(Minghui.org) با سپاس بیکران، مایلم چند ماجرا از ۲۳ سال تزکیهام را به اشتراک بگذارم. آنها بهعنوان شاهدی درخصوص شگفتانگیزی و معجزهآسابودن فالون دافا هستند! من به میلیونها تمرینکننده فالون دافا میپیوندم تا سیامین سالگرد معرفی عمومی فالون دافا و تولد استاد ارجمندمان را جشن بگیریم!
خواندن جوآن فالون به من زندگی دوباره داد
خانوادهام در شهری در حومه چونگچینگ زندگی میکردند که به فرودگاهش معروف بود. شوهرم صاحب کسب و کار محلی معروفی بود. اهالی محل همه میگفتند که شوهرم آدم خوبی است و به راحتی پول در میآورد. بچههایم مشاغل خوبی داشتند و با ما بهخوبی رفتار میکردند. تنها نقص در این خانواده کامل، ناتوانی و بیماری مزمن من بودم.
شوهرم از هیچ هزینهای برای درمان من دریغ نکرد. او به شیوههای بسیاری متوسل شد و مرا به تعدادی از بیمارستانهای درجه یک برد تا متخصصان بسیاری را ببینم. او در طی ده سال بیش از یک میلیون یوآن برای من خرج کرد، اما وضعیتم بدتر شد.
دکتر در نهایت به او گفت: «جراحی پیشنهاد نمیشود. او از این عمل جراحی جان سالم به در نمیبرد. او را به خانه ببرید و بگذارید راحت باشد. شاید چند روز دیگر زنده بماند.» دکتر همچنین به او گفت که خودش را برای مراسم کفن و دفن من آماده کند.
همان روز بعدازظهر که به خانه رسیدم، شخصی برایم کتابی به نام جوآن فالون آورد و به من گفت که این یک گنج است و باید آن را با ذهنی باز بخوانم، زیرا تنها چیزی است که میتواند مرا نجات دهد. در آن زمان، نفس نفس میزدم، حتی فقط جرعه جرعه آب مینوشیدم. تنها پس از برداشتن یک قدم خسته میشدم و به دلیل خونریزی مزمن در چشمانم، دیدم تار شده بود.
به سرتخت تکیه دادم و شروع به خواندن جوآن فالون کردم. از ساعت ۴ بعدازظهر تا ساعت ۹ شب خواندم و درنهایت سخنرانی یک را به پایان رساندم. کتاب را زمین گذاشتم و بلافاصله از خستگی خوابم برد.
تا ساعت ۸ صبح روز بعد از خواب بیدار نشدم و احساس گرسنگی کردم. دستم را شستم و به اتاق غذاخوری رفتم. یک کاسه بزرگ فرنی برای خودم کشیدم و آن را درحالیکه یک نان بخارپز را میجویدم و کنارش بادام زمینی و خیارشور بود خوردم.
خانوادهام با ناباوری به من خیره شدند. شوهرم پسرم را که دم در بود صدا کرد و گفت: «مادرت ناگهان انرژی زیادی پیدا کرد. شاید این آخرین فعالیتهای او قبل از مرگ باشد؟»
بیش از ۱۰ سال بود که غذایی تا این حد مقوی نخورده بودم. طی بیش از ۱۰ سال، حتی وقتی دمای هوا ۴۰ درجه سانتیگراد بود، یک کلاه پشمی، روی آن کلاهی بافتنی که میتوانست آن را سفت نگه دارد، میپوشیدم و سپس یک شال پشمی دور سرم میپیچیدم. اگر کوچکترین بادی روی سرم میوزید، درد میکرد و احساس میکردم که میخواهد منفجر شود.
طی بیش از ۱۰ سال، حتی پس از مصرف چهار قرص خواب در هر شب، از بیخوابی رنج میبردم. طی بیش از ۱۰ سال، زخم دهانم هرگز بهبود نیافت. خوردن هر چیزی سرد، گرم، ترش، شیرین یا شور باعث درد میشد.
