(Minghui.org) همتمرینکنندگان، مایه افتخار است که امروز را اینجا با همه شما هستم. من در 24سالگی شروع به تمرین فالون دافا کردم و اکنون 33 سال دارم. یک سال پس از شروع این تمرین، نامزدم براثر سرطان درگذشت و سه سال طول کشید تا دوباره به حال خودم برگردم. بعد از آن، فقط روی شغلم متمرکز بودم، زیرا ظاهراً تنها چیزی بود که حس هدف داشتن به من میداد.
اما سال گذشته کمکم از خودم پرسیدم: «آیا حقیقتاً درحال تزکیه هستم؟ یک تزکیهکننده حقیقی بودن به چه معناست؟» میخواهم این مسئله را با شما در میان بگذارم که چگونه تغییری در محیطم کمک کرد بسیاری از وابستگیهایم را تشخیص دهم و رهایشان کنم و به مسیرِ با جدیت تزکیه کردن برگردم.
رها کردن وابستگی به شغل
پروژهای که قبل از تصمیمم برای پیوستن به رسانه، در آن مشارکت داشتم در ابتدای سال 2021 بهطور چشمگیری تغییر کرد. روند کارم بهشدت تغییر کرد؛ در حالی که زمانی غرق انجام کارها بودم و باید چند کار مختلف را بهطور همزمان انجام میدادم به وضعیتی رسیدم که کار بسیار کمی برای انجام دادن داشتم. نمیتوانستم دلیلش را بفهمم؛ وقتی توانایی انجام کارهای زیادی را داشتم، چرا فقط باید یک نوع کار را انجام میدادم. این جریان باعث شد که احساس کنم درحال تلف کردن وقتم هستم و درنتیجه افسرده شدم. کمکم دچار احساس گناه شدم و از خودم پرسیدم که به کجا میروم و چرا در این پروژه همکاری میکنم.
استاد در جوآن فالون بیان کردند:
«فکر میکرد بهتر از دیگران و خارقالعاده است. بهاشتباه فکر میکرد که به او انرژی داده شد تا استاد چیگونگ و ثروتمند شود، در حالی که آن برای تزکیهاش بود.» (سخنرانی سوم، جوآن فالون)
متوجه شدم که درکم اشتباه است؛ اینکه اگر به چیزی در پروژه دست نیابم، نقشم را بهعنوان یک مرید دافا انجام نمیدهم. سپس فهمیدم هر چیزی که به من داده میشود، نقشم در پروژه، منابع مادی و مالی، همه برای تزکیهام است و نه برای اینکه به چیزی برسم و برای خودم اعتباری به دست آورم. کمکم احساس کردم که در طلب چیزی هستم، اما برایم روشن نبود که آن چیست.
سپس تصمیم گرفتم از آن پروژه بیرون بیایم و به پروژه رسانه بپیوندم. در حالی که روند مصاحبه را پشت سر میگذشتم متوجه شدم هیچ سمتی در بخش حقوقی وجود ندارد و دو سمت دیگر به من پیشنهاد شد. در ابتدا به خودم گفتم: «من تواناییهای خاصی دارم، اما از من خواسته میشود کاری را انجام دهم که اطلاعات زیادی دربارهاش ندارم، اما یادگیری آن آسان است.» درک و پذیرش اینکه چرا چیزی چالشبرانگیز به من داده نمیشد برایم سخت بود. در عوض باید روی چیزی کار میکردم که از تجربیاتی که اندوخته بودم متفاوت بود. درحال مطالعه فا، متوجه شدم که مسیر هر تمرینکننده براساس تواناییهایش نظم و ترتیب داده نمیشود، بلکه بر اساس روابط کارماییاش است.
در حالی که تمایلم را برای کار روی آنچه در انجامش توانمند بودم رها میکردم، وابستگیام به در طلب شغل و سِمَت بودن را یافتم. از بچگی به من یاد داده بودند که رؤیاهایم را دنبال کنم و فرد مهمی شوم. درنتیجه، تمام عمرم بهدنبال مقام و منصب بودم. چون این تصور به بخشی از من تبدیل شده بود، تشخیصش سخت بود. حتی با وجود اینکه پس از شروع تمرین فالون دافا، تمایلم برای شغل وکالت را رها کردم و تصمیم گرفتم در پروژههای مختلف همکاری کنم، وابستگی به در طلب مقام و منصب بودن همچنان در من وجود داشت.
