(Minghui.org) افرادی را که میشناسم، از جمله رئیسم، مادر شوهرم، و دوستانم، اغلب میگویند که من فردی اصیل و شریف هستم. به فالون دافا بهخاطر آموختن اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری اعتبار میبخشم و به من توانایی میدهد که انسان خوبی باشم.
رئیسم صاحب کارخانهای است که در آن کار میکنم. از آنجایی که تجارت بسیار خوب پیش میرفت، او تصمیم گرفت کارخانه بزرگتری بسازد. روزی برایم توضیح داد که چگونه محل کارخانه جدید را انتخاب کرده است.
«شاید باور نکنی، اما 80 درصد دلیلی که من مکان فعلی را انتخاب کردم بهخاطر تو بود. در واقع یک منطقه دیگر به ما پیشنهاد بهتری داد، اما خواهرم نگران بود که ممکن است اینجا را ترک کنی زیرا آن منطقه خیلی دور از خانهات است. نمیتوانیم تو را از دست بدهیم.»
«با وجود تو در کارخانه، میتوانیم یکماه بدون نگرانی بیرون برویم و سفر کنیم، نه بهخاطر تواناییهایت، بلکه بهخاطر شخصیت نجیبت. اگر دست از کار بکشی، هرگز آدم خوبی مثل تو پیدا نمیکنم. راستش را بخواهی میخواستم خواهش کنم اگر میتوانی بازنشستگیات را پنج سال بهتعویق بیندازی؟ ما در حال برنامهریزی برای اداره یک مرکز بالاتر هستیم و همچنان میخواهیم روی کمکت حساب کنیم.»
اشک در چشمانم جمع شد. منصفانه بگویم، من کار خاصی انجام ندادم، اما به روشی معمولی کار کردم. من هرگز عمداً سعی نکردم کسی را راضی کنم. صرفاُ اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری را در گفتار و اعمالم به کار بردم. فکر میکنم به همین دلیل اعتماد آنها را جلب کردم.
رئیس من زیرک و دقیق است، اما هنگام گفتگو کمی بیحوصله و تند است. او بسیار مشکوک بود و یک بار به من گفت که به کسی اعتماد ندارد.
بعد از پیوستنم به کارخانه طولی نکشید، دلیل مشکوک بودن او را فهمیدم. او هر روز فقط برای مدت کوتاهی در کارخانه حضور داشت و قادر به نظارت بر کل فرآیند، از مواد اولیه تا محصولات نهایی نبود. کارمندی که بر روند تولید نظارت میکرد همیشه سرش بیش از حد شلوغ بود و با بقیه در خط تولید درگیری داشت. علاوه بر این، گرچه مدیر کارخانه صادق بود، اما همیشه ساکت بود و فقط به سؤالاتی که رئیس میپرسید پاسخ میداد. فقدان ارتباط باعث شد رئیس احساس کند که همه چیز نامشخص است و بهسختی هماهنگ میشود، که او را مضطرب و مشکوک میکرد.
اولین کاری که انجام دادم این بود که حساب ها را درست کردم و در مورد اتفاقات کارخانه گزارشهای روزانه به رئیس دادم. در همان زمان با فروتنی از مدیر و کارگران مشاوره فنی خواستم. با آنها مانند فرزندانم رفتار میکردم و همیشه با احترام با آنها صحبت میکردم. به آنها کمک کردم تا مشکلات و درخواستهای منطقیشان را به رئیس منتقل کنند. به آنها توصیه کردم تا حد امکان از تولید ضایعات خودداری کنند، اما اگر این کار را کردند، علناً با آن برخورد کردهام و سعی میکنم جریمهها را به حداقل برسانم.
در حالی که همه با هم در مورد آنچه که در این کارخانه میگذشت رو راست بودند، کارخانه بیدردسرتر به کارش ادامه داد. زمانی که کار بیشتری به من داده شد، کارگران همه همکاری میکردند.
این کارخانه ضایعات را بهصورت دورهای میفروشد و هر بار ضایعات را میتوان به دهها هزار یوآن فروخت.در گذشته، برای جلوگیری از تبانی کارگران با خریداران ضایعات برای پرکردن جیبشان بههزینه کارخانه، همیشه به چهار نفر از جمله خود رئیس در زمان معامله نیاز بود. حالا رئیس همیشه به من میگوید که این کار را خودم انجام بدهم، زیرا به من اعتماد دارد. با این حال، من همیشه یک نفر دوم را برای حضور پیدا میکنم.
وقتی شوهرم رابطه نامشروع داشت، پسرمان و دخترش از رابطه قبلی، جانب مرا گرفتند. پسرم به من پیشنهاد داد که از شوهرم طلاق بگیرم. بعد از اینکه مادرشوهرم از دختر خواندهام این موضوع را شنید، بسیار عصبانی شد و شوهرم را سرزنش کرد: «او [درحال اشاره به من] خیلی آدم خوبی است. چرا خیانت کردی؟ کاری که کردی مشمئزکننده است، مخصوصاً در سن و سال تو!»
وقتی این را فهمیدم، بهفرزندانم گفتم: «بدون توجه به اینکه پدرتان چه کار کرد، او شما را دوست دارد. هرکسی میتواند او را سرزنش کند، اما شما نه. او درحال پیر شدن است و شما باید او را بدون قید و شرط دوست داشته باشید.
به مادرشوهرم هم گفتم: «ممنون که او را آموزش دادی. او پاسخ داد، باید از تو تشکر کنم که از او طلاق نگرفتی.»
یک بار بهطور خصوصی گفت: «از میان همه عروسهای من، تو بهترین هستی.»
وقتی پلیس محلی و کارکنان جامعه برای آزار و اذیت من بهدلیل ایمانم آمدند، مادرشوهرم همیشه بهروش خودش در برابر آزار و شکنجه مقاومت میکرد.
در یک برنامه ناهار با تعدادی از دوستانم، آنها متوجه شدند که من دو آپارتمان را بهنام شوهرم کردهام. وقتی دختر خواندهام ازدواج کرد، تقریباً تمام پساندازم را صرف تأمین هزینههای عروسی او کردم. یکی از دوستان به من گفت: «چرا اینقدر احمق هستی؟» یکی دیگر گفت: «تو او را نمیشناسی؟ او اینطور است. هیچکسی شخصیتی بهتر از او ندارد!»
کار «احمقانه» دیگری که انجام دادم اینکه به خواهرشوهرم اجازه دادم دو واحد از ویترین چند بخشی را که مادرشوهرم قول داده بود به من و شوهرم بدهد، در اختیار بگیرد. مادرشوهرم از اینکه من مخالفت نکردم عصبانی بود، اما طوری رفتار کردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
مادر شوهرم بعداً پرسید که آیا حاضرم واحدهای باقیمانده ویترین را رهاکنم، زیرا پسر دیگرش برای پرداخت بدهیهای تجاری خود به پول نیاز دارد. او گفت که او خانهاش را فروخته است اما همچنان کمبود پول دارد. و نیاز به حمایت از تحصیلات دانشگاهی فرزندش داشت. اصلاً تردید نکردم و بهسادگی پذیرفتم که اجازه بدهم برادر شوهرم ملک را بگیرد.
به دوستانم گفتم که فکر نمیکنم ساده یا احمق هستم و صرفاً منفعت و سود را سبک میگیرم. اگر آنها فکر میکنند من شخصیت خوبی دارم، فقط بهاین دلیل است که فالون دافا را تمرین میکنم.
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.