(Minghui.org) من از یک شرکت بزرگ دولتی بازنشسته شدهام. حتی اگرچه 28 سال است که فالون دافا را تمرین میکنم، هنوز شادیام را در زمان شروع تزکیه به یاد دارم.
آزار و شکنجه بیسابقه فالون دافا در 20 ژوئیه 1999 آغاز شد و بیش از 20 سال ادامه داشته است. بیرحمی این آزار و شکنجه تصورناپذیر است. با وجود این، از اعتقادم دست برنداشتم. طی این سالها همیشه مانند همان روز اولی که تزکیه را شروع کردم، تزکیه کردهام و در مسیر تزکیهام تا به امروز هرگز دچار تزلزل نشدهام.
از همان ابتدا سعی کردم اصول دافا را به عمل بگذارم؛ ابتدا ازطریق فردی مهربان شدن با معیارهای اخلاقی بالا، و سپس با تبدیل شدن به تزکیهکنندهای که در مسیر الهی گام برمیدارد.
حضور در کلاس استاد
سابقاً در آکادمی ورزشهای نظامی، در رشته رزمی تحصیل میکردم و سه سال در هنرهای رزمی سنتیِ جنوب آموزش دیدم. شجاع و بیرحم بودم و اغلب با تکیه بر حمایت مربیان نظامی، در دعواهای بیرونی شرکت میکردم و مرتکب کارهای بد زیادی میشدم.
سپس چند نفر از دوستانم توصیه کردند در کلاس استاد لی هنگجی (بنیانگذار فالون دافا) در اوایل سال 1994 شرکت کنم. یکی از دوستانم گفت که پس از تمرین دافا، چشم آسمانیاش باز شد و توانست فالون درحالچرخش را ببیند. خیلی کنجکاو شدم، بنابراین در کلاس سوم استاد در گوانگژو شرکت کردم.
قبل از شروع کلاس، در ورودی سالن استاد لی را دیدم. استاد قدبلند و خوشتیپ بودند و چهرهشان آرام و نیکخواه بهنظر میرسید. ماتومبهوت کنارشان ایستاده بودم و این حس را داشتم که مدتها منتظر آن لحظه و زندگیای پس از زندگی دیگری در جستجوی آن بودم.
در طول کلاس، فالون بزرگی را بالای سرم حس کردم که مانند یک پنکه با سرعت بالا میچرخید، اما نمیتوانستم لمسش کنم. گاهی آن فالون به دو فالون تبدیل میشد. آنها از سر تا انگشتان پایم میچرخیدند، سپس بهسرعت از بدنم بهسمت بازوانم میرفتند و در مرکز کف دستانم میچرخیدند. فالونی به اندازه یک کاسه نیز در زیر شکمم میچرخید و خیلی احساس آرامش داشتم.
در پایان کلاس، ذهنم خالی بود و دنیای اطرافم خالی بهنظر میرسید. وقتی جوان بودم، عاشق گوش دادن به قصههای پریان مادرم بودم و اغلب با خودم فکر میکردم: «زندگی از کجا میآید؟ مادرم بالاخره روزی این دنیا را ترک خواهد کرد. حتی نمیتوانم نزدیکترین افراد را در کنار خودم نگه دارم. در اینجا منتظر چهچیزی هستم؟» گریه میکردم، اما هرگز جرئت نداشتم به بزرگترها بگویم. درکل فردی احساساتی نبودم، اما همیشه این غم وصفناپذیر را در درونم داشتم. آن روز ناگهان فهمیدم چیزی که منتظرش بودم دافا و استاد لی بودند.
وقتی تازه تمرین فالون دافا را شروع کرده بودم، بیشتر تمرینکنندگانِ دیگر استاد را «معلم» صدا میزدند. اما من همیشه ایشان را استاد صدا میزدم. درواقع دلیلش را نمیدانستم. فقط میخواستم تزکیه را با استاد تمرین کنم.
از زمانی که دافا را تمرین کردهام، وضعیت سلامتیام خوب بوده است. وقتی دوچرخهسواری میکردم، احساس میکردم کسی از پشت هلم میدهد و وقتی مجبور بودم در شیفتهای شب کار کنم، اصلاً خسته نمیشدم. هر روز پرانرژی بودم. قلبم آرام بود و دیگر بیرحم نبودم. دیگر هرگز کسی را مورد آزارواذیت قرار ندادم و دیگر به منافع شخصی اهمیت ندادم.
بسیاری از همکارانم شاهد بودند که در مدت کوتاهی تغییرات عظیمی در من به وجود آمد و آنها نیز شروع به تمرین دافا کردند.