استاد بیان کردند:
«با وابستگیهای بشری ناخالص، کارهای دافا را انجام ندهيد. تزکيه مريدان دافا باوقار است. بدون توجه به اينکه ممکن است فکر کنيد چقدر ذهنتان روشن است، در واقع، تمام درگير [اين کارها] شدنتان از خردتان برمیخيزد که توسط وابستگی درطلب چيزی بودن که از اوايل داشتهايد کدر و مبهم شده است. گرچه به جايی که امروز هستيد رسيدهايد، اما هميشه مورد ريشخند موجودات خدايی بودهايد. چقدر ناراحتکننده است که به دافا نزديک شدهايد، اما نمیتوانيد وارد شويد.» («پاکسازی»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 3)
چطور متوجه نشده بودم که در تمام این مدت واقعاً کارها را با در طلب بودن انجام میدادم؟ همیشه فکر میکردم چون دافا را برای بهدست آوردن تواناییهای فوقطبیعی یا درمان بیماریهایم و غیره تمرین نمیکنم، آنچه استاد درباره «موضوع در طلب بودن» در جوآن فالون گفتهاند در خصوص من صدق نمیکند. بهدلیل درک نادرستم نتوانسته بودم خودم را در طول روند تزکیه، تجزیهوتحلیل کنم. فریب عقاید و تصورات بشریام را خورده بودم، اینکه کاری که انجام میدهم درواقع چیز خوبی است، و آنچه انجام میدهم برای نجات موجودات ذیشعور است.
در طول این مدت چهچیزی را تزکیه کرده بودم؟ مهمترین چیز در ذهنم آرزویم برای دستیابی به این یا انجام آن بود. این درک نادرست را داشتم که آن را برای یک پروژه دافا انجام میدهم، در حالی که درواقع چیزها را با عقاید و تصورات بشریام میدیدم. شرکت در پروژهای برای نجات مردم، برای این نیست که ما از نردبان شغلی بالا برویم با این تصور نادرست که کاری که انجام میدهیم برای هدفی خوب است. وقتی متوجه این موضوع شدم، بهخاطر خودخواهی و تلاشم برای بهدست آوردن چیزهایی از دافا، خیلی ناراحت شدم.
رها کردن غرور و رقابتجویی
پس از پیوستن به رسانه، اتفاقات غیرمنتظرهای رخ داد. هرگز تفاوتی بین خودم و دوستان آسیاییام ندیده بودم، اما بعد از اینکه شروع به همکاری در رسانه کردم، آنها بارها به من گفتند: «تو آسیایی نیستی.» در ابتدا توجهی به حرفشان نمیکردم. پس از چند بار اشتباه در یکی از وظایفی که به من محول شده بود، و حذف کردن آن بخش از وظایفم، دوباره به من گفتند که من آسیایی نیستم و فرهنگ آن را درک نمیکنم. اولین باری بود که با شنیدن این حرف آزردهخاطر میشدم و احساس تحقیر شدن میکردم. پرسیدم: «چه فرهنگی؟ همه ما همین فا را تمرین میکنیم. آیا یک روش آسیایی و یک روش غربی برای نگاه به درون وجود دارد؟ همه ما اصول یکسانی را در تزکیه به کار میبریم، درست است؟»
در اولین جلسه تیمم، همه به زبان چینی با یکدیگر صحبت میکردند. بعد به من گفتند که نیازی به حضور من در جلسات نیست. درکم این بود که چون من تنها غیرآسیایی بینشان هستم، صحبت کردن به زبان انگلیسی، صرفاً به این دلیل که من هم حرفهایشان را بفهمم، برایشان خیلی سخت است. به خودم گفتم اجازه نخواهم داد افکار منفی به درونم نفوذ کند و اجازه نخواهم داد که این جریان مرا از اعضای تیمم جدا کند.
