(Minghui.org) حدود 70 سال دارم و در ژانویه 1997 در طول جشنواره فانوس، تمرین فالون دافارا شروع کردم. با بیش از 20 سال تزکیه در این روش، شخصاً تجربه کردهام که فالون دافا چقدر فوقالعاده است.
آغازی دشوار
وقتی جوان بودم، پدر و مادرم فوت شدند. کودک بیماری بودم و خانوادهام احساس میکردند که باری بر دوششان هستم. از آنجا که به اقواممان وابسته بودم، با عزتنفس پایین بزرگ و درونگرا شدم. اغلب به آسمان نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم: «در بهشت چیست؟ من از کجا آمدهام؟ هدف از زندگی چیست؟»
در دوران انقلاب فرهنگیِ پرهرجومرج وارد کالج شدم. وقتی فارغالتحصیل شدم و کارم را شروع کردم، جامعه در وضعیتی رقابتی بود و همه برای پیشرفت دروغ میگفتند. این دنیای شریر باعث شد که احساس کنم زندگی خیلی دشوار است.
پزشک بودم و هر روز بیماران را معالجه میکردم، اما نمیتوانستم بیماریهای خودم را درمان کنم. احساس میکردم کلاهبردارم. بهدنبال راههایی برای تندرستی بودم و انواع مختلفی از چیگونگ را تمرین میکردم (آنچه استاد لی (بنیانگذار دافا) در جوآن فالون به آن اشاره کردهاند درست است). انواعواقسام داروهای طب سنتی را امتحان و پول و زمان زیادی را صرف میکردم، اما هیچکدام کمکی نمیکردند.
درنهایت بدنم بههمریختهتر شد و افسردهتر نیز شدم. در آستانه فروپاشی روانی بودم و چند بار به فکر خودکشی افتادم.
در شب قبل از جشنواره فانوس در سال 1997، بیماریهایم تمام شب نگذاشتند بخوابم. در ساعات اولیه صبح، تصمیمی گرفتم و با خودم گفتم: در حالی که خانوادهام هنوز خواب هستند، از خانه بیرون میروم و قدم میزنم. اگر چیزی به اندازه کافی پرمعنا نیافتم که مرا به ادامه زندگی دلگرم کند، از این به بعد از خوردن، نوشیدن و خوابیدن دست میکشم تا بمیرم.»
در حالی که بیهدف در تاریکی راه میرفتم، وارد محوطهای اداری شدم و موسیقی زیبایی به گوشم رسید. قدمزنان بهسمت موسیقی رفتم و گروهی از مردم را دیدم که دستهای خود را بالا در هوا نگه داشته بودند (توجه: دومین تمرین فالون دافا، تمرین ایستاده فالون). حرکاتشان را تقلید کردم و با اینکه نمیدانستم چهکار میکنند دستانم را بالا بردم.
ناگهان احساس کردم از هوا پایین افتادم و زمین محکمی را یافتم. قلبم جایگاه خود را پیدا کرد و احساس «ناراحتی و بیقراریام» از بین رفت. قبلاً هرگز این احساس آرامش و امنیت را نداشتم. تمام بدنم آرام و ذهنم پاک و روشن بود؛ هرگز راحتتر از این نبودم.
اندکی بعد خورشید طلوع کرد و در نور صبح تابلویی را دیدم: «معرفی مختصر فالون دافا». شخصی جلو آمد و پرسید که آیا میخواهم تمرین کنم؟ نه بله گفتم و نه پاسخ منفی دادم. او مرا به خانهاش دعوت کرد و ویدئوی آموزش تمرینات فالون دافای استاد لی را برایم گذاشت تا تماشا کنم. کتاب جوآن فالون را نیز به من داد.
سپس گفت که کتاب را بخوانم و اگر میخواهم تمرینش کنم، برگردم. در آن زمان مطمئن نبودم که فالون دافا چیست، اما این احساس را داشتم که گنجی به دستم رسیده است.
