را تکرار کنند.
من به زیزی یاد دادم چگونه هنگ یین را ازبرکند و وقتی فقط باهم بودیم شروع به ازبرخواندن میکرد. در مواقعی که قدم میزدیم، او به من یادآوری میکرد: «بیا هنگ یین را ازبربخوانیم.» ما به نوبت آن را ازبرمیخوانیم، جمله به جمله.
زیزی شروع به تغییر کرد. خودش بدون کمک کسی لباس میپوشید، غذا میخورد و دیگر هنگام بلند شدن از رختخواب مقاومت نمیکرد. او به حرف بزرگترها گوش میداد و هنگامی که پدر زیزی تغییرات او را دید، از او پرسید که چطور شده است که او بدون فریاد زدن و دعوا کردن به حرف مادربزرگش گوش میدهد.
وقتی که آماده میشدم به خانه برگردم، زیزی از من پرسید که چرا باید بروم. به او گفتم که کارهای زیادی در خانه دارم که باید انجام دهم. او گفت: «من نیز یک مرید دافا هستم، میتوانی به من بگویی که باید چه کاری انجام دهی؟» به او درباره روشنگری حقیقت برای بیدار کردن وجدان مردم گفتم. هنگامی که کنارش نبودم، او وسایلم را در مکانی امن نگهداری کرد و منتظر بازگشتم بود.
دیدن دافا از منظر یک کودک
یک بار دخترم به من چیزی گفت که عمیقاً مرا ناراحت کرد. اگرچه چیزی نگفتم، اما واقعاً احساس ناراحتی کردم و آن را در چهرهام نشان دادم. زیزی گفت که من به او گفتهام که تمرینکنندگان دافا عصبانی نمیشوند، پس چرا من عصبانی شدم؟ بعد از اینکه توضیح دادم، او گفت: «شما یک تزکیهکننده هستید و مادرم نیست. پس فرق میکند.» در آن لحظه احساس آرامش کردم و گفتم: «درست است، درست است، من یک مرید دافا هستم و نباید عصبانی شوم.» زیزی در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، لبخند زد و همچنان با من صمیمی باقی ماند.
به زیزی نگاه و تعمق کردم. تصویر کودک از یک تمرینکننده دافا همیشه کاملاً واضح است. باید بهتر عمل کنم. از آن به بعد وقتی با دخترم با هرگونه رنج و سختی روبرو میشدم، ابتدا بهخاطر میآوردم که من یک تمرینکننده دافا هستم و نباید با حرفهای او تحت تأثیر قرار بگیرم.
در ایام تعطیلات، زیزی را به گروههای مطالعه فا میبردم. او کلمه به کلمه، جمله به جمله را میخواند و بسیاری از حروف چینی را میشناخت. وقتی به خانه برگشتیم، گفتم: «زیزی، تو امروز فا را با ما مطالعه کردهای و یک مرید دافا هستی. آیا میخواهی به استاد چیزی بگویی؟» او یک دقیقه فکر کرد و گفت: «دیگر کابوس نمیخواهم و نمیخواهم پلیس مادربزرگم را دستگیر کند.» بعد از شنیدن حرفهای او واقعاً برایش خوشحال شدم. این فرد جوان در دافا غوطهور شده بود و کاملاً تغییر کرده بود.
گاهی اوقات زیزی میپرسید: «برداشت اعضای بدن چیست؟ خودسوزی چیست؟» درباره برداشت اعضای بدن تمرینکنندگان توسط حزب کمونیست چین (حکچ) و حقه خودسوزی که توسط حکچ برای بدنام کردن فالون گونگ برنامهریزی شده بود، برایش توضیح دادم. او بسیار عصبانی شد و گفت: «حکچ خیلی اهریمنی است، باید از بین برود!»