همان فردی که این حرف را به من زده بود، ناگهان نحوه صحبتش با من تغییر کرد. او شروع کرد پشت سر من، چیزهایی دربارهام به سایرین بگوید. دوباره و دوباره متوجه شدم که چگونه رفتار مردم نسبت به من تغییر کرد، ازجمله دوستم. این مرا آزردهخاطر کرد، اول از همه، به این دلیل که انتظار چنین چیزی را از او نداشتم. نمیفهمیدم چه اشتباهی کردهام که اینطور با من رفتار میکنند. دوم اینکه، درنهایت بهخاطر رفتار این شخص، تنها افرادی را که قلباً به آنها نزدیک بودم از دست دادم.
فقط میخواستم وضعیت را روشن کنم یا بفهمم چه اشتباهی مرتکب شدهام. احساس میکردم غیرمنصفانه است که حالا فکرهایی دربارهام میکنند که واقعیت ندارد. اما سپس متوجه شدم که خودم هم واکنش مشابهی دارم و درحال رقابتجویی هستم. حتی وقتی این شخص نسبت به من رفتار نامهربانانهای داشت، اولین فکرم این بود که به همان روش به او واکنش نشان دهم. وابستگیام به رقابتجویی ظاهر شد.
تحمل آن وضعیت راحت نبود. آن هفتهها ادامه داشت، تا جایی که احساس کردم به آنجا تعلق ندارم. بهطور جدی به این فکر افتادم که یک بلیت هواپیما بگیرم و به کشورم برگردم. تنها فکر درستم این بود: «بهخاطر موجی از احساسات از همهچیز دست نکش.» کل این وضعیت وابستگی دیگری را به من نشان داد که بهخوبی پنهانش کرده بودم: غرور. فهمیدم که هر فردی مسیر خودش را میپیماید. نباید به فکر دیگران درباره خودم اهمیت دهم. مهم نیست که بدترین چیزها را درباره من به دیگران میگویند. آنچه مهم است این است که همیشه آموزههای استاد را در زندگی روزمرهام به کار میگیرم. تا زمانی که کاری برای تضعیف فا انجام ندهم، مهم نیست که دیگران دربارهام چه میگویند یا چه فکری میکنند، باید مسیرم را بهدرستی بپیمایم. بنابراین فقط روی انجام کارم تمرکز کردم و دیگر به اینکه دیگران دربارهام چه فکری میکنند اهمیتی ندادم.
سپس این سخنان استاد را به یاد آوردم: «... داستانی درباره هن شین هست که او با خواست خودش تحقیرِ خزیدن از میان پای شخصی را تحمل کرد.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون) چطور هر بار که آزمون مشابهی برایم پیش آمد موفق نشدم درست عمل کنم! تحمل تحقیر شدن را نداشتم.
استاد بیان کردند:
«این تفکر که اثبات خود یا حفظ آبرو ارزش جنگیدن را دارد، پندار دنیوی گمراهکنندهای است. همگی دربارۀ این بیندیشید: آیا در این صورت زندگی خستهکننده و دردآور نیست؟ آیا ارزش آن را دارد؟ به هر حال، هن شین شخصی عادی بود. ما تمرینکنندگان باید بهمراتب بهتر از او باشیم.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)
بعد از اینکه غرورم را کنار گذاشتم، اوضاع باثبات شد. همچنین متوجه شدم که چگونه رفتار برخی با من، به حالت عادی برگشت.
درک اینکه نیکخواهی واقعاً چیست
از بین سه اصل، حقیقت، نیکخواهی و بردباری، همیشه به حقیقت شدیداً اعتبار میبخشیدم. حتی وقتی تزکیه نمیکردم، همیشه صادق بودم تا حدی که چیزها را مستقیماً بدون اینکه خیلی سیاست به خرج بدهم، میگفتم.
یک بار که تازه تزکیه را شروع کرده بودم، در حالی که افکار درست میفرستادم، خوابم برد. خودم را در دنیایی تاریک دیدم؛ حتی چمنها هم سیاه بودند. لباس سفیدی به تن داشتم. ناگهان موجی از انرژی به من برخورد کرد و روی زمین پرت شدم. سپس از خواب بیدار شدم، بدنم درد میکرد و ترسیده بودم. وقتی درباره خوابم به سایر تمرینکنندگان گفتم، متوجه شدیم که در خواب، ردای بلند دائوئیستی وودانگ با سرآستینهای باز را به تن داشتم که افرادی که در کوهها تمرین میکردند آن را میپوشیدند. یکی از تمرینکنندگان با هیجان گفت: «جای تعجب نیست که حقیقت را بر سر مردم میکوبی!» منظورش این بود که وقتی مستقیماً چیزها را میگویم مؤدبانه نیست.