یک بار با همسرم سوار قطار بودیم و دو جوان دو ردیف شامل شش صندلی را اشغال کرده بودند. مؤدبانه از یکی از آنها یک صندلی خواستم. او با اکراه نیمی از صندلی را به من داد اما زیر لب ناسزا گفت. قبلاً خیلی تهاجمی و رقابتجو بودم. عصبانیتم شروع به جوشش کرد، اما درست وقتی میخواستم جوابش را بدهم، این فای استاد به ذهنم آمد:
«اولین کاری که تمرینکننده باید بتواند انجام دهد این است که وقتی به او حمله میشود تلافی نکند و هنگامی که به او توهین میشود جواب ندهد. باید تحمل کند. در غیر این صورت چگونه خود را تمرینکننده مینامد؟» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)
بنابراین فکر کردم: «حالا فالون دافا را تمرین میکنم و باید بردباری را در نظر داشته باشم. دعوا کردن خوب نیست.» خودم را عقب کشیدم و وقتی از قطار پیاده شدم، احساس آرامش داشتم. یاد گرفتم که وقتی یک قدم به عقب بردارم، درواقع همه چیز گسترده و وسیع میشود.
تزکیه دافا با وجود آزار و شکنجه
جیانگ زمین، رئیس سابق حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، از روی حسادت، از منابع کل کشور برای شروع آزار و شکنجه فالون دافا در 20 ژوئیه 1999 استفاده کرد. خانوادههای بیشماری از هم پاشیده و تمرینکنندگان در زندان، مراکز شستشوی مغزی، اردوگاههای کار اجباری، و زندانهامحبوس شدهاند.
من هم بهشدت مورد آزارواذیت قرار گرفتم. در محل کار، چون در اعتقادم به فالون دافا راسخ بودم، از سِمتی بسیار آسان به موقعیتی سخت، کثیف و خستهکننده منتقل شدم. دبیر ح.ک.چ محل کارم میگفت اگر سه ماه تحمل کنم خوشاقبال خواهم بود. سپس باید به دیدنش میرفتم و به اشتباهم اعتراف میکردم، اما تا زمان بازنشستگی در همان قسمت ماندم.
در روزهای اولیه آزار و شکنجه، بارها بهمنظور دادخواهی برای دافا به پکن رفتم و هر بار بازداشت شدم. رؤسای محل کارم مورد انتقاد مافوقهای خود قرار گرفتند و مجبور شدند برای بازگرداندن من، پلیس را تا پکن همراهی کنند. میدانستم که دبیر ح.ک.چ در محل کارم خیلی تحت فشار است.
از من خواسته شد به دفترش بروم و او هم مجبورم کرد استعفا بدهم. پس از اینکه نامه استعفایم را به او دادم، گفت که آیا بهتر نیست در نامه به فالون دافا اشارهای نکنم. پیشنهادش را نپذیرفتم، زیرا با واقعیات مطابقت نداشت. من عاشق کارم بودم و عملکردم مورد تصدیق همه همکارانم بود. هیچ عادت بدی نداشتم و تنها دلیلم برای ترک کار، آزارواذیت بهدست ح.ک.چ بود. رؤسا تحت فشار بودند و نمیخواستم آنها را درگیر کنم. دبیر ح.ک.چ حرفی برای گفتن نداشت، بنابراین نامهام را در سکوت در کشو گذاشت و دیگر درباره استعفایم صحبت نکرد.
در سال 2001 به پکن رفتم تا برای فالون دافا دادخواهی کنم و نامهای را تحویل دهم درباره اینکه دافا چقدر عالی است. وقتی به خانه برگشتم، پلیس میخواست دستگیرم کند، بنابراین مجبور شدم خانه را ترک کنم. وقتی از بازار رد میشدم، هفت هشت مأمور لباسشخصی در کمینم بودند. آنها از اتومبیلشان بیرون پریدند و مرا روی زمین انداختند و محکم نگه داشتند، در حالی که فریاد میزدند: «دزد!» چند نگهبان بازار با عجله بهسمتمان آمدند. به آنها گفتم: «آیا شبیه دزد هستم؟ من فرد خوبی هستم، اما این افراد بد به من حمله کردند.» نگهبانان قصد دستگیری آن مأموران را داشتند. درنهایت مأموران لباسشخصی کارت شناسایی پلیس خود را بیرون آوردند و به من تهمت زدند و گفتند که برای برهم زدن نظم عمومی مردم را در بازار جمع کردهام.
