(Minghui.org) یک روز با دوچرخه از روی پل عبور می کردم. برای جلوگیری از برخورد با الاغی که یک گاری را میکشید و به سمت من نزدیک میشد، به کنار جاده منحرف شدم و با دوچرخه از روی پل سقوط کردم.
پل حدود پنج متر ارتفاع داشت و بستر رودخانه از سنگ و سنگریزۀ خشک شده بود. وقتی روی سنگها فرود آمدم، از حال رفتم.
قدرت دافا: به شدت مجروح شدم، اما دافا نجاتم داد
نمیدانم چه مدت بیهوش بودم، اما وقتی بههوش آمدم، به یاد میآورم که شنیدم یکی از من میپرسد: «اهل کدام روستا هستی؟ اسمت چیست؟»
همه چیز را فراموش کرده بودم و گفتم: «نمیدانم.» سپس شنیدم که شخصی میگفت: «مغزش آسیب دیده و حافظهاش را ازدست داده است.» بعد دوباره بیهوش شدم.
بعداً به من گفتند که یک نفر از روستایم بعد از پایان کار از آنجا رد شده و مرا شناخته بود. با دیدن اینکه به شدت مجروح شدهام، جرئت نکرد به من دست بزند. او سعی کرد از همان اطراف یک گاری قرض بگیرد تا مرا به خانه ببرد، اما با دیدن خون روی زمین و بدنم، هیچیکس جرئت نکرد مرا ببرد و فکر میکرد ممکن است بمیرم.
آن فرد روستایی به سرعت به خانه من رفت و به خانوادهام گفت و آنها به سرعت آمدند. مدام اسمم را صدا میکردند. کم کم بههوش آمدم و ذره ذره اتفاقات را به یاد آوردم. در نهایت حافظهام را بازیافتم و احساس کردم که یک تزکیهکننده هستم. تصادف صبح رخ داد و من حوالی ظهر به خانه برگشتم.
احساس کردم استخوانهایم شل شده است و تمام بدنم درد میکرد. نمیتوانستم کمر و پاهایم را کنترل کنم و نمیتوانستم بایستم.
خواهرم که او نیز تمرینکننده است، با شنیدن این خبر به خانهام شتافت. او از من پرسید: «حالت چطور است؟ خوبی. ما استاد را داریم.»
گفتم: «درست است، ما استاد را داریم. خوب خواهم شد.» با فکر کردن به استاد، بسیار پرانرژی، با اعتماد به نفس و هوشیار شدم.
شوهرم بعدازظهر از کارگاه ساختمانی به خانه آمد. میخواست مرا به بیمارستان ببرد. گفت: «کتفت شکسته است.»
قاطعانه از رفتن به بیمارستان خودداری کردم. بسیاری از اقوام و همسایهها آمدند و برخی به شوهرم گفتند: «به حرف او گوش نده. نباید با زندگی خود شوخی کرد.» گفتم: «من نمیروم. استادم از من مراقبت خواهند کرد. بهزودی خوب میشوم.» شوهرم اصرار نکرد.
خواهرم لباسهایم را با قیچی باز کرد و آنها خون سر و بدنم را شستند. کمر و رانم درد شدیدی داشت.
خودم را نگه داشتم و صدایی در نیاوردم. بعداً اعضای خانوادهام به من گفتند که کتف راستم دررفته است.
استخوان بیرون زده بود و از بیرون قابل مشاهده بود. در سرم نیز یک بریدگی به طول حدوداً 2 سانتیمتر ایجاد شده بود که خونریزی داشت و با حرکت بدنم خون بیرون میریخت. یکی از اعضای خانوادهام یک رول دستمال توالت برداشت و آن را روی بریدگی چسباند. رنگم پریده بود و خون تمام بدنم را گرفته بود. ترسناک بود. شب اول انقدر درد داشتم که نخوابیدم. نمیتوانستم خودم بهتنهایی به دستشویی بروم، زیرا به کمک کسی نیاز داشتم.
