(Minghui.org) بهاصطلاح «رفقای» شوهرم پس از مستکردن در یک مهمانی در سال ۲۰۰۹ به او مواد مخدر تزریق کردند. در طی شش سال بعد، پلیس او را سه بار به مرکز بازپروری برد. اما مشکلش بهطور مرتب عود میکرد تا اینکه شروع به خواندن کتابهای فالون دافا با من و مادرم کرد. او هفت ماه بعد شخص جدیدی شده بود و حتی به سر کار خود بازگشت. قبل از اینکه ماجرایش را به اشتراک بگذارم، ابتدا ماجرای خودم را میگویم.
از دوران کودکی مشکلاتی در وضعیت سلامتیام داشتم. بعد از اینکه در ۷ سالگی جراحی قلب کردم، دچار سردردهای مزمن میشدم. توانستم دوره راهنمایی را به پایان برسانم اما به دلیل ضعفبودن سلامتی نتوانستم به تحصیلم ادامه دهم.
در آن زمان ، مادرم شروع به تمرین فالون دافا کرد. بسیاری از بیماریهای او ازجمله بیماریهای قلبی، التهاب نای، التهاب مفاصل و سردردهای میگرنیاش برطرف شدند. از نظر خلق و خو بهبود یافت و خانواده ما بیش از هر زمان دیگری شاد بودند. من که تحت تأثیر تغییرات مثبت او قرار گرفته بودم، با او به پارکی محلی رفتم تا تمرینات فالون دافا را هر روز صبح انجام دهم. همچنین جوآن فالون، آموزههای اصلی فالون دافا را با او خواندم.
ازدواج
در سال ۱۹۹۷ عمهام در یک شهر ساحلی کسب و کاری را افتتاح کرد و پرسید آیا میتوانم در این کار به او کمک کنم یا خیر. با اینکه ۱۷ سال داشتم به او جواب مثبت دادم. در حالی که آنجا بودم، بهتدریج انجام تمرینات و مطالعه آموزهها را متوقف کردم.
در سال ۲۰۰۰ به خانه برگشتم و کار دیگری پیدا کردم. در آن زمان، مادرم به اردوگاه اجباری فرستاده شده بود زیرا فالون دافا را تمرین میکرد. پدرم با اینکه خودش تمرینکننده نبود از او حمایت میکرد. اما، پس از آغاز آزار و شکنجه در سال ۱۹۹۹، تبلیغات افتراآمیز او را گمراه کرد. سخنان منفی او بر من نیز تأثیر گذاشت و مرا از دافا دور کرد. نمیتوانستم درک کنم که چرا مادرم اینقدر مصمم است که تحت چنین سرکوب سراسری به تمرینش ادامه میدهد. هر روز فقط با دوستانم ولگردی میکردم و با آنها مینوشیدم تا وقتگذرانی کنم.
یکی از همکاران شخصی را به من معرفی کرد که بعداً شوهرم شد. پس از مدتی که قرار ملاقات داشتیم، والدینم در این باره بررسی کردند و شنیدند که او خوشنام نیست، تقریباً مانند عضو مافیا بود. حتی دبیرستان را تمام نکرد و در تمام طول روز فقط با دوستانش بازی میکرد. خانوادهاش نگران مشاجره، نوشیدن و قماربازیهای او بودند، اما نمیتوانستند کاری در این زمینه انجام دهند.
من در آن زمان گیج و سرگشته بودم. از نظر من، او خوشتیپ و خوشصحبت بود. رفتار خوبی با من داشت و مرا به صرف غذا در رستورانهای خوب میبرد. او همچنین دوستان زیادی داشت و هر زمان که نیاز داشتم میتوانست کمک کند. مادرم مدام از من میخواست که از او جدا شوم، اما حرفهایش را نادیده گرفتم. پدرم بسیار ناراحت بود و سرانجام به بیماری قلبی مبتلا شد. مادرم چارهای جز موافقت برای همراهی با من نداشت.
