(Minghui.org) اکنون 85 ساله هستم و در فوریه 1996 شروع به تمرین فالون دافا کردم. درطول سالهای تزکیه خود، عمیقاً این تجربه را داشتهام که وقتی افکار درستی داشته باشیم، همه چیز هموار خواهد بود، اما زمانیکه کارهایی را براساس وابستگیهای بشری انجام دهیم با مشکل مواجه خواهیم شد.
در 30 آوریل 2010 بهدلیل ارسال نامههای روشنگری حقیقت توسط پلیس دستگیر شدم و خانهام غارت شد. از آنجاییکه در آن زمان دچار کارمای بیماری بودم، با قرار وثیقه آزاد شدم و منتظر قرار دادگاه ماندم. یک سال بعد دو بار به دادگاه احضار شدم.
به یاد آوردم که استاد مکرراً بیان کردند: «نظم و ترتیبهای نیروهای کهن را تصدیق نکنید» (آموزش فا که در روز جشنواره فانوس 2003) بنابراین میدانستم که نباید آزار و شکنجه را بپذیرم.
اگرچه کاملاً مطمئن نبودم، اما میدانستم که روشنگری حقیقت کار درستی است و این همان چیزی بود که استاد از ما خواسته بودند. با الهام از متن منتشر شده در مینگهویی، «داشتن یک باور قانونی است. آزار و شکنجه غیرقانونی است.» من به قضات و دادستان نامه نوشتم و از حضور در دادگاه امتناع کردم. درنهایت تحت حمایت استاد، دو جلسه دادگاه بدون نتیجه متوقف شد.
پلیس مرا رها میکند وقتی درحال روشنگری حقیقت برای مرد جوانی در خیابان بودم، او گفت: «اطلاعاتی به من بده.» دو جزوه به او دادم. او پرسید: «دیگر چه؟» سپس یک سی دی به او دادم. ناگهان مچ دستم را گرفت و با پلیس تماس گرفت.
من خیلی آرام بودم و باآرامش به روشنگری حقیقت برایش ادامه دادم. حدود 20 دقیقه طول کشید تا ماشین پلیس رسید. خیلی بیحوصله بود و چند بار دیگر زنگ زد. دو مأمور پلیس آمدند و شکایت او را نوشتند سپس او رفت. یکی از ماًموران به من لبخند زد اما چیزی نگفت. او فقط چند کتابچه و یک سیدی برداشت. سپس آنها رفتند. چون در آن زمان ذهنیت خالصی داشتم، استاد این سختی را برایم از بین بردند. همچنین نتیجۀ روشنگری حقیقت در گذشته توسط همتمرینکنندگان برای پلیس بود.
در راه خانه به پنج نفر دیگر کمک کردم تا از حزب کمونیست چین (حکچ) و سازمانهای جوانان آن خارج شوند. بعد از اینکه به خانه رسیدم دنبال کاستیهایم گشتم. فکر کردم، «آیا به این دلیل است که کار روشنگری حقیقت را بهخوبی انجام ندادم؟» صبح روز بعد، تقریباً با هر فردی که صحبت کردم، موافقت کرد که از حکچ خارج شود. تنها در مدت کوتاهی، 22 نفر با انصراف موافقت کردند و اکثر آنها دانشجویان جوان بودند. از زمانیکه شروع به روشنگری حقیقت کرده بودم این آرامترین روز و همچنین بیشترین تعداد افرادی بود که در یک روز به آنها کمک کرده بودم.
میدانستم که استاد مرا تشویق میکنند. استاد قبلاً همه چیز را تنظیم کردهاند و ما فقط درظاهر کارها را انجام میدهیم. متشکرم استاد!
ماًموران به حرفهایم گوش میدهند من در سال 2017 هنگام روشنگری حقیقت در بازاری توسط پلیس دستگیر شدم. وقتی به داخل خودروی پلیس هل داده شدم، یک فکر بهذهنم رسید: «برو آنجا و حقیقت را روشن کن.» هیچ ترسی نداشتم.
وقتی به کلانتری رسیدم گفتند در دفتری منتظر بمانم و یک صندلی به من دادند تا روی آن بنشینم. پنج یا شش ماًمور پلیس در دفتر و مردم در حال رفت و آمد بودند. روبروی مأموران نشستم و شروع به روشنگری حقیقت برای آنها کردم.
درباره چیزهای زیادی صحبت کردم، از گسترش دافا در بیش از 100 کشور، تا اینکه آزار و شکنجه دافا توسط حکچ غیرقانونی است. بعد، درباره تغییرات عظیم در سلامتی و ذهنم پس از تمرین دافا صحبت کردم. سپس، درباره نتیجه تحقیقات کیائو شی، مقام ارشد چین پس از تحقیق از مقامات بازنشسته، صحبت کردم که عنوان کرده بود: «فالون دافا فواید زیادی برای کشور و مردم دارد و هیچ ضرری ندارد». سپس، به توضیح بیشتر درباره «حادثه خودسوزی میدان تیانآنمن» و «سنگ پنهان» ادامه دادم و این واقعیت که قانون اساسی چین آزادی عقیده را تضمین میکند. طبیعتاً دستگیریهای اخیر مقامات فاسد حکچ را فراموش نکردم، با استدلال به اصل، نیکی پاداش دریافت میکند و بدی مجازات می شود.
هیچ کس جلوی صحبت کردنم را نگرفت. چهار مأمور تمام مدت پشت میزشان نشسته بودند و بیسر و صدا گوش دادند. من داستان یک سرباز روسی را برای آنها تعریف کردم که در طول جنگ سرد از دیوار برلین محافظت میکرد. او فردی را که در حال عبور از دیوار بود به ضرب گلوله کشت.
وقتی او را محاکمه کردند، استدلال کرد که فقط دستورات را اجرا میکرد. قاضی به او گفت: «میگویی که دستورات را اجرا میکردی. میتوانستی به مرد شلیک کنی، اما فقط او را مجروح کنی. درعوض شلیک کردی تا او را بکشی. در این دنیا، مردم «وجدان» دارند. وقتی قانون و وجدان تضاد دارند، گوش دادن به ندای وجدان درستترین رفتار است، نه قانون. احترام به زندگی یک اصل جهانی است.»
یکی از مأموران پلیس ناگهان بلند شد و باهیجان گفت: «من درسهای زیادی از این داستان گرفتم.»
حدود یک ساعت صحبت کردم. ظهر بود و یک افسر برای من دو عدد پیراشکی بزرگ آورد. گفت: «مطمئن نبودم که گوشت بخوری. بنابراین برایت دوتا گیاهی گرفتم.» من مؤدبانه رد کردم و آرام از استاد خواستم کمکم کند تا به خانه برگردم.
در تمام مدت هیچکسی سرم فریاد نزد. هیچکسی سعی نکرد با من «صحبت» کند و هیچکسی سعی نکرد به من فشار بیاورد که تمرین فالون دافا را متوقف کنم. باور نکردنی بود. شاید به این دلیل بود که فکری که هنگام دستگیری داشتم بسیار درست بود، بنابراین استاد همه چیز را نظم و ترتیب ترتیب دادند.
در زمان اندکی که باقی مانده است، بیشتر و بیشتر در مسیر تزکیه خود کوشا خواهم بود. سپاسگزارم، استاد، برای مراقبت و محافظت دقیق و نیکخواهانهتان!