هیچکسی نمیتوانست باور کند که من، که بسیاری از متخصصان و پزشکان مشهور نتوانستند درمانم کنند و حتی به خانوادهام گفته بودند که برای تشییع جنازه من آماده شوند، فقط به این دلیل که به مدت پنج ساعت جوآن فالون را خواندم، بهشدت تغییر کرده بودم! این آخرین فعالیت من قبل از مرگم نبود. معجزهای بود که واقعاً برای من اتفاق افتاد. بینظیر بود! جادویی بود!
استاد مهربان ما بودند که مرا از چنگال مرگ بیرون کشیدند!
پس از خواندن جوآن فالون و انجام تمرینات به مدت یک ماه، بیماری قلبی، تومور کبدی، تصلب شرائین، التهاب کیسه صفرا، التهاب معده، کولیت و درد مفاصلم که ۱۹ سال مرا عذاب میدادند ناپدید شدند. وقتی با چهرهای گلگون پر از انرژی در مقابل همه ایستادم، آنها متحیر شدند و گفتند: «فالون دافا فوقالعاده است!» «این جادویی است!»
بسیاری از افراد پس از مشاهده بهبودی معجزهآسای من خواستند فالون دافا را یاد بگیرند.
استاد از من محافظت کرده و بلایا را به نعمت تبدیل میکنند
در اواسط مارس ۱۹۹۹ یک بخارپز بزرگ با مقداری باقالی خشک داخل آن روی اجاق گاز گذاشتم. کمی آب اضافه کردم و روی کمترین حرارت گذاشتم تا باقلاها نرم شوند.
در این زمان، دبیر محلی حزب و مدیر دبیرستان به دیدنم آمدند و گفتند که یک کتاب فالون دافا میخواهند. بعد از مدتی گفتگو، آنها را به طبقه پایین بردم. نوه چهار سالهام دنبال ما آمد تا بازی کند.
مدیران مدرسه از من خواستند که درباره تجربه شخصیام قبل و بعد از تمرین فالون دافا و همچنین معجزاتی که فالون دافا در من ایجاد کرده بود به آنها بگویم، بنابراین ما حدود دو ساعت صحبت کردیم.
ناگهان مدیر مدرسه گفت: از خانه شما دود میآید! برگشتم و دیدم دود سیاه از پنجرههای خانه بیرون میآید. تا طبقه سوم دویدم. به دلیل دود غلیظ چیزی نمیدیدم اما سریع وارد آشپزخانه شدم و اجاق گاز را خاموش کردم.
بخارپز به رنگ قرمز میدرخشید. دستههای دو طرف و دسته روی در آن ذوب شده بودند. قاب پنجره چوبی بالای اجاق گاز در اثر جرقهها به زغال تبدیل شده بود؛ پرده کابینت ادویهها کنار بخاری نیمهسوخته بود و خاکستر از آن میریخت و جرقهها همچنان به سمت بالا میچرخیدند. نیازی به گفتن نیست که باقلاهای داخل بخارپز تبدیل به خاکستر سیاه شده بودند.
بعداً متوجه شدم که نوهام قبل از اینکه دنبالم به طبقه پایین بیاید، حرارت اجاق گاز را زیاد کرده بود و همین موضوع باعث آتشسوزی شد.
همسایه ها گفتند: «این یک آتشسوزی غیرعادی بود. انگار نیرویی قوی آن را مهار میکرد، زیرا چیزهایی که میسوختند شعلهای را منتشر نمیکردند که باعث شعلهورشدن مبلمان چوبی آشپزخانه شوند. بطریها و قوطیهای روغن آشپزی، پردههای پارچهای، پنجرهها و درهای چوبی، میز و صندلیها و همچنین سیمهای بالای کابینتها قابل اشتعال هستند. بهعلاوه پنجره باز بود و باد آتش را شعلهور میکرد و باعث گسترش آن میشد.