پس از خواندن جوآن فالون، به ملاقات آن هماهنگکننده محل تمرین رفتم و گفتم: «با همه چیزهایی که در کتاب گفته شده موافقم، فقط نمیتوانم وابستگیهایم را از بین ببرم.» در آن زمان چیزهای زیادی در محل کارم اتفاق میافتاد: مردم برای بهدست آوردن یک واحد آپارتمان با هم رقابت میکردند و حقوق و عناوین شغلی تعدیل میشد. فرد برای بهدست آوردن هر چیزی باید دعوا میکرد، از قدرت و نفوذش استفاده میکرد و حتی دروغ میگفت.
هماهنگکننده مجموعهای از نوارهای ویدئویی سخنرانیهای استاد را به من داد و گفت آنها را بدون معطلی تماشا کنم. پس از تماشایشان متوجه شدم که فقط با پیروی از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری فالون دافا، میتوان از نظر جسمی و روانی سالم بود. نمیفهمیدم تزکیه چیست، اما میخواستم تمرین کنم، زیرا احساس میکردم فالون دافا خیلی خوب است! استاد خوب هستند!
طی بیش از 20 سال مطالعه فا و تزکیه شینشینگ، دیدگاهم نسبت به زندگی و جهان کاملاً تغییر کرده است. دیگر گیج و سردرگم نیستم. سعی کردهام با صداقت رفتار و خودم را اداره کنم و بهطور محکم تزکیه کنم. بهخاطر دافا غرق در شگفتیِ رهایی از بیماریها بودهام.
عبور از کوهها و دریاها در تمرین تزکیه
وقتی تمرین فالون دافا را شروع کردم، نمیتوانستم کلماتی برای بیان شادیام پیدا کنم. احساس میکردم فرد جدیدی شدهام. دیگر عزتنفس پایینی نداشتم چراکه استاد را داشتم و به ایشان احساس تعلق خاطر میکردم. در محل تمرین به آسمان نگاه میکردم و با چشمانی گریان میگفتم: «استاد، عهد میبندم تا انتها تمرین کنم. مهم نیست چه سختیها و خطراتی در راه است، از کوهها و دریاها میگذرم تا شما را تا خانه دنبال کنم.»
به همه کسانی که میشناختم، بهویژه بیمارانم، درباره فالون دافا میگفتم. در سیستممان معروف بودم. همه میدانستند پزشکی هست که فالون دافا را تمرین میکند و همینطوری برای بیمارانش دارو تجویز نمیکند. به همه درباره فالون دافا میگفتم.
مدیریتم شاهد تحولات من بود و از من حمایت میکرد تا همکارانم را بهسمت تمرین فالون دافا سوق دهم. آنها فضایی اداری برایم فراهم کردند، یک تلویزیون و دستگاه پخش نوار ویدئویی خریدند و اجازه دادند ویدئوی سخنرانیهای استاد را در ساعات کاری برای کارکنان پخش کنم.
بسیاری از کارکنان، بهویژه آنهایی که بیماری مزمن داشتند، آمدند و ویدئوها را تماشا کردند. آنها این تمرین را یاد گرفتند و وضعیت سلامتیشان بهطور چشمگیری بهبود یافت. بسیاری در مطالعه فا اصرار ورزیدند و به تمرین این روش ادامه دادند و دیگر نیازی به مراجعه به پزشک یا مصرف دارو نداشتند. من سوابق دقیقی از وضعیت سلامتی آنها قبل و بعد از تمرین دافا تهیه کردم.
در طول مجمع خلاصه پایان سال در سال 1998، مقامات محل کارم از من برای معرفی فالون دافا به کارکنان تمجید کردند که وضعیت سلامتیشان را بهبود بخشید و سبب صرفهجویی در هزینههای پزشکی مؤسسه شد.
پس از اینکه حکچ (حزب کمونیست چین) در ژوئیه 1999 شروع به سرکوب فالون دافا کرد، تعداد کمتر و کمتری از همکارانم دافا را تمرین کردند. در قلبم به استاد گفتم: «حتی اگر تمام مردم دنیا تمرین فالون دافا را کنار بگذارند، یک نفر باقی خواهد ماند و آن من خواهم بود.» مدام سخنان استاد را در ذهن داشتم و مصمم بودم که تمرینکنندهای واقعی باشم.