بعد از ازدواجمان، متوجه شدم که پدر و مادرم حق داشتند. یک جمله قدیمی چینی میگوید: «اگر به حرف مرد سالخورده گوش ندهی، خیلی زود متحمل رنج خواهی شد.» شوهرم هر روز با دوستانش غذا میخورد، مینوشید و وقت میگذراند. او معمولاً تا پاسی از شب به خانه برنمیگشت. اصلاً به من اهمیتی نمیداد و وقتی در خانه میماند چندان خوشحال نبود. او شخص متفاوتی بود.
روزی که ساعتها بیرون رفته بود، به جایی که بود رفتم و از او خواستم که به خانه بیاید. او که فکر میکرد آبرویش را در مقابل دوستانش از دست داده است، حتی بااینکه هشتماهه باردار بودم، تهدیدم کرد که مرا مورد ضربوشتم قرار میدهد. پس از تولد فرزندمان، دیگر به زندگی خانوادگی اهمیتی نمیداد، بنابراین پسرم را خودم تنهایی بزرگ کردم.
مادرشوهرم از وضعیت سلامتی خوبی برخوردار نبود و نمیتوانست کمکم کند. از مادرم خواستم که اگر میتواند از کودکم مراقبت کند تا بتوانم کار کنم. حتی با اینکه از گوش دادن به حرفهای پدر و مادرم امتناع کردم، مادر موافقت كرد كه كمکم كند زیرا فالون دافا به او شفقت و بخشیدن را آموخت. مادرم علاوهبر مراقبت از پسرم، سعی کرد به من نیز کمک کند. او اشاره کرد که من تحت فشار روانی زیادی هستم. او همچنین به من یادآوری کرد که به جای شکایت، مراقب دیگران باشم.
تحت تأثیر توانایی او برای بخشیدن دیگران قرار گرفتم. او توضیح داد که تمرین فالون دافا شفقت را به او آموخته، اما حزب کمونیست چین (حکچ) فالون دافا و اصول آن حقیقت، نیکخواهی، بردباری را مورد آزار و اذیت قرار میدهد.
ازسرگیری تمرین
تحتتأثیر سخنان مادرم، دیویدیهایی را که درباره فالون دافا به من داد تماشا کردم. درک کردم که چرا تمرینکنندگان اینقدر دافا را گرامی میدارند. همچنین آگاه شدم که چگونه رهبر سابق حکچ و سایر مقامات برای بدنامکردن دافا و فریبدادن مردم دروغ میگفتند. مادرم به من یادآوری کرد که چگونه وضعیت سلامتی ضعیفم پس از شروع تمرین دافا بهبود یافت، به همین دلیل امروز سالم و پرانرژی هستم.
او توضیح داد که هدف واقعی زندگی وقتگذرانی و فرورفتن در دنیای مادی نیست؛ بلکه برای این است که به فرد خوبی تبدیل شویم و به خانه آسمانیمان بازگردیم. او در ادامه افزود: «برای رسیدن به آن، باید به تزکیه بپردازید و دافا بهترین و تنها راه برای آن است.» در سال ۲۰۰۷، تمرین فالون دافا را از سر گرفتم.
بهخاطر مسئولیتهایم، فقط آموزهها را مطالعه کرده و در اوقات فراغت تمرینات را انجام میدادم. مانند برخی دیگر از تمرینکنندگان نمیتوانستم درباره دافا به افراد بیشتری بگویم و تبلیغات افتراآمیز را افشا کنم. استاد لی (بنیانگذار فالون دافا) همچنان از من مراقبت میکردند. حالم بهتر شد و دیگر از شوهرم شکایت نمیکردم. درعوض، با او رفتار خوبی داشتم. وقتی به خانه میآمد خوشحال میشدم و وقتی بیرون میرفت، ناراحت نبودم. همچنین با او صحبت میکردم، این امید را داشتم که فرد بهتری شود. به او میگفتم که ما باید پدر و مادر مسئولی باشیم و فرزندمان را با هم بزرگ کنیم.
نمیدانم که چقدر حرفم را قبول میکرد یا حتی داشت گوش میداد یا خیر. فقط میخواستم که او فرد خوبی باشد و خانوادهای شاد داشته باشیم.