با این حال، بدنم خیلی سریع بهبود یافت و بهبودی روزانهام قابل مشاهده بود. بعد از هفت روز توانستم بایستم. بریدگی روی سرم دلمه بست و بعداً خیلی خوب شفا یافت و بعد از افتادن دلمه هیچ جای زخمی باقی نماند. بعد از یک ماه خودم بهتنهایی توانستم به دستشویی بروم.
استخوان شانهام هنوز بیرون زده بود، اما روی کارم تأثیری نداشت. دکتر دهکده وقتی مرا دید گفت: «یک موجود خدایی هم همین تجربه را میداشت.» شوهرم با خوشحالی گفت: «درست است. بدون خرج کردن یک ریال بهبود یافتی.»
پنجاه روز بعد برای کمک به برداشت محصول پاییزه به مزرعه رفتم و مانند قبل کار کردم. مردم میگویند بهبودی از صدمات استخوانی یا تاندون، 100 روز طول میکشد، اما برای من فقط 50 روز طول کشید. تمام روستا میدانستند که به شدت مجروح شده بودم و بدون مراجعه به پزشک یا مصرف هیچ دارویی بهسرعت بهبود یافتم. همه آنها شاهد قدرت دافا بودند.
مواجهه با کمپین «مراجعه به در منازل»
ماموران اداره پلیس روستا و بخش امنیت داخلی شهرستان، چهار بار در طی کمپین «مراجعه به در منازل» در سال 2018 به خانهام آمدند. دو بار اول هیچکس خانه نبود.
بار سوم که آمدند، شوهرم داشت تلویزیون تماشا میکرد و من تمرینات را انجام میدادم. چراغهای خانه همه خاموش بود.
ماشینشان کمی جلوی در خانه ایستاد و رفت. بار چهارم که آمدند با شوهرم آشنا شدند.
آنها به شوهرم گفتند که به من بگوید که حدود ساعت 5 یا 6 عصر برمیگردند. بعد از اینکه به خانه آمدم، برای استاد عود سوزاندم و از ایشان کمک خواستم تا بتوانم وجدان این مأموران را بیدار کنم و آنها را نجات دهم.
افکار درست فرستادم تا ارواح شیطانی و یاوران تاریکی را که آنها را کنترل میکردند، از بین ببرم، عوامل شیطانی پشت آنها را پاکسازی کنم و تمام مداخلات را که بر ماموریتم برای نجات مردم تأثیر میگذاشت، از بین ببرم. بعد از ساعت 5 عصر آمدند. فرستادن افکار درست را متوقف و از آنها استقبال کردم.
آنها را به داخل خانه دعوت کردم و به آنها چای دادم و از آنها خواستم بنشینند. کوچکترین فرد آنها گفت: «خودتان را به زحمت نیندازید. پس از پرسیدن چند سوال از شما اینجا را ترک خواهیم کرد.»
به آنها نگاه کردم و گفتم: «از من نپرسید. بگذارید اول از شما بپرسم اگر شخصی جان شما را نجات دهد و شخص دیگری از شما بخواهد به منجی خود خیانت کنید، چه میکنید؟»
سه نفر به هم نگاه کردند و ساکت ماندند. سپس جوانترین مرد گفت: «منظورت چیست؟» یکی دیگر از ماموران صحبت او را قطع و اشاره کرد که هیجانزده نشود. گفتم: «منظورم واضح است. یعنی انسان باید به وجدان خود پایبند باشد، دارای استانداردهای اخلاقی و صالح و امین باشد.»
«همه شما میتوانید پیش بروید و هر تعداد که میخواهید عکس بگیرید و به مقامات بالاتر خود گزارش دهید. آیا از تجربیات من خبر دارید؟»
تجربه سقوط از روی پل را به آنها گفتم. آنها با دقت گوش دادند.
بعد از شنیدن حرفهایم دو نفر از آنها بیرون رفتند. نفر سوم که از آنها عقب مانده بود، به من گفت: «در واقع میدانیم که شما تمرینکنندگان فالون دافا همگی افراد خوبی هستید» و سپس آهی کشید.
به او گفتم به هیچ وجه کارهای غیرمعقول انجام ندهد. صدایم را بلند کردم تا آن دو نفر دیگر در حیاط صدایم را بشنوند: «امیدوارم شما هم کارهای نابخردانه انجام ندهید.»