قبل از اینکه شروع به تمرین دافا کنم، من هم مثل هر شخص دیگری از موقعیتم استفاده میکردم تا به هزینه مردم جیبهایم را پر کنم. بسیاری از اطرافیانم میگفتند: «اگر در کوه زندگی کنی، میتوانی از مزایای کوه بهره ببری. اگر کنار آب زندگی کنی، میتوانی از مزایای آب بهره ببری. آلاچیق جلوی آب، قبل از دیگران از نور ماه بهرهمند میشود.» منظورشان این بود که فرد میتواند از هر موقعیتی که در آن قرار دارد بیشترین بهره را به نفع خود ببرد.
از شغلم استفاده میکردم تا دوستان و خانوادهام بهآسانی به هر دارویی دسترسی داشته باشند. وقتی یکی از اعضای خانوادهام به دارو نیاز داشت آن را برای خودم تجویز میکردم و سپس به او میدادم. از این کار برای خودنمایی و اثبات تواناییام استفاده میکردم.
پس از شروع تمرین فالون دافا، بلافاصله رفتارم را اصلاح کردم و تمام درخواستهای دوستان و بستگانم برای دارو را رد کردم.
در عوض، درباره اصول فالون دافا به آنها گفتم و شش خواهر و برادرم شروع به تمرین این روش کردند.
در گذشته رشوههایی که بابت خرید داروها دریافت میکردم بیشتر از حقوقم بود. بعد از اینکه شروع به تمرین فالون دافا کردم، رشوه گرفتن را کنار گذاشتم. بهعنوان مسئول، تا حد ممکن سر قیمتها تخفیف میگرفتم، اما عرضهکننده همچنان از ترس ازدست دادن من بهعنوان مشتریاش، رشوهای پیشنهاد میکرد. برخی از پزشکان رشوهها را میخواستند و برخی حتی به صراحت به من میگفتند: «ما رشوه میخواهیم. اگر آن را نپذیریم ضرر میکنیم.»
از آنجا که کل جامعه اینگونه بود، نمیتوانستم جلوی رشوه دادن تأمینکننده را بگیرم، اما خودم رشوه نمیخواستم.
تأمینکننده سهم مرا در بانک گذاشت و دفترچه بانک را در پایان سال به من داد، اما آن را رد کردم. او هدایایی به من داد و من، آنها را هم رد کردم. او علت را پرسید و در پاسخ نسخهای از جوآن فالون را به او دادم. او پیشنهاد داد که این پول را به نام من به کودکانی که دچار سوختگی شده بودند، اما پولی برای درمان نداشتند، اهدا کند. به او گفتم لطفاً اسمی از من نبر، چون پول به من تعلق ندارد.
در محل کارم، کارمندان باید تحت معاینه جسمی سالانه قرار میگرفتند، و بیمارستانی که انتخاب میشد به رشوههایی که ارائه میکردند بستگی داشت. پس از تمرین فالون دافا، درنظر گرفتن رشوه را کنار گذاشتم و هزینه معاینات پزشکی را به حداقل رساندم. مسئول معاینه پزشکی از من پرسید که چرا این کار را میکنم، بنابراین درباره فالون دافا به او گفتم.
او گفت: «شنیده بودم فالون دافا خوب است، اما تا به امروز هرگز کسی را ندیده بودم که آن را تمرین کند. فالون دافا واقعاً به همان خوبی است که شنیده بودم.» او میخواست یک بنر بهرسمیت شناختن را به محل کار من ارائه دهد. مؤدبانه پیشنهادش را رد کردم و به او گفتم: «ما فالون دافا را تمرین میکنیم، نه برای شهرت یا منافع شخصی. همین که بدانید دافا خوب است، بهترین هدیهای است که میتوانید به من بدهید.»