کابوس ما آغاز شد
در سال ۲۰۰۹، شوهرم با بهاصطلاح «رفقایش» مست کرده بودند و آنها مخفیانه به او دارو تزریق کردند. او معتاد شد، اما من درباره آن نمیدانستم. فقط میدانستم که ناگهان دیگر بیرون نرفت و شروع به ماندن در خانه کرد. یک روز که در اواسط روز به خانه برگشتم، دیدم که داروهایی را به خودش تزریق میکند. شوکه شدم، زیرا این مسیر بازگشتی ندارد. اگر به همین روند ادامه میداد، زندگی او و خانواده ما تمام میشد.
از شوهرم خواستم که این کار را نکند، اما او از گوشدادن امتناع كرد. مادرش وقتی خبر اعتیاد او به مواد مخدر را شنید همان حرف را زد. اما شوهرم او را نیز نادیده گرفت. بعد از تمامشدن پولش، برای خرید مواد شروع به قرضگرفتن از هر کسی که میشناختیم کرد. او با همکاران و اقوام من و هر کسی را که میشناخت تماس میگرفت. حتی نزد دوستان پدرم رفت تا به نام پدرم پول قرض کند. کت خزم را گرو گذاشت. وقتی پدرش برای گرفتن حقوق ماهیانهاش رفت، به او گفتند شوهرم پول را قبلاً گرفته است. شوهرم درخواست کارت اعتباری کرد و مبلغ ۶۰ هزار یوآن روی آن قرض گرفت.
در سال ۲۰۱۰ پلیس شوهرم را دو سال در یک مرکز بازپروری بستری کرد. قبل از رفتنش، مادرم با او صحبت كرد و از او خواست كه از خودش مراقبت كند. او گفت: «من در مراقبت از همسر و پسرت کمک خواهم کرد. وقتی برگشتی، همچنان یک خانواده خواهیم بود.» شوهرم بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.
مادرم برای کمک به من، با ما زندگی کرد. این کار انجام تمرینات و مطالعه فا را برایم آسان کرد. او همچنین شروع به چاپ مطالبی درباره آزار و شکنجه کرد تا به مردم کمک کند حقایق مربوط به دافا و آزار و شکنجه را درک کنند. میترسیدم و نمیخواستم در این کار شرکت کنم. او اهمیت انجام این کار را توضیح داد، اینکه میلیونها نفر توسط دروغهای حزب کمونیست مسموم شدهاند و باید واقعیت را بدانند.
با او موافقت و شروع به کمک کردم. لوازم مورد نیاز را خریداری میکردم و هر زمان که وقت داشتم، مطالب را چاپ میکردم و آنها را به تمرینکنندگان در حومه شهر تحویل میدادم. ازآنجاکه در تایپ مهارت دارم، تمرینکنندگان اغلب مقالات خود را به من میدادند و از من میخواستند در سازماندهی آنها کمک کنم. یک بار، مقالهای را برای یک کنفرانس تبادلتجربه خیلی دیر دریافت کردم بهطوری که روز بعد پذیرش مقاله متوقف میشد. من تا نیمه شب کار کردم و آن را به موقع برای ارسال آنلاین به اتمام رساندم.
ما مطالعه فا را در خانهام برگزار کردیم و در حالی که سایر تمرینکنندگان درباره تجربههای تزکیه خود صحبت میکردند، احساس کردم به سرعت پیشرفت میکنم. سرانجام تمام پولی را که شوهرم قرض گرفت بازپرداخت کردم و هیچ خشم و رنجشی نداشتم. میدانستم که دافا به من کمک میکند.
دو بار دیگر حبس در مرکز بازپروری
وقتی شوهرم دو سال بعد به خانه بازگشت، به دنبالش رفتم و او را تشویق کردم که بهخوبی رفتار کند. مادرم نیز او را تشویق به تغییر کرد. شوهرم که تحت تأثیر صداقت و مهربانی ما قرار گرفته بود، گریه کرد و گفت: «قول میدهم بهجای مرتکبشدن چنین اشتباهات احمقانهای، از مواد مخدر دوری کنم.» سه ماه بعد، دوباره مواد مخدر مصرف کرد. فروشندگان مواد مخدر برای بهدستآوردن پول بیشتر او را پیدا میکردند و مجبورش میکردند دوباره مواد مخدر تزریق کند. این بار حتی از قبل هم بدتر شده بود.