یک روز، زیزی مرا دید که بعضی از حروف را در کتابهای دافا تصحیح میکنم و از من پرسیدم: «مادربزرگ، چرا کتابهای دافا را تصحیح میکنی؟» علتش را برایش توضیح دادم و گفتم: «به كلمه 進’ (به معنای وارد شدن) نگاه كن كه در اصل به این صورت نوشته شده است (به زبان چینی باستان، از حروف چینی «راه رفتن» و «خوب» ساخته شده است). این حرف به معنای واقعی کلمه، به معنای راه رفتن به سمت مکان بهتر است. اما حکچ میخواست حروف چینی را سادهتر کند، بنابراین آنها را به 进که از حروف «راه رفتن» و «چاه» در حروف چینی ساخته شده است) تغییر دادند که در واقع به معنای قدم نهادن درست به درون چاه است. آیا اگر به درون چاه بیفتیم، غرق نمیشویم؟ حکچ میخواهد بشر را نابود کند و تنها دافا واقعاً مردم را راهنمایی میکند تا افراد بهتری شوند.» زیزی گفت: «مادربزرگ، حکچ خیلی اهریمنی است!» او همچنین شروع به صحبت با همكلاسیهایش درباره معنی پشت كلمات كرد.
یک بار که در حال تمیز کردن میز قهوه بودم، دخترم آمد و به من گفت میز را بهدرستی تمیز نکردم. او شروع به سرزنشم کرد و صدایش را بلندتر کرد و عصبانیتر شد. آرام باقی ماندم و آن را به دل نگرفتم. زیزی درست جلوی من قدم میزد و علامت تأیید به من نشان داد. او به نرمی گفت: «مادربزرگ، مادرم به ما تقوا میدهد تا بتوانیم سریعتر به خانه برگردیم.» پرسیدم: «کدام خانه؟» او گفت: «خانهمان در بهشت!» هر دو شروع به خندیدن کردیم.
زیزی حقیقت را درک میکند و آن را بکار میبرد
روزی زیزی گفت: «مادربزرگ، آسمانها حکچ را تحمل نخواهند کرد و نابودی آنها توسط آسمانها تأیید شده است.» پاسخ دادم: «آیا میدانی که معنای تأیید شد توسط آسمان چیست؟» زیزی گفت: «میدانم، بدان معنی است كه آسمان از ابتدا آن را برنامهریزی كرده است.» لبخند زدم و گفتم: «زیزی، تو خیلی باهوش هستی.»
زیزی همچنین به همکلاسیهایش کمک میکند که از حکچ و سازمانهای جوانان آن خارج شوند. او میگفت: «سازمانی وجود دارد که به شما نیاز دارد تا برای آنها بجنگید، آیا این کار را میکنید؟» همکلاسیاش گفت: «بله، البته!» زیزی گفت: «اگر لازم باشد تمام عمر خود را برای آنها بجنگید؟» همکلاسیاش گفت: «من هنوز این کار را میکردم!» زیزی دوباره پرسید: «اگر مجبور شوی به میدان جنگ بروی چه؟» همکلاسیاش پاسخ داد: «من هنوز این کار را میکردم!» زیزی ادامه داد: «اگر در میدان نبرد بمیری، چه؟» همکلاسیاش پاسخ داد: «نه، اگر بخواهم بمیرم نمیخواهم این کار را انجام دهم!» زیزی گفت: «از آنجا که قصد نداری این کار را انجام دهی، باید از آن سازمان خارج شوی.»
اخیراً دخترم کمر درد داشت و در رختخواب افتاده بود. او در هر زمان به کمک نیاز داشت و در نتیجه دائما از من میخواست که چیزهایی را برایش بیاورم. علاوه بر اینکه در تمام طول روز در کنارش بودم، هنوز هم نیاز داشتم که وقتی را برای مطالعه فا پیدا کنم. وقتی زیزی مرا دید گفت: «مادربزرگ وقتی مادرم دفعه بعد شما را صدا زد، میتوانم بروم و چیزهایی را که لازم دارد برایش ببرم. اگر برای بلند شدن نیاز به کمک داشت آن وقت شما میتوانید کمک کنید. به این ترتیب، زمان بیشتری برای مطالعه فا خواهید داشت!» خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و گفتم: «زیزی متشکرم، تو واقعاً بالغ و پخته شدهای!»