پس از یک ماه بازداشت غیرقانونی، مرا به اردوگاه کار اجباری فرستادند و یک سال بعد آزادم کردند. از آنجا که «تبدیل» نشدم، حبسم در اردوگاه کار یک ماه بیشتر تمدید شد. در روز آزادیام، نگهبانان برای تهدید کردن سایر تمرینکنندگان دافا در آنجا، به من دستبند زدند، لباسهایم را درآوردند و روی زمین در بیرون ساختمان اردوگاه تحقیرم کردند.
سپس مرا به مرکز شستشوی مغزی بردند اما کسی به خانوادهام اطلاع نداد. به ما دستور دادند که هر روز درختهای کریسمس مصنوعی بسازیم. اما ما حاضر به همکاری نشدیم، بنابراین در را قفل کردند تا در اتاق حبس شویم. متعاقباً در اعتراض به آزار و شکنجه دست به اعتصاب غذا زدیم. بیش از 20 روز در اعتصاب غذا بودیم. سپس برای تزریق به بیمارستان پلیس مسلح منتقل شدم. خیلی وزن کم کرده بودم و بسیار لاغر شده بودم، اما هنوز درباره زیبایی دافا با مردم صحبت میکردم.
یک روز پرستاری از من پرسید: «تو وکیل هستی؟ یا مدرک دانشگاهی بالا داری؟ حرفهایت منطقی بود و هیچیک از مأموران هرگز نتوانستند در گفتگو با تو پیروز شوند.» به او گفتم که وکیل نیستم یا مدرک دانشگاهی بالا ندارم؛ حتی مدرسه راهنماییام را نیز تمام نکردم، اما حقیقت را میگویم درحالی که آنها دروغ میگویند. وقتی به اعتصاب غذا پایان دادم و درحال خروج از بیمارستان بودم، پزشک نظامیِ حاضر در آنجا که از راهرو عبور میکرد، بدون توجه به نگهبانان مرکز شستشوی مغزی، با من دست داد. نگهبانان با دیدن این صحنه شرمنده شدند.
از آنجا که قلب همتمرینکنندگان در مرکز شستشوی مغزی متحد شده بود، توانستیم محیط را تغییر دهیم. هر روز تمرینات دافا را انجام میدادیم و کتابهای دافا را میخواندیم، و وضعیت سلامتیام بهسرعت بهبود یافت. در دورهای که آزار و شکنجه در چین در شدیدترین وضعیتش بود، این مرکز شستشوی مغزی تمام تمرینکنندگان را یکی پس از دیگری بدون قیدوشرط آزاد کرد. وقتی آزاد شدم، خانوادهام و برخی از کارکنان از محل کارم بهدنبالم به مرکز شستشوی مغزی آمدند. به سر کار برگشتم، حقوق و پاداش آن ماه را کامل دریافت کردم و حتی پاداش سهماهه را هم گرفتم. احساس میکردم استاد همیشه مراقبم هستند.
در محل کار همیشه مشتاق و سختکوش بودم. من آشپز خیلی خوبی هستم. در روزهای تعطیل، من مسئول غذاخوری بودم. کیفیت آشپزی نیز نشاندهنده شخصیت یک فرد است. من از روال سرآشپزهای رستوران پیروی نمیکردم. در عوض، براساس سبک محلی و تنظیم آن برطبق فصول مختلف، آشپزی میکردم. همکارانم همیشه غذای مرا خیلی دوست داشتند. گاهی رؤسای شعب بالاتر در روزهای تعطیل برای جلسه میآمدند و رؤسای محل کارم آنها را برای صرف غذا دعوت میکردند و به آنها میگفتند که آشپزی به عهده من بوده است. همه در سیستم میدانستند که من فالون دافا را تمرین میکنم، و حتی وقتی برای اولین بار با مقامات بالاتر ملاقات کردم، برخی گفتند: «تو آشپز عالیای هستی.»
نوشیدن چای را دوست دارم. زمان صرف چای معمولاً زمانی است که مردم دور شومینه جمع میشوند و باهم صحبت میکنند. به این ترتیب، غذای خوب، چای، و گفتن داستانهایی درباره تمرینکنندگان فالون دافا را با هم ادغام میکردم که برای بسیاری از کارکنان مفید بود.
