(Minghui.org) درود، استاد! درود، همتمرینکنندگان!
مدت کوتاهی پس از آزادیام از زندان در نوامبر2019، کووید شیوع پیدا کرد و من درخصوص نجات مردم احساس فوریت کردم. در طول این سالها، واقعاً احساس میکردم که استاد در کنارم هستند و از من محافظت میکنند، و این گفته استاد را نیز عمیقاً در ذهنم داشتم: «مریدان دافا یگانه امید برای نجات مردم هستند.» («یگانه امید»، هنگ یین جلد سوم)
1. شوهرم گفت: «همسرم بهترین است»
تحمل آزار و شکنجه بهمدت سه سال و شش ماه در زندان، ضربه سنگینی بر وضعیت سلامتیام وارد کرد. موهایم خاکستری شدند و درحال ریزش بودند. دیدم تار و مهرههایم شکسته شده بود، اما نگهبانان همچنان مرا مجبور میکردند روی چارپایه کوچکی بنشینم. درنتیجه پاهایم بیحس بودند، که علامت اولیه فلج است. پس از نشستن حتی برای مدت کوتاهی کمرم آنقدر درد میگرفت که مجبور میشدم به پشت دراز بکشم. نگهبانان اغلب مخفیانه داروهای نامعلومی را قاطی غذای تمرینکنندگان میکردند و بهتدریج دچار ضعف شدید حافظه شدم. نگهبانان هر کاری میکردند تا مانعِ ارتباط تمرینکنندگان با یکدیگر شوند. وقتی آزاد شدم و به خانه برگشتم، فکر کردم که بالاخره میتوانم همتمرینکنندگان را ببینم. خیلی خوشحال بودم!
اما وقتی به خانه برگشتم، واقعیت این بود که شوهرم بهخاطر تهدید شدن به آزارواذیت، تمام مدت مرا زیر نظر داشت و اجازه نمیداد بیرون بروم. میگفت: «این روزها پلیس همهجا را زیر نظر دارد. بهتر است با سایر تمرینکنندگان تماس نگیری.» این ضربۀ سنگینی بر قلبم بود. قبل از اینکه بهخاطر اعتقادم به دافا به زندان فرستاده شوم، شوهرم از تزکیهام حمایت و حتی کمکم میکرد کارهایی برای اعتباربخشی به فا انجام دهم. چه اتفاقی افتاده بود؟
او به من گفت: «فروشگاه و خانهمان را فروختم. همهچیز را به اینجا منتقل کردهام.» به چیزهایی که روی زمین انباشته شده بودند نگاه کردم و از او پرسیدم: «درباره چیزهایی که از تو خواستم مراقبشان باشی چطور؟» او گفت: «این چند سال اخیر حتی به این فکر کردم که خودم را بکشم. هیچ انرژیای برای مراقبت از آن چیزها نداشتم!»
رنجشم بلافاصله ظاهر شد. فکر کردم: «هر کاری را که گفتم انجام ندهی، انجام دادی. بارها از تو خواستم که از مطالب روشنگری حقیقتِ مورداستفاده برای نجات مردم مراقبت کنی و اکنون آنها از بین رفتهاند. به تو گفتم که آپارتمانمان را نگه داری، اما آن را فروختی. تو به من قول دادی که به همهچیز رسیدگی کنی، اما نکردی.» واقعاً عصبانی بودم و احساس وحشتناکی داشتم. اما سپس آرام شدم و فا را بیشتر مطالعه کردم. به خودم گفتم که شوهرم را سرزنش نکنم و همه اینها را در تزکیهام بهعنوان چیزهای خوبی در نظر بگیرم.
تمایل به دیدن سایر تمرینکنندگان را رها کردم. جدای از مطالعه فا و انجام تمرینات بهطور روزانه، شروع به مرتب کردن وسایلی کردم که روی هم تلنبار شده بودند. ویولونم که 40 سال بود آن را داشتم زیر باران خیس و تکهتکه شده بود، دوربینی که همیشه همراه داشتم از بین رفته بود؛ کارت شناسایی، لباسهای موردعلاقهام، و تمبرهایی که سالها جمعآوریشان کرده بودم، همه از بین رفته بودند؛ بخشی از بلندگوهای سیستم صوتی به ارزش 10هزار یوآن گم شده بودند. با اینکه دیگر از شوهرم شکایت نمیکردم، اما وقتی به چیزهایی که ناپدید شده بودند فکر میکردم، آنقدر ناراحت میشدم که دلم میخواست گریه کنم.