یکبار من و زیزی به سوپر مارکت رفتیم و یک یوآن را روی زمین دیدیم. او از کنار آن پول عبور کرد گویی آن را ندیده است. بعداً وقتی از او پرسیدم: «چرا پول را برنداشتی؟» او گفت: «این متعلق به من نیست.» گفتم: «کار خوبی انجام دادی زیزی، نباید چیزهایی را که متعلق به ما نیست، برداریم. تو کار درست را انجام دادی.»
من از تلفن همراهم برای تنظیم زنگ برای فرستادن افکار درست استفاده میکنم. هر وقت تلفنم زنگ میزد، زیزی به من یادآوری میکرد که افکار درست بفرستم و او صدای کتاب داستان صوتی را خاموش میکرد. یکبار به من یادآوری کرد وقت آن است که افکار درست بفرستم، اما ازآنجاکه وسط انجام کاری بودم، بلافاصله افکاردرست نفرستادم. زیزی گفت: «چه چیزی میتواند مهمتر از فرستادن افکار درست باشد؟ اگر اکنون به اینجا نیایی، دیگر با شما بازی نمیکنم.» فهمیدم که این استاد هستند که مرا آگاه میکنند. گفتم: «متشکرم زیزی، اشتباه کردم.»
با توجه به اپیدمی ویروس حکچ (ویروس کرونای ووهان) به زیزی گفتم: «این بیماری همه گیر مردم بد را هدف قرار میدهد و افراد خوب ایمن هستند. افراد خوب کسانی هستند که از دافا و حقیقت، نیکخواهی، بردباری حمایت میکنند.» زیزی پس از گوش دادن به گفتههایم به دخترم گفت: «مادر، ما نباید از این اپیدمی هراس داشته باشیم. مادربزرگم گفت که آن افراد بد را هدف قرار میدهد. مادر، شما از تمرینی که مادربزرگ انجام میدهد حمایت میکنی، اینطور نیست؟ اگر اینچنین است، فرد خوبی هستی.» دخترم چیزی نگفت. زیزی گفت: «مادرم چیزی نگفت بنابراین دیگر لازم نیست که بترسیم.» زیزی مخفیانه به من گفت: «آیا عالی نیست که مادرم هم فالون دافا را تمرین کند!»
دخترم یک قمقمه از جنس استیل ضد زنگ دارد. یکبار آن را برای ذخیره آب استفاده کردم و دخترم به من گفت از آن استفاده نکنم زیرا خیلی راحت زنگ میزند. دیگر از آن قمقمه استفاده نکردم. با این حال، فهمیدم که گاهی اوقات زیزی دوست دارد از این قمقمه استفاده کند. به زیزی گفتم که از آن استفاده نکند زیرا بهراحتی زنگ میزند. زیزی گفت: «دوست دارم از این قمقمه استفاده کنم زیرا وقتی سعی میکنم آب بریزم، آب به اطراف آن نمیپاشد.» این موضوع را فراموش کردم.
یک بار دخترم دید که در قمقمه آب وجود دارد و فریاد زد: «مادر مگر به شما نگفتم از این قمقه استفاده نکن؟ چرا اصرار داری که از آن استفاده کنی؟» سعی نکردم که توضیحی بدهم یا چیزی بگویم و زیزی کنارم بود. او گفت: «مادربزرگ از آن قمقمه استفاده نکرده است، من از آن استفاده کردم.» زیزی را به خاطر گفتن حقیقت تحسین کردم و به او گفتم که تمرینکنندگان جوان دافا باید خود را اینگونه اداره کنند. زیزی خیلی خوشحال شد که او را تحسین کردم.
زیزی اکنون 10 سال دارد. او بسیار مستقل است و به تنهایی قادر است به مدرسه برود. او همچنین به مادر خود در کارهای خانه مانند پاک کردن کف اتاق، خشک کردن لباسهای شسته شده، تا کردن لباسهای شسته شده و تمیز کردن کمک میکند. وقتی مادرش خیلی سرش شلوغ میشود، برای خودش آشپزی میکند. او هرگز بیمار نمیشود و تمام روز لبخند میزند. همه دوست دارند که در نزدیکی زیزی باشند. در پایان ترمش «جایزه شاگرد عالی» را دریافت کرد.
عبارات «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» عمیقاً در قلبش جای گرفته است و آن عبارات برای همیشه با او خواهد ماند.