(Minghui.org) زمان تعطیلات مدرسۀ دختر هشت سالهام، مایلا، بود. یک روز صبح بعد از مدیتیشن گفت: «مامان، مایلم امروز پس از انجام تکالیفم بروشورهای طرد حزب کمونیست چین (حکچ) را به همسایگانمان بدهم.» گفتم: «مطمئناً، اما بهتر است من هم با تو بیایم.»
او گفت: «اگر بروشور را فقط در صندوق پستی بگذارم، میترسم آنها متوجه نشوند که آن درباره چیست. بهتر است در بزنم و به آنها توضیح دهم.»
گفتم: «کار خوبی است. بیا این کار را انجام دهیم.»
او همچنین از من خواست که فرمهای دادخواست را هم ببریم. شگفتزده و خوشحال شدم که همه کارها هموار پیش میرود.
اما من عقاید و تصورات زیادی داشتم. محله ما نسبتاً پیشرفته است و مردم فاصلهشان را حفظ میکنند. من بهندرت با همسایگانم صحبت میکردم، ازآنجاکه ما یک روز کاری و تقریباً ظهر راه افتادیم، فکر کردم که تعداد کمی از همسایهها در منزل باشند. اگر فقط خودم بودم، احتمالاً سعی نمیکردم شخصاً با آنها صحبت کنم. اما معصومیت دخترم باعث شد که متوجه عقاید و تصوراتم بشوم. برای ازبین بردن افکار منفی شروع به فرستادن افکار درست کردم.
دخترم تکالیفش را تمام و مطالب اطلاعرسانی را بهسرعت آماده کرد. گفت: «حالا بیا برویم. میخواهم کمی گلهای لوتوس را هم بیاورم.»
ما برای تحویل دادن بروشورها به همه همسایهها 2 ساعت وقت صرف کردیم. با 67 خانوار صحبت کردیم. اکنون حدود 95 درصد از همسایههای ما میدانند که حکچ چگونه دروغ گفت و وضعیت ویروس کرونا در چین را مخفی کرد. ما همچنین آزار و شکنجه فالون دافا را توضیح دادیم و به آنها گفتیم که حکچ را طرد کنند.
مایلا، تمرینکننده هشت ساله فالون دافا
بسیاری از همسایهها از ما تشکر کردند و گفتند کار خوبی انجام دادیم. آنها موافقت کردند که دادخواست را امضاء کنند. برخی بروشور را بادقت خواندند. برخی حتی میخواستند به گروه مدیتیشن ما بپیوندند. گفتگویمان بسیار مثبت و مؤثر بود.
افراد احساس میکنند که یکی از همسایگان به نام مارشال، بدجنس و نامهربان است. بچهها از او میترسند. اتومبیلش همیشه بسیار تمیز است، وقتی بچهها نزدیکش بازی میکنند، او سرِ آنها فریاد میزند. او اغلب عصبانی بهنظر میرسد و هنگامیکه مؤدبانه به او سلام میکنم، اعتنایی نمیکند. وقتی ما به منرلش نزدیک شدیم، دم در ورودیاش ایستاده بود. با کمال تعجب، وقتی درباره جنایات حکچ به او گفتم، او گفت: «این وحشتناک است. من قبول دارم که ما باید حکچ را طرد کنیم.» بیش از 20 دقیقه با او حرف زدیم. او حتی تشویقمان کرد به انجام کارمان ادامه دهیم، گفت مایل است در آینده بیشتر با ما صحبت کند.
در راه بازگشت به خانه، دخترم با دوستش برخورد کرد و گفت: «حدس بزن چه شد؟ ما با مارشال صحبت کردیم!» دوستش گفت: «عجب! کسی نمیتواند با او صحبت کند، زیرا او خیلی ترسناک است!» دخترم گفت: «این واقعیت ندارد. او درواقع بسیار مهربان است.»
من و دخترم خیلی خوشحال بودیم. به او گفتم: «بعداً باید به منطقه مرکز شهر برویم.» او گفت: «عالی است!» قول دادم در اواخر این هفته آن کار را انجام دهم.
این تجربه باعث شد متوجه شوم که نباید با عقاید و تصوراتم متوقف شوم. ما فقط باید بهراحتی بیرون برویم و مردم را نجات دهیم، همان کاری که بچهها انجام میدهند.