در طی مدتی که در زندان بودم، شوهرم همیشه حالش بد و بیانرژی بود. دخلوخرج کارش همه به هم ریخته بود. به او کمک کردم رسیدها را یکییکی بررسی کند، آنها را یادداشت و در دفتری مرتب کند. شرایط جسمیام فقط به من اجازه میداد مدت کوتاهی کار کنم و بعد مجبور میشدم دراز بکشم. حال شوهرم هم خوب نبود. او بیشتر اوقات در تخت دراز میکشید و همچنان حالش بد بود. ناگهان عصبانی میشد و حتی گاهی مرا تهدید به طلاق میکرد.
نمیتوانستم با همتمرینکنندگان تماس بگیرم، نمیتوانستم وارد وبسایت مینگهویی شوم، و نمیتوانستم برای نجات مردم بیرون بروم. خیلی مضطرب بودم! هر زمان که صبرم را از دست میدادم، در سکوت فای استاد را میخواندم: «اگر من و شما با یکدیگر با احترام رفتار کنیم و اینجا در هماهنگی بنشینیم، چگونه میتواند رشد گونگ امکانپذیر باشد؟» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون) بارها و بارها به خودم یادآوری کردم: «نباید از دست او عصبانی شوم. باید او را درک کنم. باید به یاد داشته باشم که این رنج چیز خوبی است و ذهنیتم را اصلاح کنم.» با کمک فای استاد، قلبم بیشتر و بیشتر آرام شد و توانستم بهتدریج رنجش و وابستگیهایم را رها کنم.
دیگر تحت تأثیر رفتار شوهرم نبودم. متوجه شدم که وضعیت روانی او نیز ناشی از آزارواذیت بهدست ح.ک.چ است، بنابراین باید درکش میکردم. بهدلیل آزارواذیت خانه را ترک کردم و سپس به زندان افتادم. من بهندرت در خانه بودم.
متوجه شدم که همسری خوب بودن نیز بخشی از اعتباربخشی به فا است. هر روز برایش غذاهای خوشمزه درست میکردم. وقتی دچار شانه یخزده شد و نمیتوانست دستش را بلند کند، کمکش میکردم لباس بپوشد، حمام کند، موهایش را بشوید و غیره. یک روز از ته قلبش به من گفت: «همسرم بهترین است. متشکرم!»
بعد از اینکه دیدم چگونه تغییر کرده است، به او گفتم: «درحالیکه در زندان تحت آزارواذیت قرار میگرفتم، سایر تمرینکنندگان همگی نگرانم بودند. الان که برگشتم هنوز نمیدانند حالم چطور است و حتماً خیلی نگران هستند. میخواهم بروم آنها را ببینم.» او با اکراه موافقت کرد و گفت: «من همراهت میآیم، اما فقط میتوانی به دیدار یک نفر بروی!» او مرا با اتومبیلش به آنجا رساند. پس از گذر از چند پیچوخم، سرانجام با آن تمرینکننده دیدار کردم. نمیتوانستم احساساتم را کنترل کنم و گریهام گرفت. در سکوت در قلبم از استاد تشکر کردم. سایر تمرینکنندگان نیز مرا تشویق کردند. همچنین سخنرانیهای جدید استاد، موسیقی بهروزشده تمرین و نرمافزار جدید برای غلبه بر مسدودیت اینترنت را به من دادند. چون به محیط تزکیه گروهی برگشته بودم، احساس خیلی بهتری داشتم.
پس از بازگشت به خانه، داستانهای فرهنگ الهی را از وبسایت مینگهویی برای شوهرم پخش میکردم. او پس از مدتی گوش دادن به آنها گفت: «اینها خیلی خوب هستند.» سپس هر روز برنامههایی در رادیو مینگهویی، صدای امید و... را برایش پخش میکردم. گاهی نیز برایش ماجراهای تزکیه و تجربیات معجزهآسای افرادی را میخواندم که پس از تکرار عبارات: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» برایشان رخ داده بود. به او میگفتم که اگر این عبارات را بهطور مداوم تکرار کند کمکش میکند. او حرفم را پذیرفت. اما وقتی چیزهایی درباره ماهیت شیطانی ح.ک.چ میشنید، بلافاصله ناراحت میشد و میگفت: «نمیخواهم آن را بشنوم!» میدانستم که عوامل ح.ک.چ در درون او هستند که میترسند، بنابراین مجبورش نمیکردم. افکار درست میفرستادم تا میدان بُعدیام را پاک کنم و عوامل منفیای را که با او مداخله داشتند از بین ببرم.