«موجودات آسمانی در این دنیا وجود دارند، چه باور داشته باشید، چه نداشته باشید. امیدوارم همه شما آینده خوبی داشته باشید.» از من تشکر کردند.
مواجهه با کمپین «حذف کامل»
یک روز در پاییز 2020، دو نفر از انجمن روستا با چند برگه در دست به خانهام آمدند و از من خواستند که آنها را دستنویس کنم. میدانستم که این اوراق نمیتواند خوب باشد، بنابراین آنها را رد کردم.
شوهرم در آن موقع خانه بود او با تزکیه من مخالفت نمیکرد، اما چون قبلاً به اردوگاه کار اجباری فرستاده شده بودم، میترسید که دوباره تحت آزار و شکنجه قرار بگیرم.
برای اینکه کار را تمام کند، به آنها گفت: «من آنها را دستنویس میکنم.» گفتم: «نه.»
یکی از افرادی که آمده بود، برادرزاده شوهرم بود. او گفت: «چرا نمیگذاری عمویم آن را دستنویس کند؟ گفتم: «هیچکسی نباید آن را دستنویس کند.» همه ساکت ماندند. شوهرم بعد از مدتی گفت: «من آن را دستنویس میکنم. میخواهی چکار کنی؟»
در آن زمان نمیخواستم با او دعوا کنم و اجازه دادم این اتفاق بیفتد. بعد از آن خیلی ناراحت شدم و به سختی این حادثه را فراموش کردم.
مدتی بعد دبیر حزب روستا و شوهرم به محل کارم آمدند و از من خواستند که به اداره شهرستان بروم. گفتم: «وقت ندارم بروم.»
معلوم شد عدهای از مسئولان شهر در حال آمدن بودند. در نهایت موافقت کردیم که کارکنان شهرداری یک جلسه ویدیویی بین ما ترتیب دهند.
کارکنان شهرداری بسیار مودب بودند. آن مرد گفت: «من از وضعیت شما بهخوبی آگاهم. مسئولان دهکدهتان دربارۀ شما بهخوبی صحبت کردند. امیدوارم بتوانیم به یکدیگر کمک کنیم. مسائل حل خواهد شد.»
گفتم: «حتماً. نهتنها مشکلات خود را حل خواهید کرد، بلکه امیدوارم آینده خوبی داشته باشید.»
گفت: «بسیار خوب. کمی بعد با کارکنان شهرداری صحبت خواهید کرد.»
چند دقیقه بعد، فردی از آن شهر با من تماس گرفت. او پرسید: «آیا میدانید که فالون دافا یک ... است؟ [کلمه تهمتآمیز حذف شده است.]»
گفتم: «اینطور که شما گفتید، ... نیست. من در سالهای گذشته دچار جراحات داخلی و خارجی شدم. حتی یک قرص یا دارویی مصرف نکردم و زندگی سالمی داشتهام. چرا فالون دافا را بد درنظرمیگیرید؟ برایش آینده خوبی آرزو کردم و بحث را تمام کردم.
با نگاهی به بیش از 20 سال تزکیه خود، آزار و شکنجه در اردوگاه کار اجباری را پشت سر گذاشتم، در مسیر تزکیه دچار سرگشتگی شدم، پس از انحراف از مسیر پشیمان شدم و در مواجهه با آزار و اذیت، متانت خود را حفظ کردم.
هر مصیبتی که پشت سر گذاشتم با کمک و حمایت استاد انجام شد. تنها زمانی که از صمیم قلب به استاد و دافا ایمان داشته باشیم و با خود بهعنوان تزکیهکنندگان واقعی رفتار کنیم، میتوانیم از این سختیها عبور کنیم.
تنها زمانی که با موجودات ذیشعور با شفقت رفتار کنیم، میتوانیم مهربانی آنها را برانگیزیم تا علیه دافا مرتکب گناه نشوند.
تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وبسایت مینگهویی منتشر میشوند، توسط وبسایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپیرایت هستند. چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیر تجاری مشکلی ندارد، اما در این صورت ذکر عنوان و لینک مقاله اصلی الزامی است.