سه معجزه
در طول 28 سال تزکیهام همیشه از نظر جسمی قوی بودهام. جوانتر از سن واقعیام به نظر میرسم و هرگز نیازی به مصرف هیچ دارویی نداشتهام. گاهی که احساس خوبی نداشتم، حتماً تمرینها را انجام میدادم، کتابهای دافای را میخواندم و به درون نگاه میکردم تا هر چیزی را که با استانداردهای یک تمرینکننده دافا مطابقت ندارد پیدا و اصلاحش کنم. سپس ناراحتیام بهسرعت از بین میرفت. از وقتی شروع به تزکیه کردم، چیزهای شگفتانگیز زیادی برایم رخ داده است.
متوقف شدن خونریزی بینیام
شبی در وسط تابستان سال 2017، حوالی ساعت 8 ناگهان دچار خونریزی بینی شدم. سعی کردم با دستمال کاغذی جلویش را بگیرم، اما همچنان بهشدت خونریزی داشتم. خون راه گلویم را مسدود کرده بود و بارها مجبور شدم مقدار زیادی خون را قورت دهم. اما نترسیدم. میخواستم تمرینات را انجام دهم، اما خونریزی همچنان ادامه داشت. میخواستم فا را مطالعه کنم، اما دهانم پر از خون بود. باید از خانوادهام میخواستم جوآن فالون را برایم بخوانند. همسرم (که او نیز دافا را تمرین میکند) مدام خون بینیام را پاک میکرد. همه خیلی مضطرب شده بودند. فرزندم با صدای بلند فا را میخواند و مدام کلمات را اشتباه تلفظ میکرد. به آنها گفتم: «مضطرب نباشید. حالم خوب است. ما استاد را داریم و استاد در کنار ما هستند. سخنرانی نهروزه استاد در گوانگجو را برایم بگذارید تا گوش دهم.» خانوادهام نیز با دیدن آرامش من آرام شدند. خونریزیام کم شد و کمی بعد از نیمهشب دیگر اصلاً خونریزی نداشتم.
روز بعد که از خواب بیدار شدم، به تشتِ شب قبل نگاه کردم. از دیدن آنهمه خون در آن شوکه شدم. میخواستم عکسی بگیرم و به همکاران و دوستانم نشان دهم، اما منصرف شدم زیرا نگران بودم که ممکن است برای برخی خیلی آزاردهنده باشد. کف دستانم را روی هم گذاشتم و از استاد برای کمک به پاکسازی بدنم تشکر کردم. آن روز طبق معمول تمرینات را انجام دادم و فا را مطالعه کردم و شب در شیفت معمولم در شب کار کردم.
این جریان را برای همکارانم تعریف کردم و آنها همگی تعجب کردند که بعد از خونریزی زیاد، چهرهام همچنان مثل قبل است و بدون هیچ درمانی، همچنان توانستم به سر کار بروم، گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. در نظرشان این یک معجزه بود.
دندههای شکسته درحین انجام اولین تمرین بهبود یافتند
در سال 2007 در بخش ساختوساز کار میکردم. تیمهای ساختمانی خصوصی زیادی وجود داشتند و من مسئولیت ایمنی را بر عهده داشتم. یک شب درحال انتقال یک خط لوله ارتباطی به آن طرف ریلهای راهآهن بودیم. سوار کامیونی 1750کیلوگرمی بودیم که پر از شن، سیمان و آجر بود. دو ردیف صندلی در کابین وجود داشت که پر بود، بنابراین به راننده گفتم: «خودم پیاده میآیم.»
اما مردی در ردیف جلو کمی فشردهتر نشست تا فضا را خالی کند و گفت: «بیا. فقط به یک نفر دیگر نیاز داریم و آن تو هستی.» این کلمات تنم را به لرزه انداخت، زیرا خیلی آشنا به نظر میرسید. سپس حادثهای را که در اروپا رخ داده بود به یاد آوردم: مردی میخواست سوار آسانسور شود، اما آسانسور پر بود، بنابراین تصمیم گرفت منتظر آسانسور بعدی باشد. شخصی در داخل آسانسور گفت: «فقط به یک نفر دیگر نیاز داریم و آن تو هستی.» با این حال، آن مرد وارد آسانسور نشد و وقتی درهای آسانسور بسته شد، آن ناگهان به پایین سقوط کرد و همه افراد داخل آسانسور جان باختند.
مردد بودم که آن مرد دوباره گفت: «زودتر، عجله داریم.» بنابراین سوار شدم و درست کنار درِ سمت مسافر نشستم. کامیون بهآرامی بهسمت محل ساختوساز حرکت کرد. باید از یک سرازیری میگذشتیم و در چهارراه بهسمت راست میرفتیم. ناگهان احساس کردم درحال پرت شدن به هوا هستم و چراغهای خیابان را وارونه میبینم. فرمول فرستادن افکار درست را با صدای بلند تکرار کردم: «فا کیهان را اصلاح میکند، شیطان بهطور کامل از بین برده میشود!» صدای بلندی شنیدم که بهدنبال آن صدای خراشی به گوشم رسید. معلوم شد که کامیون چرخیده، واژگون شده و به سمت راست افتاده است.