مدیر مرکز بازپروری یک بار گفت که معتادان به مواد مخدر هر آنچه را پیدا کنند به خود تزریق میکنند. او گفت: «آنها دیر یا زود از این طریق خواهند مرد.» حدود ۱۰ ماه پس از بیرون رفتنهای شوهرم، دوباره به مرکز بازپروری فرستاده شد. پدرش بهحدی عصبانی و ناراحت شد که درگذشت. ما فکر کردیم که این موضوع شوهرم را بیدار کرده و به او کمک میکند تا خودش را تغییر دهد. اما او ساکت و گنگ به نظر میرسید و حالتی در چهرهاش دیده نمیشد. یکی از بستگانش گفت: «او دیگر یک انسان نیست.»
به خودم یادآوری کردم که تمرینکننده هستم و او را به حال خودش رها نکردم. همچنان به دیدار او میرفتم. او یک فندک سیگار را قورت داد و نیاز به جراحی داشت. مادرم از پسرم مراقبت میکرد، در حالی که من برای مراقبت از شوهرم کارم را متوقف کردم تا زمانی که او از اتاق اورژانس ترخیص شد. شکایتی نکردم و فقط به او گفتم که دیگر چنین کارهای احمقانهای را انجام ندهد. میدانستم که میتوانم او را ببخشم زیرا فالون دافا را تمرین میکردم. اگر تمرینکننده نبودم، مدتها پیش او را به حال خودش رها میکردم و خانواده ما ازهمپاشیده میشد.
استاد بیان کردند:
«از وقتی این کارگران فالون دافا یاد گرفتهاند، با پشتکاری زیادی کار میکنند و بدون توجه به اینکه مسئول آنها چه کاری را برای آنها معین میکند ایراد نمیگیرند و برای علایق شخصی رقابت نمیکنند.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
بعد از اینکه دوباره تمرین را شروع کردم، در زندگی روزمره خود با پشتکار تمام اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری دافا را دنبال کردم. علاوهبر انجام وظایف خودم، به دیگران نیز کمک میکردم. اغلب کارهایی را انجام میدادم که دیگران نمیخواستند انجام دهند و هیچ خشم و رنجشی هم نداشتم. همیشه برای همکاران و مشتریان فرد خوشایندی بودم. مدیران تحت تأثیر مهربانی من قرار میگرفتند و از خوشمشرببودن من تمجید میکردند. سالها اغلب بهعنوان کارمند نمونه در سطح استان جوایزی به من اهدا شد. فقط احساس میکردم که باید تمرینکنندهای مسئولیتپذیر باشم.
دو سال بعد، شوهرم از مرکز توانبخشی مواد مخدر آزاد شد، اما برای شش ماه بعد برای دو سال دیگر به آنجا فرستاده شد. این سومین دوره از حبس او در آنجا بود. این بار مشکلات پزشکیاش پدیدار شدند، بنابراین پزشکان او را به قید ضمانت پزشکی آزاد کردند. در حالی که شوهرم تحت مراقبتهای پزشکی قرار گرفت، من و مادرم درباره کارهایی که باید انجام دهیم تبادل نظر کردیم. هر دو موافق بودیم که نمیتوانیم بگذاریم شوهرم رنج بکشد باید به او کمک کنیم.
شوهرم درواقع فرد بدی نبود و درک خوبی از دافا داشت. او میداند که مادرم یک تمرینکننده است و به او احترام میگذارد. هر وقت پلیس شروع به دستگیری تمرینکنندگان میکرد، بهمحض اطلاع از این موضوع، با مادرم تماس میگرفت و او را آگاه میکرد. وقتی مادرم در سال ۲۰۰۹ دستگیر و بازداشت شد، شوهرم و خواهرش هر روز به اداره پلیس میرفتند و خواستار آزادی او میشدند.