وقتی برای اولین بار سعی کردم برای افشای آزار و شکنجه مقاله بنویسم، او گفت: «چه مینویسی؟ نمیتوانی آن را به مینگهویی بفرستی.» هر وقت شروع به نوشتن میکردم، او میآمد و حواسش به من بود. سپس با خودم فکر کردم: «نمیتوانم همیشه وقتی او حضور ندارد بنویسم، زیرا این تزکیه نخواهد بود.» بنابراین یک روز، خودکار را درست در مقابل او برداشتم. آن را دید و گفت: «چرا همیشه مینویسی؟» گفتم: «بعد از اتمامش میتوانی آن را برایم ویرایش کنی.»
درباره این نوشتم که در کودکی، پدرم چقدر مرا دوست داشت و از من مراقبت میکرد و نیز درباره کارهای هرچند کوچک خودم بعد از بزرگ شدنم، بهخصوص بعد از شروع تزکیه، که نشان میداد چقدر درخصوص پدرم فداکار و ازخودگذشته بودم. خطوط نوشتهام پر از افکار حاکی از مهربانی بود. بعد از اتمام کار، آن را برایش خواندم و از او خواستم آن را برایم ویرایش کند. او گفت: «خیلی خوب است. نمیدانم باید چهچیزی را تغییر دهم.»
در تولد 88سالگی پدرم این مقاله کوتاه را همراه کتابچهای درباره آزار و شکنجه، به او دادم. پدرم آنها را خواند و بسیار خوشحال شد. از آن به بعد هر وقت چیزی مینوشتم و دیروقت میشد، شوهرم ابراز نگرانی میکرد و میگفت: «زود برو و بخواب. باید مراقب سلامتیات باشی.»
هر وقت شوهرم عصبانی میشد، به خودم یادآوری میکردم که او نیز بهخاطر سیاستهای ح.ک.چ در طی چند سال گذشته آسیب دیده است. با او بحث نمیکردم و سعی میکردم وابستگیهایم را رها کنم. او هم وقتی دید با او بحث نمیکنم کمکم تغییر کرد. با رشد و بهبود شینشینگم، استاد کمکم کردند و بدنم را پاکسازی کردند. کمکم توانستم بدون نیاز به دراز کشیدن، برای مدتی طولانی بنشینم.
استاد همچنین به من کمک کردند تمرینکنندهای را پیدا کنم که در آن نزدیکی زندگی میکرد. در مارس2020 من و شوهرم درحال قدم زدن در داخل مجتمع قرنطینهشدهمان بودیم. یکی از همسایهها با نگهبان صحبت میکرد، و آنچه میگفت چیزی بود که در مینگهویی آن را خوانده بودم. فهمیدم که او تمرینکننده دافا است. وقتی به او سلام کردم، بلافاصله مرا شناخت. گفت که همتمرینکنندهای که بهدنبالش هستم، به خانهای حتی نزدیکتر نقلمکان کرده است، و هر دوی آنها اکنون کمتر از 100 متر دورتر از من زندگی میکنند! آنقدر خوشحال شدم که از صمیم قلب از استاد تشکر کردم! بهمدت سه سال و شش ماه نتوانسته بودم با پیشرفت اصلاح فا همگام باشم، اما حالا از سایر تمرینکنندگان کمک زیادی دریافت میکردم.
دائماً خودم را با فا اصلاح میکردم، و شوهرم نیز خیلی تغییر کرد. او اکنون یک نشان یادبود فالون دافا را همهجا همراهش دارد و هر روز وقتی برای پیادهروی بیرون میرود، عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت،نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار میکند. وضعیت سلامتیاش نیز بسیار بهبود یافت و دیگر نیاز نیست که در تخت بماند. به او گفتم: «استاد بدن تو را هم پاکسازی کردند، زیرا وقتی یک نفر تزکیه کند، همه خانواده بهره میبرند!» به او پیشنهاد کردم جوآن فالون را بخواند و او موافقت کرد. پس از خواندن چند سخنرانی گفت: «این کتاب واقعاً خوب بودن را به ما میآموزد. بهتدریج پرانرژیتر شد و توانست برای دیدار با دوستانش بیرون برود. به او میگفتم: «وقتی در خانه نیستی، من هم برای پیادهروی بیرون میروم (تا درباره فالون دافا به مردم بگویم).» او پاسخ میداد: «فقط مراقب باش!»