کنار در بودم پس پایین بودم و دو کارگر روی من بودند. راننده ترسیده بود. او بالا بود، پس حالش خوب و دستانش محکم روی فرمان بود. نمیتوانستم حرکت کنم. راننده صدایم را شنید و به همه گفت که خود را بالا بکشند و خارج شوند.
وقتی پیاده شدیم دیدم کامیون درست بارگیری نشده است. عقب کامیون خیلی سنگینتر از جلو بود. ما در یک منطقه شهری شلوغ بودیم و اگر کامیون با سرعت زیاد وارد تقاطع میشد، میتوانست عواقب فاجعهباری داشته باشد. اما بهنوعی کامیون فقط واژگون شد. راننده این کار را انجام نداد، زیرا نمیتوانست آنقدر سریع واکنش نشان دهد. رو به همه فریاد زدم: «استاد فالون دافا واقعاً همه ما را نجات دادند!» همه کارگران قبلاً حقایق دافا را از من شنیده بودند، و همگی در پاسخ گفتند: «بله!»
پس از مدت کوتاهی اتومبیلهای پلیس، اتومبیلهای آتشنشانی، آمبولانسها و یک کامیون یدککش به محل حادثه آمدند. آن پنج کارگر به بیمارستان منتقل شدند.
موتور کامیون هنوز روشن و بنزین در همهجا پخش شده بود. هیچکس جرئت نزدیک شدن به کامیون را نداشت، اما موتور باید خاموش میشد. با خودم فکر کردم: «من تمرینکننده دافا هستم. نباید مشکلی باشد!» وارد کابین شدم، موتور را خاموش کردم، سوئیچ را بیرون آوردم و وسایل شخصی را از کابین خارج کردم. منتظر ماندم تا یدککش کامیون را از محل ببرد و سپس پیاده برگشتم.
صبح روز بعد، نمیتوانستم از تختم بلند شوم. سمت راست بدنم ورم کرده بود و کبودیهای زیادی داشت. نفس کشیدن برایم سخت بود. دندههای سمت راستم به بیرون فشار میآوردند و وقتی حرکت میکردم سینهام درد میکرد. از آنجا که در گذشته آموزش نظامی دیده بودم، میدانستم که دندههایم شکسته است. برای بیرون آمدن از تخت نیاز به کمک داشتم.
دو روز بعد به سر کار برگشتم. بعد از قدم زدن در محل ساختوساز خیلی درد داشتم، بنابراین به دفتر برگشتم. همه همکارانم مرا احمق خطاب کردند. یکی گفت: «چرا دوباره به سر کار آمدی؟ یکی از کارگرانی که روی صندلی عقب نشسته بود، دچار شکستگی در ناحیه کمر شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. او بیش از شش ماه مرخصی خواهد گرفت، با حقوق کامل. 8000 یوان یارانه برای هزینههای اضافه نیز دریافت خواهد کرد.»
مدیرم پیشنهاد کرد برای سیتی اسکن به بیمارستان بروم و نتیجه را بهعنوان صدمات ناشی از کار گزارش کنم. گزارش آسیب ناشی از کار به نفع کارمند است، زیرا شرکت نمیتواند کارمند را به هیچ دلیلی اخراج کند. سپس کارمند میتواند درخواست دهد به موقعیت دیگری در محل کار منتقل شود، اما چنین چیزی برای شرکت خوب نیست، زیرا مشمول ارزیابی ایمنی خواهد شد. در پاسخ گفتم: «نیاز به این کار نیست. فقط باید کمی مرخصی بگیرم و تمرینات دافا را انجام دهم.»
مدیرم با چهرهای که بهنظر میرسید متقاعد نشده است به من نگاه کرد و پرسید: «مطمئنی که اثر دارد؟» بدون تردید گفتم: «بله.»
طی مدتی که در خانه استراحت میکردم، دندههای شکسته و سمت راست بدنم فقط هنگام انجام تمرینات درد میکرد. کبودیها کمکم از بین رفتند، اما دندههایم همچنان بیرون زده بودند.