بهدلیل میل شدیدم به اعتباربخشی به دیدگاهم از حقیقت، نمیتوانستم کسی را که احساس میکردم دروغ میگوید یا بازیهای ذهنی انجام میدهد بپذیرم. یا رفتار آنها را به رویشان میآوردم یا از آنها دوری میکردم.
وقتی تجربه بدگویی کردن دیگران پشت سرم آزردهخاطرم کرد، از خودم پرسیدم: «نیکخواهی واقعاً چیست؟» تنها کاری که میخواستم انجام دهم این بود که تمام چیزهای بدی را که از آن شخص و در کارش دیده بودم، مستقیماً به او بگویم. متوجه شدم که هیچ توجهی به احساسات آنها ندارم. وقتی صراحتاً چیزها را میگفتم ظاهراً هیچ کار اشتباهی انجام نمیدادم، زیرا از سمت من، آن صرفاً گفتن حقیقت بود. اما رفتار یک فردِ خوب اینگونه نیست و این فقط باعث میشود مردم حالت دفاعی به خود بگیرند و بین ما موانعی ایجاد میکند.
استاد بیان کردند:
«اجتماع بشری در گذشته هرگز اصول واقعی نداشته است تا آن را راهنمایی کند، بنابراین انسان مشکلات خود را از طریق شن حلوفصل نکرده است. بهجای آن، انسان همیشه مسائل را از طریق جنگیدن و بهتسخیر درآوردن حلوفصل کرده است، و از اینرو این، هنجار و معیار انسان شده است. اگر انسان بخواهد خدایی شود و از وضعیت بشری فراتر رود، پس باید آن قالب ذهنی را رها کند و برای حلوفصل مسائل از نیکخواهی استفاده کند.» آموزش فا در کنفرانس بینالمللی فای واشنگتن دیسی 2009»)
«نیکخواهی یک انرژی عظیم است، انرژی خدایان راستین. هرچه نیکخواهی بیشتری حضور داشته باشد، این انرژی بیشتر میشود، و میتواند هر چیزی که بد است را متلاشی کند.» («آموزش فا در کنفرانس بینالمللی فای واشنگتن دیسی 2009»)
متوجه شدم که بهعنوان تمرینکننده، همه ما خوب هستیم و رفتار دوستانهای داریم، اما وقتی با آزمونی روبرو میشویم، ماهیت واقعیمان نشان داده میشود و آنچه در طول آن آزمون انجام میدهیم تعیین میکند که آیا واقعاً فرد خوبی هستیم یا خیر. ما بهعنوان تمرینکنندگان فالون دافا، حقیقت، نیکخواهی، و بردباری را تزکیه میکنیم. چگونه میتوانم فرد خوبی باشم در حالی که پافشاری من بر دیدگاهم درباره حقیقت اجازه نمیدهد نیکخواه باشم، آنهم دقیقاً زمانی که قرار است نیکخواهی را بیشتر از هر زمانی نشان دهم؟
اهمیت فرستادن افکار درست
معمولاً وقتی کارمای بیماری را تجربه میکردم، فقط این حس را داشتم که آن یک پاکسازی است. توجه چندانی به آن نمیکردم و منفعلانه تحملش میکردم. یک شب وقتی به خوابگاه برگشتم، احساس کردم بهشدت بیمار شدهام. تب شدیدی داشتم. سرفه میکردم و پشت بدنم از سر تا انگشتان پایم درد میکرد. هماتاقیام شروع کرد برایم افکار درست بفرستد و از همخوابگاهیهایمان نیز خواست که برایم افکار درست بفرستند. از او پرسیدم چرا این کار را انجام میدهد، در حالی که من فقط درحال پاکسازی و ازبین بردن کارما هستم. او در پاسخ گفت که ما نمیدانیم چنین چیزی است یا مداخله. انتظار زیادی نداشتم که اتفاقی بیفتد، زیرا تجربه چنین چیزهایی برایم عادی به نظر میرسید.