شوهرم اخیراً به من گفت که برادر کوچکش دچار یک بیماری پوستی شده، اما حتی بعد از مصرف دارو هم بهبود نیافته است. در پاسخ گفتم: «به او بگو عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت،نیکخواهی، بردباری خوب است" را تکرار کند.» شوهرم روز بعد دراینباره به او گفت.
اکنون شوهرم هر شب به خانه والدین 90سالهام میرود و به این ترتیب میتوانم زمان بیشتری را برای اعتباربخشی به فا و نجات مردم صرف کنم.
2. ارج نهادن به استاد
الف. پیشقدم شدن برای یافتن خویشاوندان و دوستان بهمنظور روشنگری حقیقت
در شب سال نوی چینی 2020، دهها تن از بستگانم دور هم جمع شدند. معمولاً نمیتوانستم آنها را ببینم و حتی برخی از آنها را نمیشناختم. میدانستم که استاد آنها را به نزد من فرستادهاند، بنابراین باید این فرصت را گرامی میداشتم. بانوی مسنی از مقامات بازنشسته ح.ک.چ بود. بارها حقیقت را برایش روشن کرده بودم، اما هرگز حاضر به خروج از حزب نشده بود. کنارش پشت میز نشستم و گفتم: «از بچگی از من تعریف میکردید. دیدید که وقتی بزرگ شدم پدر و مادرم را نگران نکردم. در محل کارم همه مرا بهترین کارمند درنظر میگیرند، اما ح.ک.چ همچنان مرا مورد آزارواذیت قرار داد و مرا بهخاطر اعتقادم به زندان انداخت.» خیلی صحبت کردیم و او درنهایت موافقت کرد از ح.ک.چ خارج شود.
محدودیتهای پاندمی بعداً کاهش یافت. در آن زمان، شوهرم هنوز نمیخواست بیرون بروم. به او گفتم: «میخواهم به دیدن اقوام و بستگانی بروم که در طی سال نو چینی آنها را ندیدم.» عصر همان روز، وقتی حقیقت را برای اقوامم روشن میکردم، شوهرم وارد شد. او خیلی عصبانی شد و گفت خیلی وقت است که بیرونم. متوجه شدم که این اتفاق افتاد تا بتوانم وابستگیام به حفظ آبرو را از بین ببرم. رفتارش مرا تحت تأثیر قرار نداد و با خوشحالی به بستگانم کمک کردم از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند. سپس به خانه رفتم. در آن زمان شوهرم آرام شده بود و گفت: «خیلی تاریک بود. میترسیدم نتوانی مسیر را ببینی، بهدنبالت آمدم.»
بهار که رسید به شوهرم گفتم: «بیا با همکار سابقم و خانوادهاش به روستا برویم تا سبزیجات وحشی جمع کنیم.» او خوشحال شد، اما به من گفت که مواظب باشم. همکارم از دیدن من خوشحال شد. درحالیکه سبزیجات را میچیدیم درباره کنارهگیری از ح.ک.چ به او گفتم و او موافقت کرد. سپس روز بعد مرا همراهش برد تا با یکی از دوستانش ملاقات کنم. حقیقت را برای او نیز روشن کردم و او هم کنارهگیری کرد. بعداً با پسرش آشنا شدم و برای خروج از حزب به او کمک کردم. مدت کوتاهی بعد به سراغ خانواده همسر سابق پسرش رفتم و به آنها نیز کمک کردم کنارهگیری کنند.
میخواستم نزد همسایههای سابقم بروم. آن شب من و شوهرم در محله قدیمیمان قدم میزدیم. به او گفتم: «یادم هست خانه آقای وانگ اینجا بود، درست است؟» گفت: «بعد از اینکه از پل رد شدی، داخل یک محوطه بزرگ است.» روز بعد با تاکسی به آن محوطه رفتم. بعد از اینکه از دروازه رد شدم، درست زمانی که فکر میکردم نمیتوانم واحدِ محل زندگی آقای وانگ را پیدا کنم، خانمی را در فاصله کمتر از دومتری دیدم که شبیه دختر آقای وانگ بهنظر میرسید. اسمش را صدا زدم. مدتی طول کشید تا مرا بشناسد، اما سپس با خوشحالی مرا به دیدن پدرش برد. آن روز به خانواده آنها کمک کردم از ح.ک.چ خارج شوند و شماره تلفن سایر بستگان آقای وانگ را نیز یادداشت کردم. او مرا به دیدن همسایه دیگری نیز برد.