یک روز صبح درحال انجام تمرین اول بودم و در حالی که دستانم را دراز میکردم، صدای تقی را در قفسه سینهام شنیدم. وقتی هر پنج تمرین را تمام کردم و دنده سمت راستم را لمس کردم، بهنظر میرسید که استخوانها دوباره به هم وصل شدهاند. دیگر بیرون نزده بودند و دیگر درد نداشتند. روز بعد، مرخصی استحقاقیام را لغو کردم و به سر کار برگشتم. همکارانم پرسیدند که چگونه بهبود یافتم. به آنها گفتم: «با انجام تمرینهای فالون دافا.» مدیران و رؤسایم همگی شگفتزده شدند! همه آنها گفتند که دافا چقدر معجزهآسا است.
علائم شدید سکته مغزی در کمتر از یک ماه ناپدید میشوند
در پاییز سال 2019، دو بار پشت سر هم خواب مار دیدم. در خواب اول جلیقه زرد روشنی با دو سوراخ در جلو به تن داشتم و سر مار از سوراخ سمت راست بیرون زده بود. در خواب دوم، مار در گوشه دیوار روی زمین بود. میدانستم در تزکیهام مشکلی وجود دارد، اما نمیتوانم آن را پیدا کنم، و عمیقتر جستجو نکردم.
طولی نکشید که وضعیتم بدتر و علائم سکته مغزی در من پدیدار شد. اولین چیزی که به آن فکر کردم این بود: «من تمرینکنندهای واقعی هستم و استاد را دارم، بنابراین نباید بترسم.» آرام شدم و به درون نگاه کردم. متوجه شدم که ذهنیت رقابتجویی قویای دارم و بخشنده نیستم. حتی پس از بیش از دو دهه تزکیه، خلقوخویم هنوز خوب نبود. واقعاً شرمنده شدم و در قلبم اشتباهم را به استاد اعتراف کردم.
سپس تمرین پنجم را یک ساعت انجام دادم. همسرم سریع به خانه آمد و شام را آماده کرد. وقتی غذا آماده شد، او و فرزندمان سعی کردند به من کمک کنند پشت میز بنشینم. اما آنقدر ضعیف بودم که نمیتوانستم خودم را نگه دارم و مدام به پایین سر میخوردم. وقتی کاسه برنج را برداشتم از دستم لیز خورد. حس سنگینی در چشمانم داشتم و بیناییام کمکم تار شد. کمکم کردند به اتاق خواب بروم، در حالی که پای چپم در عقب روی زمین کشیده میشد. تا مرا به تختم برسانند، از هوش رفتم. در تمام مدت، همسر و فرزندم عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را با صدای بلند تکرار میکردند.
همسرم سخنرانیهای ضبطشده استاد را برایم پخش کرد. سپس با چند تمرینکننده در استانهای دیگر تماس گرفت تا برایم افکار درست بفرستند. برای کمک، با تمرینکنندگان محلی نیز تماس گرفت. تمام مدت آرام بود. مدام در قلبش از استاد کمک میخواست. چند تمرینکننده از صدها یا هزاران کیلومتر دورتر، برای از بین بردن حملات به بدنم از بٌعدهای دیگر، افکار درست میفرستادند. یکی از تمرینکنندگان با چشم آسمانی خود مار بزرگی را دید که دهانش کاملاً باز بود. آنها پس از تلاشی جمعی توانستند آن مار را نابود کنند.
تقریباً در همان زمان تمرینکننده هان به خانهام آمد. او مستقیم بهسمت تختم آمد و با صدای بلند گفت: «نمیتوانی اینگونه باشی. استاد از تو میخواهند که مردم را نجات دهی. موجودات ذیشعور زیادی منتظرند تا تو نجاتشان دهی!» صدایش را بهوضوح میشنیدم. کمکم به هوش آمدم و انگار تازه از خواب بیدار شده باشم. همسرم کمک کرد به اتاق نشیمن بروم و بعد دوباره خوابم بٌرد. نیمههای شب از خواب بیدار شدم و میخواستم به توالت بروم، اما نمیتوانستم سمت چپ بدنم را حرکت دهم، بنابراین همسرم مجبور شد برای رفتن به توالت کمکم کند.
از آنجا که نمیتوانستم سمت چپ بدنم را کنترل کنم، مدام سر میخوردم. همسرم گفت: «دیگر نمیتوانم تو را نگه دارم. خودت باید بایستی!»
فکر کردم: «بله! باید بلند شوم. نمیتوانم اینطور به او تکیه کنم.» بلافاصله پای چپم قویتر شد و از دست راستم برای گرفتن چارچوبِ در استفاده کردم. سپس توانستم بایستم.