کل ساختمان باید در نیم ساعت در آتش میسوخت چه رسد به دو ساعت! ساختمانها با سازههای قدیمی و دیوارهای خارجی مشترک بودند. اگر سیمهای برق آتش میگرفتند، تمام خیابان دریایی از شعلههای آتش میشد! تصورش ترسناک بود! آنها گفتند که به نظر میرسد که استاد فالون دافا از من محافظت کرده است!
در واقع، اگر بهخاطر حمایت استاد نبود، عواقب آن غیرقابل تصور بود. من به استاد ارجمندمان ادای احترام کردم که چنین محنت بزرگی را برطرف کردند! سپاسگزارم، استاد، برای شفقت عظیم شما!
تجربه معجزهآسای نوهام
روزی در ژوئیه۲۰۰۲، مقداری مطالب روشنگری حقیقت را جمع کردم و از پسرم خواستم که من و نوه شش سالهام را به خانه اقواممان در حومه شهر برساند. نوهام از دیدن زمینهای باز و حیاط بزرگ آنقدر هیجانزده بود که از خوشحالی میدوید و میپرید.
ناگهان روی یک گلدان گیاه کاکتوس و سپس روی زمین افتاد. او که فقط یک زیرپیراهن بدون آستین و شلوارک پوشیده بود، آغشته به گل و خارهای کاکتوس شده بود. پوستش قرمز و متورم شد و از شدت درد جیغ میکشید. همه ناراحت بودند و نمیدانستند باید چه بکنند.
پسرم گفت که باید سریع به خانه و بعد به بیمارستان برویم. همانطور که به سمت خانه میرفتیم، هر سه نفر مدام میگفتیم: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» سفر ۱۶ کیلومتری ما طولی نکشید. وان حمام را پر از آب کردیم تا پسر را حمام کنیم.
در کمال تعجب، تمام خارهایی که از او بیرون زده بودند از بین رفته بودند و پوستش عادی به نظر میرسید. از او پرسیدم که آیا درد دارد؟ پاسخ داد: «نه، دیگر درد ندارد!» پسرم با خوشحالی فریاد زد: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!»
نوهام از هفت سالگی دچار خونریزی مکرر بینی میشد. پس از مراجعه به پزشک، بهتر شد، اما طولی نکشید که دوباره این مشکل شروع شد. وقتی نه ساله و در کلاس سوم بود، معلمش با من تماس گرفت و به من گفت که فوراً یک پیراهن تمیز برای نوهام ببرم.
به دفتر پرستار مدرسه رسیدم و دیدم جلوی پیراهن نوهام آغشته به خون است. پرستار گفت: «خونریزی آنقدر شدید بود که وقتی بینی او را بستم، خون از دهانش جاری شد. او را به بیمارستان ببرید!»
با نوهام سوار تاکسی شدم و از او پرسیدم: «آیا ۹ کلمهای را که مادربزرگ به تو یاد داد را به خاطر داری؟» گفت: «بله یادم میآید.» «پس بیا با هم آنها را بخوانیم!» بعد از اینکه بارها آنها را گفتیم، خونریزی بینی قطع شد.
مستقیم به اورژانس بیمارستان رفتیم. دکتر با دقت داخل بینی او را معاینه کرد و در نهایت گفت: «اشکالی ندارد. حتی مویرگها نیز وضعیت خوبی دارند. چه چیزی باعث خونریزی بینی او شد؟»
این آخرین باری بود که نوهام خونریزی بینی داشت. او اغلب به من میگوید: «مادربزرگ، من این نُه کلمه را در قلبم نگه داشتهام. استاد از من محافظت کرده است.»
آن پسر اکنون ۱۸۳ سانیمتر قد دارد، ازوضعیت سلامتی خوبی برخوردار است، شغل خوبی در خارج از شهر دارد، و حالش خوب است. هر بار که به خانه میآید اولین کاری که انجام میدهد این است که صورت و دست هایش را میشوید و بعد برای استاد عود میسوزاند و ادای احترام میکند!