درست است که شوهرم معتاد به مواد مخدر است. اما او نیز یک قربانی است. آن فروشندگان مواد مخدر همچنان کارهای بدی در قبال او انجام میدادند و او را رها نمیکردند. هر بار که از مرکز توانبخشی مواد مخدر برمیگشت، میخواست این کار را ترک کند. اما فروشندگان برای گیرانداختن او هر راهی را امتحان میکردند و او را بیشتر و بیشتر تحت فشار قرار میدادند.
من و مادرم هر دو تمرینكننده هستیم و میدانیم كه دافا بیکران است، بنابراین میخواستیم شوهرم را نجات دهیم. خواهرش هم پیش ما آمد. او با التماس از مادرم برای کمک به شوهرم در تمرین فالون دافا گفت: «فقط دافا میتواند برادرم را نجات دهد.» والدین و خواهر و برادرهای شوهرم همه شاهد این هستند که تمرینكنندگان چقدر افراد خوبی هستند و آنها به دافا ایمان دارند.
شروع تازه
ازآنجاکه شوهرم به مادرم اعتماد داشت، او با شوهرم صحبت کرد. در کمال تعجب، بلافاصله موافقت کرد. اما مداخلات بسیار زیاد بودند. در آغاز، توافق کردیم که هر روز یک سخنرانی صوتی را در خانه پدر و مادرش گوش دهیم. روز اول، او بسیار صادق بود و با دقت گوش میداد. اما، تا روز سوم، او گفت که باید کاری برای یک دوست انجام دهد. دیگر از آمدن امتناع کرد و مدام میگفت که سرش شلوغ است.
میدانستیم که این مداخلهای است که مانع کمک به او میشود. بنابراین زمان را به عصر تغییر دادیم و هر سه نفر سخنرانیهای ویدئویی استاد را در خانهام تماشا میکردیم. هرچند با اینکه هر بار فقط یک ساعت طول میکشید، شوهرم گاهی فکرش باز و روشن بود و گاهی اینطور نبود. او گاه گاهی به دستشویی نیز میرفت. مادرم همچنین برای رفع مداخله افکار درست میفرستاد.
مادرم هر روز به خانهام میآمد و غذایی را که شوهرم دوست دارد میآورد. به دلیل مصرف مواد مخدر، کبد شوهرم آسیب دید. بعد از چند روز، شکمش مثل یک توپ پلاستیکی متورم شده بود. مادرم به او گفت که نگران نباشد زیرا استاد بدنش را پاکسازی میکنند. آن شب شوهرم راحت خوابید. مادرم هر روز غذای خوشمزهای را برای شام میپخت و شوهرم بسیار سپاسگزار او بود.
گاهی اوقات، اعتیاد شوهرم بر او غلبه میکرد و مخفیانه مواد مخدر تزریق میکرد. ما وانمود میکردیم که متوجه نشدهایم و او را سرزنش نمیکردیم. همچنان با او با مهربانی رفتار میکردیم. گاهی اوقات مضطرب میشدم، فکر میکردم که ناامید است. اما مادرم تسلیم نمیشد. میدانستم که این ناشی از اعتقاد او به دافا و استاد است و او معتقد بود که شوهرم میتواند نجات یابد.
یک روز، مادر طبق معمول آمد، اما شوهرم کاملاً در وضعیت درستی نبود. او مخفیانه مواد مخدر مصرف کرد و بیش از یک ساعت در دستشویی ماند. سپس مدام از من انتقاد می کرد و اصلاً به مطالعه گروهی اهمیت نداد. مادرم چارهای جز رفتن نداشت. اما بعد از اینکه روز بعد بازگشت، شوهرم طوری به مطالعه ادامه داد که انگار روز قبل هیچ اتفاقی نیفتاده است.
پیشرفت
پس از مدتی، نوع دیگری از مداخله ایجاد شد. پلیس مادرم را به جرم اعتقادش دستگیر کرد و پنج روز تحت بازداشت قرار داد. روزی که آزاد شد، مادر و خواهرشوهرم نزد مادرم آمدند و به او التماس کردند که به مطالعه گروهی با همسرم ادامه دهد. ما تماشای فیلمها را از سر گرفتیم و کمکم شوهرم تغییر کرد. وضعیت سلامتی او بهتر شد و کمتر و کمتر از مواد مخدر استفاده میکرد.