قبل از اینکه فالون دافا را تمرین کنم، از تلفن دفترم برای تماس تلفنی راهدور با دوستان و اقوامم در سراسر کشور استفاده میکردم، زیرا مجبور نبودم برایشان پولی بپردازم.
بعد از شروع تمرین، فقط برای مسائل رسمی کاری از تلفن دفتر استفاده کردهام. کاغذ، پاکت، خودکار و انواع لوازم اداری را که در گذشته به خانه میبردم به دفتر بازگرداندم. وقتی قلب فرد ازخودگذشته میشود و دنیا را وسیع میبیند، حسی عالی است!
در پایان سال 1996، محل کار شوهرم در حال تکمیل دکوراسیون داخلی آپارتمانهای جدید قبل از واگذاری آنها بود. شوهرم مسئول زیرساختها (و انتخاب فروشندگان) بود، بنابراین بسیاری از شرکتهای ساختمانی به ما مراجعه میکردند. حتی برخی به خانهمان میآمدند و پیشنهاد میکردند آن را بهصورت رایگان بازسازی کنند.
در حالی که در اوایل سال 1997 تمرین دافا را شروع کردم، قاطعانه پیشنهادها را رد میکردم. در عوض خودم با یک شرکت ساختمانی تماس گرفتم و تمام مصالح را خودم خریدم و تمام فاکتورها را بهعنوان مدرک نگه داشتم. شوهرم با من موافق نبود اما تسلیم اصرار من شد.
چند شرکت ساختمانی به شوهرم رشوه دادند. در آن زمان پسرم برای دانشگاه به پول نیاز داشت. تمام پول را پس دادم زیرا اصل «بدون ازدست دادن چیزی بهدست نمیآید» را درک کرده بودم.
من و شوهرم هر کدام آپارتمانی داشتیم که کارفرمایانمان در اختیار ما قرار داده بودند. بعداً سیاستی مقرر شد مبنی بر اینکه هر خانواده فقط میتواند یک آپارتمان داشته باشد. برخی برای اینکه هر دو آپارتمان را داشته باشند بهطور صوری طلاق میگرفتند.
وقتی شوهرم درباره این موضوع به من گفت، در پاسخ گفتم: «به این فکر کن، مرا میخواهی یا آپارتمان را؟ من با طلاق صوری موافقت نمیکنم. من به حقیقت، نیکخواهی و بردباری اعتقاد دارم. باید درستکار باشم.»
در پایان یک آپارتمان را برگرداندیم. ما جزو معدود افرادی بودیم که این کار را انجام دادیم. بقیه به ما میخندیدند و میگفتند که احمق هستیم. با خودم میگفتم: «من دافا را تمرین و فقط به حرف استاد گوش میکنم. تا زمانی که استاد بگویند این خوب است، پس خوب است.»
قبل از اینکه فالون دافا را تمرین کنم، با شوهرم یا مادرش سازگاری نداشتم. درگیریهای خانوادگیمان زیاد بود و مدتها با مادرشوهرم رفتوآمد نداشتم. من و شوهرم قرارداد طلاق را امضا کرده بودیم و منتظر بودیم پسرمان به دانشگاه برود تا مراحل طلاق را شروع کنیم.
تمرین فالون دافا را در اوایل سال 1997 آغاز کردم و از فا یاد گرفتم که زن و شوهر بودن رابطهای تقدیری است. کمکم نسبت به شوهرم نیکخواه شدم و دیگر درباره طلاق صحبت نکردم. خانوادهام هماهنگ شدند و رابطهام با مادرشوهرم نیز بهتر شد.
بعد از اینکه حکچ شروع به تهمت زدن به فالون دافا کرد، مادرشوهرم به همه میگفت: «دولت میگوید فالون دافا بد است، اما من فکر میکنم آن خوب است. عروسم بعد از تمرین فالون دافا نیکخواه و باملاحظه شد.» در دوران بازداشت غیرقانونیام، مادرشوهرم به خانوادهام گفته بود که کار را برایم سخت نکنند و مرا تحت فشار قرار ندهند.