آن همسایه و همسرش از دیدنم خیلی خوشحال شدند و گفتند: «سالهای زیادی گذشته است. ما معمولاً هر روز برای پیادهروی بیرون میرویم، اما بهطور اتفاقی امروز نرفتیم.» همسرش بسیار خونگرم و صمیمی بود و عکسی از خانواده پسرش را به من نشان داد. شماره تلفن پسرش را یادداشت کردم. شوهرش سالها قبل از بازنشستگی کارگری نمونه در سطح شهر بود و ذهنش توسط ح.ک.چ بهشدت مسموم شده بود. او سرانجام حقیقت آزار و شکنجه را درک و حزب را ترک کرد. بعداً به پسرشان زنگ زدم و با او صحبت کردم. سپس به محل کار همسرش رفتم. همه آنها از حزب خارج شدند.
همچنین به دیدن خواهر آقای وانگ رفتم. بعد از اینکه او قبول کرد حزب را ترک کند، شماره تلفن پسرش را به من گفت و به پسر و عروسش هم کمک کردم کنارهگیری کنند. همچنین به خانه پسر، دختر سوم و دختر کوچکتر آقای وانگ و همچنین محل کار دختر چهارمش رفتم و به آنها هم کمک کردم حزب را ترک کنند. دو خویشاوند دیگر آقای وانگ نیز موافقت کردند از حزب کنارهگیری کنند.
همینطور از نزد خانوادهای به نزد خانواده دیگری میرفتم و با همکاران قدیمیام هم صحبت کردم. هر روز بیرون میرفتم، و وقتی سوار تاکسی میشدم، با راننده درباره خرو از حزب صحبت میکردم و یک فلش به او میدادم که حاوی حقیقت درباره دافا و آزار و شکنجه بود. همتمرینکنندگان فلشهای زیادی به من دادند، و من همه آنها را توزیع کردم.
یک روز شوهرم به من گفت: «تو هر روز بیرون رفتی. کجا بودی؟» نمیتوانستم دروغ بگویم، پس فقط سکوت کردم. او که دید با او بحث نمیکنم، ابتدا ناراحت شد، اما خیلی زود به حالت عادی بازگشت.
به درون نگاه کردم: «چرا این را به من گفت؟ در ظاهر، او نگران امنیت من بود، اما درواقع، شاید استاد به من اشاره میکردند که باید عجله کنم و کوشاتر باشم. من در زندان بودم و چند سال از وقتم هدر رفته بود. در طول آن مدت، حتی اگر فقط یک نفر را در روز نجات میدادم، بازهم بیشتر از هزار نفر میشد! وقتی شوهرم پرسید: «کجا رفتی؟» فهمیدم که برای نجات مردم به اندازه کافی به مکانهای مختلف نرفتهام و شاید روش من برای یافتن افراد به اندازه کافی جامع نیست. بنابراین تمام شمارههای دفترچه تلفن پدر و مادرم، دفترچه تلفن خواهرم و دفترچه تلفن شوهرم را کپی کردم. همچنین از یکی از بستگان برای پیدا کردن شماره تلفن بستگان دیگرم استفاده کردم. استاد قلب مرا دیدند و کمکم کردند با تمرینکنندهای دیدار کنم که ازطریق تماس تلفنی با مردم، حقیقت را روشن میکرد. بنابراین به خانه او رفتم و ازطریق تلفن با مردم تماس گرفتم. یک روز از تلفن همراه او استفاده کردم و به ۱۵ نفر کمک کردم از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند.
زمانی که در زندان بودم، یک زندانی مخفیانه از من مراقبت میکرد. شماره تلفن خواهرش را ذخیره کرده بودم. با او تماس گرفتم و درباره خروج از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن، به او گفتم. سپس شماره تلفن برادرشوهرش را به من داد. با او نیز تماس گرفتم و به خانوادهشان کمک کردم حزب را ترک کنند. به دختر زندانی دیگری هم کمک کردم که حزب را ترک کند.
تمرینکنندهای که با او همکاری میکردم، فهرستی از شماره تلفن افرادی را پیدا کرد که در اردوگاه کار اجباری کار میکردند، جایی که تمرینکنندگان در آنجا تحت آزارواذیت قرار میگرفتند. او با همه شمارهها تماس گرفت و با نیکخواهی به آنها گفت: «فاجعهای که ما درحالحاضر تحمل میکنیم، همه بهخاطر ظلم ح.ک.چ است. آسمانها آن را نابود خواهند کرد. شما مجبور شدید به حزب بپیوندید و تمرینکنندگان را تحت آزارواذیت قرار دهید. با وجود اینکه این گروه مهربان مورد آزارواذیت قرار گرفتند، اما شما را فراموش نکردهایم.» بیش از 100 نفر در لیست بودند و حدود ۵٪ آنها از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شدند.