روز بعد، همتمرینکنندهای به خانهام آمد تا تمرینها را با هم انجام دهیم. نمیتوانستم ثابت بایستم، بنابراین مجبور شدم به دیوار تکیه دهم. فقط میتوانستم بازوی چپم را کمی تکان دهم و احساس سنگینی و خستگی شدیدی میکردم. نمیتوانستم واضح صحبت کنم و نمیتوانستم جوآن فالون را در دست بگیرم تا بخوانم، بنابراین دراز کشیدم و به سخنرانیهای ضبطشده استاد گوش دادم.
در شب، تمرینکننده هان برای تشویق من پیامکهایی متنی برایم فرستاد. میدانستم که نمیتوانم آزار و شکنجه را بپذیرم. از روی تخت بلند شدم و با صدای بلند گفتم: «خودم میتوانم راه برم!» سپس شروع به انجام تمرینات کردم. هنوز نمیتوانستم ثابت بایستم، بنابراین همسرم پیشنهاد کرد که کنار کمد بایستم و خودش نیز در سمت دیگرم ایستاد. به این ترتیب توانستم تمرین سوم را انجام دهم.
مدیر محل کارم به ملاقاتم آمد و پرسید: «مطمئنی بدون رفتن به بیمارستان حالت خوب میشود؟»
پاسخ دادم: «بله. حتی نیازی به مرخصی استعلاجی ندارم. بعد از اتمام زمان مرخصی معمولیام، به سر کار برمیگردم.» گفتم که سالهای بسیار زیادی دافا را تمرین کردهام و در گذشته با مشکلات دیگری دستوپنجه نرم میکردم و با انجام تمرینات بر همه آنها غلبه کردم، بنابراین به دافا اطمینان کامل دارم. میدانم که میتوانم این وضعیت را با موفقیت پشت سر بگذارم.
مدیر با تردید گفت: «بدون رفتن به بیمارستان یا مصرف دارو، فقط با تمرین فالون دافا میتوانی بهبود پیدا کنی؟ اما هنوز حتی نمیتوانی دست چپت را بلند کنی.»
بلافاصله بلند شدم، چند قدم راه رفتم و گفتم: «ببین!» هر دو دستم را بالا بردم و جلوی سینهام دراز کردم. با همین فکر محکم، ناگهان توانستم دستانم را بالا ببرم. همه افراد حاضر در اتاق، ازجمله خودم، شاهد این شاهکار باورنکردنی بودند. اگرچه خطرناکترین مرحله این محنت را پشت سر گذاشته بودم و میتوانستم راه بروم، هنوز بهطور کامل بهبود نیافته بودم و ذهنم هنوز کند بود. با دست چپم نمیتوانستم چیزها را بردارم و دهانم کمی کج شده بود. سپس زمان بیشتری را صرف مطالعه فا و انجام تمرینات کردم.
یک روز تمرینکنندهای مسن به دیدارم آمد و اصرار کردم که موقع رفتنش، همراه او تا ایستگاه پیادهروی کنم. دوستانی از زادگاهم نیز به دیدارم آمدند و از من خواستند به پزشک مراجعه کنم. همسرم گفت که بهبودیام با انجام تمرینات بهقدری سریع بوده است که دیگر نیازی به رفتن به بیمارستان نیست.
از آنجا که وزن زیادی کم کرده بودم، بیشتر لباسهایم دیگر برایم مناسب نبود، بنابراین با همسرم برای خرید لباس بیرون رفتم. وقتی جلوی آینه قدی در مرکز خرید ایستادم، خیلی متفاوت از قبل بهنظر میرسیدم؛ تقریباً شبیه فردی 70ساله بودم. غمگین شدم و دیگر نمیخواستم به خودم نگاه کنم. میخواستم به خانه بروم اما همسرم اصرار کرد که لباس بخریم و بعد به خانه برویم.
وقتی دوباره شروع به انجام کارهای خانه کردم، فقط میتوانستم از دست راستم استفاده کنم. از آنجا که دست چپم هیچ حسی نداشت، گاهی بهطور اتفاقی به قابلمهای داغ دست میزدم و میسوختم. بهتدریج توانستم خودم به بازار بروم و سبزیجات بخرم و بسیاری از مردم میدانستند که با تمرین دافا بهبود پیدا کردهام.