راهرفتن بدون آسیب
در سال ۲۰۰۸، شوهرم در مسیر رفتن به محل کار در حال رانندگی از میان تونلی طولانی بود. تونل اغلب مملو از ترافیک بود. بهمحض توقف شوهرم، کامیونی بزرگ پر از میلههای فولادی به عقب ماشین او برخورد کرد و ماشین شاسی بلند شوهرم به ماشین مقابلش برخورد کرد.
ماشین شاسی بلند شوهرم کاملاً آسیب دیده بود. در چنین حوادثی معمولاً افراد آسیب جدی میبینند، اما شوهرم آسیبی ندید. او حتی صدای بلند تصادف سه خودرو را هم نشنید!
او بعداً گفت: « ضرب المثلی میگوید "بیشتر میترسم تا آسیب ببینم."اما من "نه ترسیده بودم و نه صدمه دیده بودم"، هیچ آسیبی ندیدم!» او گفت که وقتی ماشینش مورد اصابت قرار گرفت، به سمت چپ لیز خورد بنابراین او توانست در را باز کند و به راحتی خارج شود. پلیس راهنمایی و رانندگی و ناظران همه گفتند: «شما واقعاً خوشاقبال هستید!»
استاد نیکخواه ما به تمام خانوادهام برکت دادهاند، زیرا ما به استاد و فالون دافا اعتقاد راسخ داریم! زمانی که آزار و شکنجه توسط حکچ (حزب کمونیست چین) بسیار شدید بود، همه آنها قاطعانه از تمرین فالون دافای من حمایت کردند. آنها که توسط استاد تقویت شدند، در مقابل ستمگران ایستادند، با آزار و شکنجه مخالفت و از یک تمرینکننده فالون دافا محافظت کردند.
خانوادهام همچنین مرا تشویق میکنند که کوشا باشم. بهعنوان مثال، از زمانی که چهار زمان فرستادن افکار درست در سراسر جهان تعیین شد (در اوایل دهه ۲۰۰۰)، شوهرم هر شب ساعت ۱۱:۵۰ شب فرستادن افکار درست را به من یادآوری میکند.
استاد بیان کردند:
«وقتی یک نفر فا را به دست آورد، تمام خانواده بهره خواهند برد.» («آموزش فا و پاسخ به سؤالات در جینان»، جوآن فالون فاجییه)
استاد ارجمند ما با مهربانی همیشه از شاگردان خود محافظت میکنند. در نتیجه حتی مشکلات هم تبدیل به نعمت میشوند!
فالون دافا او را نجات داد
در ژوئیه ۲۰۰۶ زمانی که برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت به یک شهرستان رفتم، هوا بهطور خاصی گرم بود. پس از تحویل بروشورها به هر خانواده، به سمت خانه رفتم.
وقتی از بازار کشاورزان رد میشدم، زنی که حدوداً ۶۰ ساله بود جلوی مرا گرفت. موهایش شانهنشده، صورتش کثیف و زرد رنگ و لاغر بود. پیراهن او از عرق شوره زده بود و حلقه سفیدی به جای گذاشته و بوی تندی از خود متصاعد میکرد.
او گفت که از روستایی در آن نزدیکی است و در همه جای بدنش دچار درد مفاصل بود. او بهخاطر درد شانههای گرفته و سفتش نمیتوانست دستهایش را حرکت دهد و بیش از یک ماه بود که دوش نگرفته و لباس عوض نکرده بود.
او گفت که افراد زیادی در روستایش در شرکت شوهرش کار میکنند و او همچنین یک بار به صورت پاره وقت در آنجا کار میکرد. او میدانست که من بیش از یک دهه بیمار بودم و هیچ پول یا دارویی نمیتوانست مرا درمان کند. با تمرین فالون دافا سلامتیام را بازیافتم. او گفت که بالاخره آن روز مرا دید و به من التماس کرد که به او یاد بدهم که چگونه فالون دافا را تمرین کند.