بار دیگر شماره تلفن بسیاری از مقامات دولتی را جمعآوری کردم. لیستی 142نفری را به آن تمرینکننده دادم و او به 73 نفر کمک کرد حزب را ترک کنند. در میان آنها چهار معاون شهردار، چهار شهردار و یک معاون شهردار در سطح شهرستان وجود داشتند. همه از او تشکر کردند.
من و او به محل کاری رفتیم که در آن افراد زیادی را میشناختیم. نگهبان درِ اصلی صمیمی بهنظر میرسید. او شنید که ما افراد زیادی را میشناسیم، دفترچه تلفن را به من داد و من از آن عکس گرفتم. 137 نفر در لیست بودند و آن همتمرینکننده به 35 نفر در لیست کمک کرد از حزب خارج شوند. این افراد را معمولاً بهسختی میتوانستیم پیدا و با آنها صحبت کنیم.
در اواخر ژوئن2020، به خانه یکی از دوستانم رفتم. پس از اینکه با هم صحبت کردیم، او فوریت وضعیت فعلی را درک کرد و برادر، همسر برادر، برادرزاده، همسر برادرزاده، فرزندان و نوههایش را با خود آورد و از من خواست که به همه آنها کمک کنم از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند. او همچنین از پذیرفتن مطالبی که همراه داشتم، ازجمله فلش، نرمافزار عبور از مسدودیت اینترنت و کتاب هدف نهایی کمونیسم، بسیار خوشحال شد.
همچنین با مقامات دولتی بازنشستهای که در گذشته با آنها کار کرده بودم صحبت کردم. برای برخی از آنها هدایایی بردم و در خانهشان با آنها ملاقات کردم. برخی دیگر را برای صرف غذا به بیرون دعوت کردم. با کسانی که دیگر در شهر من نبودند تلفنی صحبت کردم. درحین صحبت، از آنها خواستم شماره تلفن دوستان و اقوامشان را به من بدهند. به این ترتیب با بیش از 30 نفر صحبت کردم. بعد از اینکه با یکی از همکاران قدیمی صحبت کردم، به من گفت: «دفعه بعد که برای درخواست حقوق آمدی، به من خبر بده. با تو خواهم آمد و برایت شهادت خواهم داد.»
ب. درخصوص نجات افراد انتخابی عمل نکنیم
پاندمی بهصورت موجی آمد. با این فکر که بسیاری از مردم هنوز حقیقت را نمیدانند، جرئت نمیکردم کمی سست شوم و بیرون میرفتم تا افراد بیشتری را پیدا و با آنها صحبت کنم. به آنچه درحال وقوع بود توجه میکردم، موضوعات مناسبی را برای شروع گفتوگو پیدا میکردم و از منظر آن شخص به مسائل نگاه میکردم تا واقعاً سعی کنم درکشان کنم و از اعماق قلب به آنها اهمیت بدهم. استاد به من خرد دادهاند، و اغلب میتوانستم فوراً موضوع خوبی را برای گفتوگو پیدا کنم. گاهی با افرادی روبرو میشدم که با پلیس تماس میگرفتند، افرادی که نمیخواستند گوش کنند و شروع به جیغ زدن میکردند و افرادی که از من عکس میگرفتند. اما تحت تأثیر قرار نمیگرفتم و بلافاصله به درونم نگاه میکردم تا مطمئن شوم ذهنم برای نجات مردم بسیار پاک بماند.
در 1نوامبر2021، برای مرد جوانی که منتظر اتوبوس بود، حقیقت را روشن کردم. او یکی از اعضای ح.ک.چ بود و پس از شنیدن حقیقت، حاضر شد از آن کنارهگیری کند. سپس به من گفت: «تو امروز خیلی خوشاقبالی!» وقتی این را شنیدم، بلافاصله فهمیدم که او باید مأمور پلیس باشد. گفتم: «شما امروز خوشاقبالتر هستید، زیرا انتخاب خوبی کردید. برایتان خیلی خوشحالم.» وقتی از من پرسید که آیا میدانم برای امرارمعاش چه میکند، گفتم: «اگر تجارت میکنی، انتخاب امروزت باعث بهتر شدن کسبوکارت میشود. اگر مأمور پلیس باشی، آیندهات بسیار روشن خواهد بود!» او دستهای کلید از جیبش بیرون آورد و گفت: «اینها را می شناسی؟» گفتم: «یکی از بستگانم همکار شماست. بنابراین این کلیدها (شاهکلیدها) را میشناسم.»