قبل از اینکه زمان مرخصیام تمام شود، مدیرم زنگ زد تا بپرسد چه زمانی به سر کار برمیگردم و گفت که قصد دارد مرا به موقعیت آسانتری منتقل کند. برادرم وقتی در این باره شنید خیلی عصبانی شد که مدیرم مرا درخصوص برگشت به کار تحت فشار قرار میدهد درحالی که من در دوران نقاهت به سر میبرم. او گفت که در خانه بمانم، اما میدانستم که مدیرمان تحت فشار است، زیرا همیشه بهعنوان یک فرد مهمی به حساب میآمدم که بهخاطر تمرین کردن فالون دافا تحت کنترل و زیرنظر بودم. به مدیرمان گفتم یکی دو روز دیگر برمیگردم. مدیر نگران امنیتم بود و میخواست ترتیبی دهد که اتومبیلی بهدنبالم بیاید و مرا به محل کار ببرد، اما نپذیرفتم و از همسرم خواستم مرا با تاکسی به سر کار ببرد. تاکسی سر چهارراه نگه میداشت و من تا دفترمان پیاده میرفتم.
در اولین روز بازگشتم، بسیاری از همکاران به دیدنم آمدند و پرسیدند که آیا واقعاً هرگز به بیمارستان نرفتهام یا دارو مصرف نکردهام و فقط با تمرین دافا بهبود یافتهام. همکارانی که شک داشتند هر روز به دیدنم میآمدند زیرا میخواستند ببینند آیا واقعاً فالون دافا اینقدر معجزهآسا است یا خیر. به قول آنها هر روز بهتر از روز قبل بهنظر میرسیدم. دست و پای چپم منعطفتر و منعطفتر میشد و دهانم دیگر کج نبود.
سِمت جدیدم تعمیر و نگهداری مکانیکی بود. چیز زیادی دربارهاش نمیدانستم، بنابراین سعی میکردم تا جایی که میتوانم یاد بگیرم. با سفت کردن پیچها شروع کردم و بهدنبال راحتی یا آسایش نبودم. از آنجا که زودتر از قبل از کار بیرون میآمدم، سعی میکردم مقدار بیشتری از کارهای خانه را انجام دهم.
کمکم حس چشاییام برگشت و حتی بهتر از قبل آشپزی کردم. در طول پاندمی در سال 2020، شهر در قرنطینه بود و به من گفته شد که به تعطیلات نروم. کار اصلیام آشپزی در سالن غذاخوری بود. مردم اجازه نداشتند با هم غذا بخورند و مجبور بودند از چاپاستیک یکبار مصرف و ماسک استفاده کنند. تمام شهر با ترس از ویروس زندگی میکردند. همکارانم همگی میخواستند دوروبر من باشند و معتقد بودند که تمرینکنندگان دافا انرژی مثبتی دارند.
یکی از همکارانم قبلاً هرگز تمایل نداشت درباره دافا با او صحبت کنم. او مشکل بیخوابی داشت و از من پرسید که برای رفع این مشکل چه کاری میتواند انجام دهد. به او گفتم: «اگر عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را تکرار کنی، بهطور طبیعی به خواب میروی و ویروس از تو دور میشود.»
او بعداً به بسیاری از همکاران دیگرمان گفت که واقعاً پس از تکرار این عبارات میتواند بخوابد. او ح.ک.چ و سازمانهای جوانان آن را ترک کرد.
کلام آخر
با نگاهی به 28 سال تزکیهام، بینهایت از استاد سپاسگزارم! هنوز به یاد دارم که در نوامبر 1995 که همراه چند نفر دیگر به شهر هاربین میرفتیم و در میدان ایستگاه راهآهن پکن منتظر بودیم، ناگهان استاد در مقابلمان ظاهر شد. فوراً چمدانم را به زمین انداختم و دستانم را جلوی سینهام گذاشتم تا به استاد سلام و ادای احترام کنم و گفتم: «استاد!» سپس به گریه افتادم و دیگر نمیتوانستم چیزی بگویم. فقط در سکوت کنار استاد ایستاده بودم.
استاد با مهربانی به ما گفتند: «شمال خیلی سرد است. آیا لباس کافی آوردهاید؟»
همگی سر تکان دادیم و گفتیم: «بله.» در حالی که وارد اتاق انتظار میشدیم استاد به ما نگاه میکردند. بعد از آن چند بار به عقب برگشتیم تا استاد را ببینیم و دیدیم که هنوز آنجا ایستادهاند. زمانی که سوار قطار بهسمت هاربین بودیم، اشکهایم سرازیر شد و مدتی طولانی نمیتوانستم آرام شوم.
هر بار که به این زمان با استاد فکر میکنم، فقط حسی از شادی و خوشبختی فراوان دارم. استاد، با پشتکار به تزکیهام ادامه خواهم داد!
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.