گفتم: «چیزهای بسیار زیادی هست که نمیتوانم به یکباره به تو بگویم. آدرس خانهات را به من بده تا دو کتاب برایت بیاورم. بعد از خواندن کتابها متوجه خواهی شد.» گفت که بیسواد است. گفتم: «در این صورت، باید صمیمانه بگویی: "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!"» او گفت که نمیتواند همه آن را به خاطر بیاورد.
با او راه افتادم و ۹ کلمه را بارها با او تکرار کردم. وقتی به یک دوراهی در جاده رسیدیم، او گفت که آنها را بهخاطر میآورد.
اوایل سپتامبر بود و مدرسه شروع شده بود. دوباره به بازار کشاورزان رفتم تا مطالب را توزیع کنم. ناگهان دست محکمی بازویم را گرفت. آن شخص پرسید: آیا مرا به یاد میآوری؟ زن را شناختم.
او مرتب، خوشلباس و باطراوت بود! قیافهاش با چند ماه قبل کاملاً متفاوت بود! دفعه قبل به من گفت که آنجا ایستاده بود و مرا تماشا میکرد که سوار ماشین شدم، اما بهمحض اینکه برگشت، فراموش کرد که چگونه ۹ کلمه را تکرار کند. آنقدر ناراحت بود که گریه کرد.
ناگهان به یاد آورد: «فالون دافا مرا نجات میدهد!» بنابراین او به تکرار ادامه داد: «فالون دافا مرا نجات میدهد، فالون دافا مرا نجات میدهد، فالون دافا من را نجات میدهد...»
او گفت که به نظر میرسید که سه کیلومتر راهرفتن تا خانهاش اصلاً زمانی طول نکشید. آنقدر احساس گرما میکرد که یک دسته هیزم گرفت، یک قابلمه بزرگ آب جوشاند و حمام خوبی گرفت. در حالی که داشت لباس میپوشید، متوجه شد که شانههایش دیگر درد نمیکند، میتوانست بهراحتی دستهایش را حرکت دهد و مفاصلش درد نمیکردند.
او آنقدر خوشحال بود که به دو پسرش، عروسش و شوهرش زنگ زد تا بیایند و ببینند که فالون دافا او را نجات داده است!
تمام بیماریهای او از بین رفته بودند و میتوانست تمام کارهای مزرعه و خانه را انجام دهد. او به خانوادهاش گفت که چگونه با من آشنا شده است. شوهرش در جوانی افسر ارتش بود و میتوانست بخواند و بنویسد، بنابراین میخواست کتاب دافا را بخواند.
او گفت که به خواندن «فالون دافا مرا نجات میدهد» ادامه داد و در سلامت کامل بود. نزدیک به دو ماه از اولین صحبت ما گذشته بود. سبزیجات او همه رسیده بودند و او در بازار کشاورزان بود و آنها را میفروخت.
او نه تنها خودش برکت دریافت کرد، بلکه شوهرش را وادار کرد تا با دافا ارتباط برقرار کرده و حقیقت را درک کند. تمام خانواده او حکچ و سازمانهای وابسته به آن را ترک کردند. من برای تمام خانواده او خوشحال شدم! از استاد ارجمندمان بسیار سپاسگزارم که این خانم را در مسیر من قرار دادند.
در طول بیش از ۲۰ سال تزکیه، در مسیر اعتبار بخشی به دافا، و در روند روشنگری حقیقت بهصورت چهره به چهره، نمی توانم به یاد بیاورم که چه تعداد معجزه را شاهد بودهام. در پس هر معجزه، شفقت بیکران استاد بزرگوار گرانقدر ما و رحمت بیانتهای او نهفته است!
رحمت استاد را نمیتوان با زبان بشری بیان کرد! خانوادهام بینهایت از استاد بزرگوار نیکخواه ما سپاسگزارند!
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.