او سپس گفت: «درحالحاضر خیلی حالم بد است. تقریباً هیچچیز ندارم.» فهمیدم سؤالش این است که چرا زندگیاش خوب پیش نمیرود، گرچه مخالف خروج از ح.ک.چ نیست. گفتم: «انتخاب امروزت به نفع تو، والدینت و خانوادهات خواهد بود. اعمال خوب و بد جبران میشوند. به دو مدیر سابق دادستانی شهرمان نگاهی بینداز. آنها فکر میکردند که میتوانند با بازنشستگی پیشازموعد از رفتن به زندان جلوگیری کنند. اما جنایاتشان آشکار شد و محکوم شدند، درست است؟ چرا؟ مردم باید مسئولیت کاری را که انجام دادهاند بپذیرند. این قانون آسمان است و همهچیز را در جهان متعادل میکند، ازجمله سرنوشت ما که ازسوی آسمان تعیین میشود. امروز انتخاب درستی کردی و بهخاطر آن خوشاقبالترین فرد هستی.»
چند ماجرا را برایش تعریف کردم. بیش از نیم ساعت به من گوش داد و بالاخره حقیقت را درک کرد. قبل از جدایی با هم دست دادیم.
در مارس2022، متوجه مرد جوانی شدم که در مقابل یک بانک سیگار میکشید. سلام کردم و گفتم که سیگار برای سلامتیاش مضر است. لبخندی زد. سپس از او پرسیدم که چند سال دارد. وقتی گفت که 30ساله است، گفتم: «خیلی جوانتر بهنظر میآیی!» گفت: «در کمیسیون بازرسی انتظامی کار میکنم.» با خودم فکر کردم: «در این بخش ملاقات با افراد سخت است. باید او را نجات دهم.» لبخندی زدم و گفتم: «اوه! بخش بسیار خاصی است. داشتن چنین شغل خوبی در این سن کم واقعاً نعمت است. آیا اغلب سفر میکنی؟» او گفت: «بله. تازه از بازرسی برگشتم.» گفتم: «این روزها هیچ مسئولی نیست که فاسد نباشد. آن مقامات ملی و وزارتی فاسدتر هستند.» او گفت: «ما نمیتوانیم کاری در این زمینه انجام دهیم. ما فقط به سطح مردمی رسیدگی میکنیم.» گفتم که فساد در سطح مردمی هم زیاد است و چند مثال از شهرمان زدم. مدتی با هم گفتوگو کردیم.
به او گفتم: «یادت باشد که صادق، مهربان و بردبار باشی. این معیارِ تعیینشده توسط آسمان است. دلیل این پاندمی این است که مردم اکنون استاندارد را رعایت نکردهاند و با آسمان همخوانی ندارند. باید در طول پاندمی ایمن بمانی.» او گفت که عضو ح.ک.چ است. گفتم: «تو جوان برجستهای هستی و به همین دلیل انتخاب شدی. اما باید سوگندهایی را که برای ح.ک.چ خوردهای باطل کنی. زندگیات را فدای آن نکن. برای باطل کردن این سه سوگند میتوانی از یک نام مستعار استفاده کنی و همهچیز خوب پیش خواهد رفت.» در پاسخ گفت: «بسیار خب، متشکرم.» به او گفتم: «همیشه عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را تکرار کن. این تنها راه مطمئن برای ایمن ماندن است.» او چند بار از من تشکر کرد و همچنین برایم آرزوی سلامتی کرد.
خواه با سالمندان، میانسالان، دانشجویان کالج، دانشآموزان راهنمایی یا کودکان صحبت کنم، اغلب گفتوگو را با چیزی شروع میکنم که میدانم ممکن است برایشان جالب باشد، مانند عکاسی. سپس به آنها میگویم که عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کنند و کمکشان میکنم از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند.
3. فرصت هایی برای بهبود تزکیهام
روشنگری حقیقت برای نجات مردم نیز بخشی از تزکیه ما بوده و بسیار جدی است. اگر خوب تزکیه نکنیم و وابستگیهایمان را از بین نبریم، نهتنها نمیتوانیم موجودات ذیشعور را نجات دهیم، بلکه ضرروزیان نیز بهدنبال خواهد داشت.