روز بعد حالم بهتر شد و توانستم حمایت همخوابگاهیهایم را حس کنم. دو روز بعد درد پشت بدنم بدتر شد. انجام وضعیت سوم نگه داشتن چرخ در تمرین دوم برایم خیلی سخت بود. کل روز درد را نادیده گرفتم، و آن را صرفاً روند ازبین بردن کارما تلقی کردم. شب بعد از اینکه به تختم رفتم، درد قابلتحمل نبود. با خودم گفتم اگر نادیدهاش بگیرم ممکن است به خواب بروم و درد را فراموش کنم. ناگهان با وجود اینکه هنوز تب شدیدی داشتم، احساس سرمای شدیدی به من دست داد. بیاختیار شروع به لرزیدن کردم. نمیدانستم بهخاطر درد است یا سرما. از تخت بلند شدم و جلوی بخاری نشستم و همچنان بیاختیار میلرزیدم.
هماتاقیام هنوز نخوابیده بود. او صدایم را شنید و بلند شد. به او گفتم لطفاً به تختت برو و نگران نباش. بعد از اینکه کارمایم از بین برود حالم خوب میشود، اما او گفت: «نه، برایت افکار درست میفرستم!» با دیدن اینکه چقدر مصمم است، شروع کردم همراهش افکار درست بفرستم. ولی دلیلش را نمیدانستم. چیزی را که استاد برایم نظم و ترتیب ندادهاند قبول نمیکنم. وقتی قسمت دوم فرستادن افکار درست را انجام میدادیم، لرزشم متوقف شد و دردم تقریباً از بین رفت. شوکه شده بودم. وقتی کارمان تمام شد، آرام شده بودم و درد پشتم از بین رفته بود. هماتاقیام به من گفت: «احساس کردم که بعد از قسمت دوم، استاد کمکت کردند زیرا افکار درستت قویتر شد.» به او گفتم که چگونه دردم از بین رفت. شوکه شده بودم و درکم از افکار درست تغییر کرد.
از این تجربه متوجه شدم که قبلاً بهطور منفعلانه تحمل میکردم و برخی از سختیها را میپذیرفتم. به مسیری اعتبار میبخشیدم که درست نبود، فقط چون این درک را داشتم که با تلقی نکردن سختیها بهعنوان مداخله، نظم و ترتیبات نیروهای کهن را نفی میکنم.
هفتهها بعد، یکی از دوستان در رسانهای اجتماعی، تجربه خود را پس از ابتلا به گونه اٌمیکرون کووید شرح داد و علائمش دقیقاً مشابه علائم من بود. از خودم پرسیدم: «آیا من به این ویروس مبتلا شدم؟» اما سپس به یاد آوردم که چگونه کمردردم در طول فرستادن افکار درست از بین رفت. دیدم که چگونه اولین واکنشم، فکر کردن با عقاید و تصورات بشری بود. بهعنوان تزکیهکننده، اگر در تزکیه کاستیهایی داشته باشیم، میتوانیم مداخله را جذب کنیم، و یکی از شکلهایی که آن ممکن است به خود بگیرد، کارمای بیماری است. ما نباید آن را ویروس یا بیماری در نظر بگیریم. باید افکار درست بفرستیم تا آن مداخله را از بین ببریم، بهخصوص اگر چیزی جدی باشد.
گذر از این تجربه کمک کرد که بفهمم افکار درست چقدر قدرتمند هستند. آن ایمان و تواناییام برای تمرکز درحین فرستادن افکار درست را تقویت کرد. همچنین بابت داشتن چنین هماتاقی بردبار و نیکخواهی سپاسگزار شدم.