استاد بیان کردند:
«برخی افراد میگویند مصرف تفریحی مواد مخدر مسئله مهمی نیست و بهنظرشان بیضرر است. مطمئناً وقتی آن را امتحان کنند حس بسیار خوبی دارند. اگر دوباره انجام دهند چه؟ مشکل آشکاری نیست. اگر یک بار دیگر مصرف کنند چه؟ حالا دیگر نمیتوانند آن را کنترل کنند. چرا اینگونه است؟ پس از اینکه آن ماده را مصرف کردید، داخل بدنتان لایۀ نازک و ضعیفی از شما را شکل میدهد. با یک دَم و مکش، کار تمام است زیرا بسیار اعتیادآور است. وقتی بار دوم آن را با دَم خود وارد بدن میکنید، این لایۀ نازک و ضعیفِ «شما» بیشتر موجودیت پیدا میکند. دَم و مکش بیشتر، به آن عینیت بیشتری میدهد. دم و مکش بیشتر و بیشتر به آن عینیت بیشتر و بیشتری میبخشد و بهاین شکل قویتر میشود. آن ساختار کاملی از بدن و ذهن شما را دارد و نسخهای اهریمنی از شما است که بهطور کامل از مواد مخدر تشکیل شده است. البته ممکن است هیچ کار دیگری انجام ندهد جز اینکه بخواهد آن مواد مخدر را مصرف کنید. نمیتواند تحمل کند که بدون مواد مخدر سپری کند. زیرا هماکنون موجودی زنده است. سپس چه میشود؟ اگر مصرف مواد مخدر را متوقف کنید، ضعیفتر و ضعیفتر میشود زیرا بدن شما متابولیسم دارد و درنهایت خواهد مرد.» («آموزش فا در کنفرانس فای نیویورک ۲۰۱۹»)
اعتیاد شوهرم کمکم ضعیف میشد. یک روز حالش خوب بود اما روز دیگر میخواست مواد مخدر تزریق کند. یک لحظه ذهن روشنی داشت اما بعد از مدتی دوباره گیج و منگ میشد. اما ما متوقف نمیشدیم. برای ازبینبردن مداخلات افکار درست میفرستادیم و از استاد خواهش میکردیم که او را نجات دهد.
در طی این روند، به برخی از اصول فا روشن و آگاه شدم. یعنی روند کمک به شوهرم برای ترک مواد مخدر نیز روندی بود که ما میتوانستیم شینشینگ خود را بهبود بخشیم. در ابتدا بهخاطر احساسات و مراقبت از خانواده و فرزندمان به شوهرم کمک کردم. این احساس بعدها به نیکخواهی تبدیل شد. با شوهرم بهعنوان موجودی ذیشعور برخورد و مسئولیت نجات او را احساس کردم. در طی آن دوره از زمان، همچنین توانستم خشم و رنجشم را کنار بگذارم و نیکخواهی را جایگزین آن کنم.
پس از هفت ماه، شوهرم توانست از اعتیاد به مواد مخدر رها شود و سلامتیاش را به دست آورد. وزن او به حد طبیعی افزایش یافت. همچنین خلق و خوی او بهتر شد، هر روز خوشحال و سرشار از انرژی بود. در طی پاندمی، در یک درمانگاه مشغول به کار شد و به بیماران کمک میکرد. بهخاطر برخورد و اخلاق کاری خوب او، از طرف کارفرمایش پاداش دریافت کرد.
ما همه از استاد برای نجات شوهرم و خانوادهام سپاسگزاریم. بهخاطر اعتیاد شوهرم به مواد مخدر، مادرش ناراحت و بیمار شده بود. حالا او سالم و خوشحال است. خواهرشوهرم نیز بسیار سپاسگزار است. او اغلب به مردم میگوید: «فالون دافا عالی است! بدون دافا، برادرم میمرد و خانواده ما از بین میرفت. متشکرم، فالون دافا و استاد لی!»
تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وبسایت مینگهویی منتشر میشوند، توسط وبسایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپیرایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید و صراحتاً اعلام کنید که این مقاله از وبسایت مینگهویی است.