در فوریه2022، در ایستگاهی منتظر اتوبوس بودم و حقیقت را برای مرد جوان 20سالهای روشن کردم. ابتدا گوش داد. سپس درباره سنگی با کلمات حکشده در پینگتانگ، استان گوئیژو، به او گفتم و افزودم که میتواند آن را ازطریق تلفن همراهش جستجو کند. ناگهان از من پرسید که نام خانوادگیام چیست. سپس بهسرعت شمارهای را با تلفن همراهش گرفت و گفت: «اینجا یک فالون گونگی هست!» میدانستم که با پلیس تماس گرفته است، بنابراین با عجله بهسمت دیگر ایستگاه رفتم و موضوع را به تمرینکننده دیگری گفتم. او سریع رفت. مرد جوان مرا گرفت و رهایم نکرد. درنهایت با حمایت استاد توانستم آنجا را ترک کنم.
بعد از آن فکر کردم حتماً وابستگیای دارم و از آن سوءاستفاده شده است. روند تزکیهام را، از زمانی که شروع به روشنگری حقیقت بهصورت رو در رو کرده بودم، مرور کردم. از عبور از موانع و اجازه یافتن برای بیرون آمدن از خانه گرفته تا قادر شدن به اینکه هر روز به چند نفر کمک کنم از حزب کنارهگیری کنند، و سپس به ده نفر در روز، 20 نفر در روز، و حداکثر 31 نفر در روز. همانطور که تعداد بالا رفت، بهتدریج وابستگیام به انجام دادن کارها رشد کرد. گاهی با دیدن شادی مردم پس از درک حقیقت، بیش از حد خوشحال میشدم و بهتدریج وابستگی شوقواشتیاق در من ایجاد شد.
سال گذشته، شوهرم شروع به خواندن فا با من کرد و برایش خوشحال بودم. اما ازآنجاکه هنوز بهطور مستحکمی تزکیه نمیکرد، اغلب نظراتش را میگفت و چیزهایی مانند این میگفت که مثلاً قسمت خاصی غیرممکن است یا بعضی چیزها را باور نمیکرد. من هم میترسیدم که با گفتن آن چیزها کارما ایجاد کند، بنابراین با کلماتی تند جلویش را میگرفتم. اما او اهمیتی نمیداد. آن وقت بیشتر عصبانی میشدم و برای متهم کردن او چیزهای زیادی میگفتم. کاملاً فراموش میکردم که این محیط تزکیه من نیز هست. بعد از اینکه مشکلم را پیدا کردم، سعی کردم ماهیت مقدس دافا و اینکه چرا باید به استاد و فا احترام بگذاریم را برایش توضیح دهم. او میدانست که اشتباه کرده است و گفت: «من هیچچیزی حاکی از بیاحترامی به استاد نمیگویم. اگر چیزی را متوجه نشدم، آن را رها خواهم کرد و امیدوارم بهتدریج آن را درک کنم.»
باغی کوچک روبروی ایستگاه قطار محلی وجود دارد. مردم اغلب در انتظار اتوبوس و قطار، روی نیمکتی در آنجا مینشینند. آنها از سراسر کشور هستند. میدانم که همه آنها افرادی با رابطۀ تقدیری هستند که برای نجات آمدهاند. اغلب به آنجا میروم و حقیقت را برایشان روشن میکنم. کمکم متوجه شدم وقتی حقیقت را روشن میکنم، نظافتچی اغلب آنجاست و در نزدیکی ما جارو میکشد تا بتواند به صحبتهای ما گوش دهد. فکر میکردم او آنجاست تا مداخله کند. گاهی وقتی با کسی روبرو میشدم که نمیخواست گوش کند، فکر میکردم: «آیا پلیس لباسشخصی است؟»
بهتدریج متوجه شدم که این افکار خوب نیستند و باید مراقب ذهنم باشم و شینشینگم را بهبود بخشم. باید این افکار منفی را با افکار درست جایگزین کنم. همه آنها موجوداتی هستند که برای فا اینجا هستند و شاید برای کمک آمده باشند. بعد از فهمیدن این موضوع، وقتی با افرادی ملاقات میکردم که بهنظر میرسید مداخله میکنند یا نمیخواستند گوش کنند، با آنها مثل خانوادهام رفتار میکردم و امیدوار بودم که انتخاب درستی داشته باشند. هنگامی که افکار منفیام را از بین بردم، میدان انرژی آرامشبخش و صلحآمیز شد.
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.