پسرم بعد از بازنشستگی من ازدواج کرد و بچهدار شد. رابطه خانوادگی عروسم و مادرش پیچیده و پر از درگیری بود. پسرم کاملاً گیج شده بود.
با خودم فکر کردم: «من تمرینکننده و مرید فالون دافا هستم و به استاد کمک میکنم اصلاح فا را انجام دهند. اگر من نتوانم با این کنار بیایم، پس چه کسی میتواند؟ هر تضادی که وجود داشته باشد، فرصتهایی برای تزکیه من است.»
کمکم خودم را مطابق فای استاد اصلاح کردم. در بیش از ده سال گذشته، اختلافات خانوادگی بهتدریج فروکش کرد و ما اکنون در هماهنگی زندگی میکنیم. پسرم و شوهرم هر دو شیوه برخورد من با مسائل را تحسین میکنند. به آنها میگویم: «بدون دافا نمیتوانستم اینگونه رفتار کنم، بنابراین اگر میخواهید از من تشکر کنید، لطفاً از استاد و دافا تشکر کنید!»
مزایای محل کارم زیاد و حقوقش خوب بود. پزشک بودن به این معنی بود که به مزایای بیشتری دسترسی داشتم. خیلیها به شغل من حسادت میکردند.
در 20 ژوئیه 1999 که حکچ شروع به آزار و شکنجه فالون دافا کرد، من، مانند میلیونها تمرینکننده دیگر فالون دافا، به فرمانداری و استانداری و سپس به پکن رفتم تا در دفاع از فالون دافا صحبت کنم. میخواستم نام استاد را پاک کنم و از راههای مختلف وضعیت واقعی را به اطلاع عموم برسانم.
یک روز درحین شرکت در تمرین گروهی در پارک بهطور غیرقانونی دستگیر شدم و تحت نظارت خانگی قرار گرفتم. بهدلیل تعداد زیاد شرکتکنندگان، این پرونده یک پرونده بزرگ در نظر گرفته شد و افراد زیادی دستگیر شدند. من بهعنوان چهره شماره یک فهرست شده بودم. تحت تعقیب قرار گرفتم و منتظر صدور حکم بودم.
اما درواقع فقط تمرینکنندهای معمولی بودم و تمرینهای گروهی را هماهنگ نمیکردم، اما بهنوعی تبدیل به چهره شماره یک شدم. گیج شده بودم، اما بحثی نکردم و خیلی خوشحال بودم. استاد در طول دوره نظارت خانگی، بارها در خواب مرا به اصولی روشن کردند و به من دلگرمی دادند.
مدیریت محل کارم بارها به دیدارم آمد و مرا تحت فشار گذاشت که تمرین فالون دافا را رها کنم. میگفتند بهخاطر من محل کار جایزه نگرفت و وضعیت من بر حقوق کارمندان تأثیر گذاشت. اگر تمرین فالون دافا را رها نمیکردم، اخراج میشدم.
متزلزل نشدم چون سخنان استاد را بهخاطر آوردم.
«[با] تزکیه استوار دافا قلب تکان نمیخورد.» («دیدن سرشت حقیقی»، هنگ یین 2)
کارفرمایم برای نجات من از انواعواقسام راهها برای اعمال نفوذ و قدرتش استفاده کرد. درنهایت پرونده منتفی شد و من اولین نفری بودم که آزاد شدم. مأموران پلیسی که به این پرونده رسیدگی میکردند، گفتند: «تو فرد خیلی مهمی هستی! افراد بسیار زیادی برای نجاتت تلاش کردند. وقتی آزاد شوی، این پرونده ادامه پیدا نخواهد نکرد و دیگران همگی بهخاطر تو سود بردهاند.» فهمیدم این استاد بودند که از من محافظت کردند.