شخصی که با دافا همسو میشود
وقتی به کشورم برگشتم، آزمونها در تزکیهام بهطور چشمگیری تغییر کرد؛ از محیطی بسیار فعال و پر از جمعیت وارد محیطی شده بودم که تمام روز در خانه تنها بودم و مقابل کامپیوتر نشسته بودم. سالها پیش با خودم میگفتم: «تنها آرزویم این است که مکانی برای خودم داشته باشم که بتوانم کارم را انجام دهم، بدون اینکه هیچ فردی مزاحمم شود.» در آن زمان فکر میکردم این بهترین گزینه است. اما وقتی آن محقق شد، متوجه شدم که نمیتوانم کارم را انجام دهم یا سه کار را بهخوبی انجام دهم. همه اینها به این دلیل بود که حس تنهایی شدید مرا فرا گرفته بود و اذیتم میکرد. در محل کار، با وجود اینکه بسیاری از تهیهکنندگان و پخشکنندگان فیلم میخواستند با ما همکاری کنند، درنهایت بهدلیل بودجه بسیار محدودمان مجبور بودیم اکثر آنها را رها کنیم. وظایفم را با تمام وجودم و بهخوبی انجام میدادم و مشتریانمان را راضی نگه میداشتم، اما درنهایت هیچچیزی اتفاقی نمیافتاد. کارم از تنها رضایتمندی من در زندگی به یک ناامیدی شدید تبدیل شده بود. تنها چیزی که مرا سرپا نگه میداشت این بود که میدانستم از طریق این تعهد، با افراد زیادی در تماس هستیم و حقایق را برایشان روشن میکنیم.
احساس میکردم گیر افتادهام، بدون هیچ امیدی، و گویا زندگی هیچ معنایی نداشت. سپس برنامههای واقعگرایانه کرهای را کشف کردم و شروع به تماشای آنها کردم، زیرا بامزه بودند و تعامل بین مهمانان به من حس زندگی میداد. هر بار که ناراحت بودم، آنها را تماشا میکردم، درست مثل مصرف دارو برای تسکین درد و کمک به من برای عبور از یک بیماری. احساس میکردم که باید دوباره تزکیه را از ابتدا شروع کنم.
یک روز در حین ازبر خواندن درباره دافا، متوجه شدم: «من فردی نیستم که با دافا یکی شوم، من فقط فردی هستم که با دافا همسو میشوم.» هر روز فا را میخواندم، اما نه بیشتر از یک ساعت. گاهی تمرینات را انجام میدادم، گاهی انجام نمیدادم، اگرچه در زندگی روزانهام طبق اصول فا رفتار میکردم. دیدم که چگونه در دام ازخودراضی بودن افتادهام، اما فکر میکردم این تزکیه است. هیچیک از کارهایی را که انجام میدادم با تمام وجودم انجام نمیدادم، بلکه به این دلیل بود که فهرستی از کارهایی را داشتم که میدانستم باید انجامشان دهم.
برای 20 ژوئیه، ما فعالیتهای زیادی برای معرفی فالون دافا به مردم داشتیم، ازجمله کنفرانس ملی فا. سه روز از برنامه روزانهام خارج شدم. زمانی را با تمرینکنندگان سراسر کشور گذراندم و به تجربیاتشان گوش دادم. جدیت رویدادها باعث شد آرزوی من برای خوب عمل کردن در تزکیه دوباره شعلهور شود. تغییری در قلبم احساس کردم: یک بار دیگر شروع کردم به اولویت دادن به رشد معنوی و بالا بردن سطح تزکیهام.
با این آرزو در قلبم، دیدم که چگونه ذهنم پر از نیت کارهای دنیوی است که باید انجامشان میدادم و همگی مانع رشد معنوی من میشدند. بدون اینکه متوجه باشم، ذهنیتم بهجای تزکیه جدی، دنیوی شده بود.
هفت سال طول کشید تا بفهمم که ازطریق تزکیه باید به خلوصی که زمانی داشتم برسم و نٌه سال طول کشید تا بفهمم چگونه بهطور حقیقی تزکیه کنم. امیدوارم این آگاهی برای همیشه با من بماند. امیدوارم که دیگر آن را از دست ندهم و غرق انجام کارها نشوم!
مطالب فوق فقط درک محدودم هستند. لطفاً به هر حرف اشتباهی که ممکن است گفته باشم اشاره کنید.
استاد نیکخواه، سپاسگزارم که فرصتی پس از فرصت دیگر را در اختیارم قرار دادید تا به حقایق روشن شوم و خودم را بهبود بخشم و اینکه همیشه در کنار من هستید!
همتمرینکنندگان متشکرم!
(ارائهشده در کنفرانس فای اروپا 2022)
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.