پس از آزادی، از واحد اصلی کارم به مکانی دیگر منتقل شدم، تنزل رتبه گرفتم. همکارانم برایم متأسف بودند، اما من اهمیتی نمیدادم. تا زمانی که میتوانستم فالون دافا را تمرین کنم، حالم خوب بود، زیرا استاد و دافا را داشتم. در واحد جدید محیط کار آرام بود. اگرچه حقوقم بسیار کمتر بود، اما زمان بیشتری برای مطالعه فا و انجام کارهای مربوط به دافا داشتم.
بعداً بهخاطر توزیع مطالب روشنگری حقیقت بهطور غیرقانونی دستگیر شدم - شخصی گزارش مرا داد. موفق شدم نسخهای از جوآن فالون را همراه خودم به بازداشتگاه ببرم. چون مجرم نبودم از خوردن و آشامیدن امتناع کردم و بر خواندن فا تمرکز داشتم.
پس از هفت روز اعتصاب غذا، نگهبانان تصمیم گرفتند مرا تحت خوراندن اجباری قرار دادند. اما در انتها به اجبار منصرف شدند زیرا نتوانستند پزشکی بیابند. همان شب آزاد شدم و اندکی بعد به سر کار برگشتم.
در پایان سال 2000 و در آستانه سال نو چینی، برای دو سال حبس به اردوگاه کار اجباری منتقل شدم. در معاینه پزشکی بهمحض ورود به اردوگاه کار، پزشک گفت که فشار خون دارم.
با خودم فکر کردم: «استاد بدن ما را پاکسازی کردهاند. بیماری از کجا میآید؟ تمرینمان ما را سالم نگه میدارد، و اگر فکر کنم بیمار هستم، ممکن است اردوگاه کار مرا نپذیرد. آیا در آن صورت پلیس فکر نمیکند که مزایای سلامتی فالون دافا دروغ است؟»
میخواستم به دافا اعتبار ببخشم و گفتم: «من پزشک هستم. تمام بیماریهایم پس از شروع تمرین فالون درمان شدند.فشار خونم دیگر بالا نیست، مانیتور فشار خون شما ایراد دارد.» پزشک اردوگاه با ناباوری به من نگاه کرد و من در اردوگاه کار پذیرفته شدم.
در طول نزدیک به دو سالی که در اردوگاه کار اجباری بودم، نگهبانان زندان قصد داشتند از چند فرد باتجربه از اردوگاه کار اجباری بدنام ماسانجیا دعوت کنند که مرا تبدیل کنند.
از نگهبانان پرسیدم: «میخواهید مرا به چه تبدیل کنید؟ من فرد خوبی هستم که از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی میکنم. آیا چیزی بهتر از حقیقت، نیکخواهی، بردباری وجود دارد؟ شما مرا به فرد بدی تبدیل نمیکنید، درست است؟» از آن زمان به بعد، نگهبانان دیگر به تبدیل من اشارهای نکردند.
سپس نگهبانان از من خواستند چیزهایی را در انتقاد از فالون دافا بنویسم، اما من از فرصت استفاده کردم و درباره این نوشتم که چگونه تمرین دافا را شروع کردم و اینکه چه احساس فوقالعادهای دارم.
بار دوم که از من خواستند بنویسم، یک «بررسی شخصی» نوشتم تا به درون نگاه کنم و کاستیهایم را بیایم. اما نگهبانان زندان فکر کردند که خوب نوشته شده است و آن را روی تابلوی اعلانات گذاشتند تا همه ببینند. برخی احساس میکردند هر روزشان در اردوگاهِ کار مانند یک سال است، اما من احساس میکردم که میتوانم در هر جایی تزکیه کنم.
در سال 2008، هشت مأمور پلیس خانهام را غارت کردند و تجهیزات و لوازم مربوط به تهیه مطالب روشنگری حقیقت و نیز کتابهای دافایم را با خود بردند. آنها مرا دوباره در بازداشتگاه حبس کردند.
در طول بازجویی، پلیس از تمرینکنندگان بهعنوان زنان قهرمان یاد کرد، و سرپرست آنها 9 نسخه دستنویس جوآن فالون را که از خانهام غارت کرده بودند به مأموران جوان نشان داد: «اگر بتوانید مانند تمرینکنندگان فالون دافا در کار خود با وجدان عمل کنید، آیا عملکردتان خوب نخواهد شد؟»
مأمور پلیسی که از من بازجویی کرد پیشنهاد داد که چگونه به سؤالات به نفع خودم پاسخ دهم و چه زمانی سکوت کنم. ابتدا مسئولین مرا به دو سال حبس محکوم کردند اما حاضر به امضا نشدم. سپس نظرشان را تغییر دادند و گفتند که مرا به دو سال حبس در اردوگاه کار اجباری محکوم میکنند و من مجدداً از امضای آن خودداری کردم.
در همین زمان، دچار مشکلاتی قلبی شدم که تمام شب نمیگذاشت بخوابم. احساس میکردم هر لحظه قلبم از تپش بازمیایستد. به استاد گفتم: «من از مرگ نمیترسم، اما نمیتوانم با مرگم دافا را بیاعتبار کنم!» معجزه در یک فکر نهفته است. روز بعد بدون قیدوشرط آزاد شدم. آزادیام را بازیافتم و اعتباربخشی به دافا و روشنگری حقیقت را از سر گرفتم.
بیش از 20 سال است که فالون دافا را تمرین میکنم و هرگز بیمار نشدهام. از اولین روزی که جوآن فالون را خواندم، هرگز به پزشک مراجعه نکردهام یا حتی یک قرص هم مصرف نکردهام. هرگز مجبور نشدم از سهمیه 4000یوانی (معادل 600 دلار آمریکا) که هر کارمند در پایان هر سال حق دریافتش را داشت، یک یوآن هم مطالبه کنم.
بیش از 20 سال گذشته است. وقتی همکاران سابقم را میبینم، آنها همیشه به بیماریهای خود یا پیچیده بودن اختلافات خانوادگیشان اشاره میکنند. از من میپرسند که راز چنین صورت گلگونی چیست؟ همیشه درباره دافا به آنها میگویم و حقیقت را برایشان روشن میکنم.
اکنون سعی میکنم در هر دورهمی مربوط به مدرسه، همکاران و دوستان شرکت کنم. درایوهای یواِسبی روشنگری حقیقت را آماده و از این فرصت برای روشن کردن حقیقت و معرفی فالون دافا به آنها استفاده میکنم. با همکلاسیها و همکاران قبلی و دوستانم تماس میگیرم و بدون توجه به اینکه کجا زندگی میکنند، به دیدارشان میروم و حقیقت را برایشان روشن میکنم.
همکاران سابقم میگویند من احمق هستم که چنان شغل و محل کار خوبی را بهخاطر تمرین فالون دافا رها کردم. میگویند: «اگر از محل کار قبلیات بازنشسته میشدی، حالا مستمریات دو برابر بود، بهعلاوه مزایای زیادی مانند یک واحد مسکونی به ارزش چندمیلیون یوان داشتی.»
در قلبم سخنان استاد را تکرار میکنم: «"آن ثروتهای مادی را نمیتوانید پس از مرگ همراه خود ببرید." (سخنرانی نهم، جوآن فالون) حتی اگر پول زیادی به خانه میبرید، امروز دارو مصرف میکنید و فردا در بیمارستان بستری میشوید و درنهایت تمام پول خود را به بیمارستان میدهید. من برای داشتن استاد و دافا و بدون هیچ نگرانی، ثروتمندترین هستم. هیچ مانعی وجود ندارد که نتوانم با دافا در قلبم، بر آن غلبه کنم.»
ما تمرینکنندگان دافای دوره اصلاح فا هستیم، و مأموریت ویژهای برای کمک به استاد در انجام اصلاح فا و نجات موجودات ذیشعور داریم. بیایید از گفتار و رفتار خود برای اعتباربخشی به زیبایی دافا استفاده کنیم و شرایطی را فراهم آوریم که تعداد بیشتری از موجودات ذیشعور نجات یابند.
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.